بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جنگ بود | طاقچه
کتاب جنگ بود اثر احسان محمدی

بریده‌هایی از کتاب جنگ بود

نویسنده:احسان محمدی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۳۴ رأی
۴٫۵
(۳۴)
همیشه فکر می‌کردم چرا روی پیت‌های حلبی روغن می‌نویسند: هیدروژنه! در زبان کُردی به زن می‌گویند «ژن»! از طرف دیگر می‌دانستم حیدر را با این «ه» نمی‌نویسند. ولی نمی‌فهمیدم چرا باید در مورد حیدر و زنش روی پیت حلبی چیزی بنویسند؟
مادربزرگ علی💝
منتظر بودم که سرباز عراقی شلیک کند و تیرش از شلوار کُردی گشادی که مادرم از شلوار کهنه بابا برایم درست کرده بود، رد شود و پوستم را بشکافد.
min
همیشه فکر می‌کردم چرا روی پیت‌های حلبی روغن می‌نویسند: هیدروژنه! در زبان کُردی به زن می‌گویند «ژن»! از طرف دیگر می‌دانستم حیدر را با این «ه» نمی‌نویسند. ولی نمی‌فهمیدم چرا باید در مورد حیدر و زنش روی پیت حلبی چیزی بنویسند؟
مرتضی ش.
شب که می‌خواستیم بخوابیم، دوست داشتم نزدیک بابا می‌خوابیدم، سرم را روی بازویش می‌گذاشتم و مثل وقت‌هایی که دلش می‌گرفت و توی حیاط جا می‌انداختیم و دراز می‌کشیدیم و برایمان «آساره» می‌خواند، باز هم بخواند. صدایش همیشه غم داشت. به ستاره‌هایی که توی آسمان چشمک می‌زدند، نگاه می‌کردیم و بابا با صدایی آرام که دل آدم را می‌لرزاند، می‌خواند: - آساره تو بلونی و مال وات دیاره راس بگو درو نگو احسان د چه کاره؟
S
اختر هم شروع کرد به مشق نوشتن. بعضی حرف‌ها را باید با مداد قرمز می‌نوشت. برای این‌که خوش‌رنگ‌تر دربیاید، نوک مداد را می‌زد روی زبانش و می‌نوشت. دفتر کمی خیس می‌شد، ولی آن حرف پررنگ و پهن درمی‌آمد.
S
- بابا! یعنی ما پیروز شدیم یا عراق؟ - روله! جنگ پیروز ندارد!
مرتضی ش.
تاجمیر مهدوی گفت: - امشب فیلم می‌آورند تو مسجد! پسرِ خاله فرنگیس بود. یک سال بالاتر از ما درس می‌خواند؛ لاغراندام و کشیده بود، بینی تیزی داشت و درسش خیلی خوب بود. یک بار توی مسابقات علمی اول شد. اسمش را فرستادند برای اداره آموزش و پرورش دهلران! البته فقط اسمش رفت، وگرنه خودش مثل ما توی روستا ماند و جایی نرفت.
S
آرزو می‌کردم زودتر بزرگ شوم و با علی و عمو جوانمیر برویم با عراقی‌ها بجنگیم. هر وقت می‌آمدند مرخصی، ابوذر می‌رفت عمو جوانمیر را بغل می‌کرد و از گردنش آویزان می‌شد و همیشه می‌گفت: - چند تا عراقی کُشتی عمو؟ علی سلیمانی چند تا کُشت؟ عمو جوانمیر فقط لبخند می‌زد و با او کُشتی می‌گرفت.
S
اسم صدام که می‌آمد، به نظرم یک حیوان بزرگی بود شبیه سگ‌های علی حسین که لباس نظامی داشت با تفنگ‌های بزرگ. هیچ‌وقت عکسش را ندیده بودم، فقط تعریفش را با نفرتی که بزرگ‌ترها از او داشتند، شنیده بودم.
3741
مادر جلوتر می‌رفت و ما دنبالش روی آسفالت راه افتادیم. خیلی از بچه‌ها کفش نداشتند و همین که پا روی جاده آسفالتی که توی گرمای تابستان داغ‌تر از هر وقت دیگری شده بود، می‌گذاشتند، جیغشان گوش فلک را کر می‌کرد
3741

حجم

۱۰۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۹ صفحه

حجم

۱۰۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۹ صفحه

قیمت:
۷,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۸صفحه بعد