بریدههایی از کتاب سه شنبه ها با موری
۴٫۴
(۲۴۰)
« فرهنگی که ما داریم به مردم این اجازه را نمیدهد تا حس خوبی نسبت به خودشان داشته باشند؛ و تو باید خیلی قوی باشی تا بتوانی بگویی که من زیر بار فرهنگی که برایم کارایی ندارد، نمیروم.»
Farzane H
«زندگی مجموعهای است از پسرویها و پیشرویها. تو میخواهی کاری را انجام بدهی اما مجبور میشوی به کار دیگری تن بدهی. گاهی چیزی باعث آزارت میشود با اینکه بهخوبی میدانی که نباید اینگونه باشد. قدر برخی چیزها را نمیدانی درحالیکه بهخوبی میدانی که نباید هیچچیز را به دست فراموشی بسپاری.»
Farzane H
از خودم پرسیدم، آیا میخواهم مثل خیلی از افراد، تارک دنیا شوم یا اینکه قرار است زندگی کنم؟ من تصمیم گرفتم که زندگی کنم- یا حداقل سعی کنم آنگونه که میخواهم زندگی کنم؛ با شرافت، شجاعت، شوخطبعی و آرامش.
«بعضی روزها هست که گریه میکنم و اشک میریزم و برای خودم ماتم میگیرم. بعضی روزها خیلی عصبانی و بدعنق میشوم؛ اما این روزها زیاد طول نمیکشد. عاقبت به خودم میآیم و میگویم، من میخواهم زندگی کنم...
«تا بهحال که در انجام اینکار موفق بودم. آیا میتوانم به همین روش ادامه دهم؟ نمیدانم؛ اما حاضرم روی خودم شرط ببندم که میتوانم.»
Farzane H
«پذیرای هر آنچه باشکه قادر به انجام آن هستی و هرآن چه که قادر به انجامش نیستی. گذشته را همانگونه که گذشته بپذیر، بی آنکه سعی در نفی آن داشته باشی، بی آنکه آن را نادیده بگیری؛ بیاموز که خود را ببخشی و از بخشش دیگران غافل نشو؛ و هیچگاه تصور نکن که برای انجام این کارها دیر شده است.»
Farzane H
«میچ، فکر اینکه بخواهی داراییهایت را به رخ بالادستانت بکشی از سرت بیرون کن. آنها درهرحال از بالا به تو نگاه خواهند کرد؛ و فکر این که بخواهی داراییهایت را به رخ زیردستانت بکشی را هم از سرت بیرون کن. آنها تنها به تو حسادت خواهند کرد. موقعیت اجتماعی تو را به هیچ جا نخواهد رساند. تنها یک قلب باز و مهربان میتواند برایت جایگاهی در دل همه باز کند.»
Raymond
خودت را وقف عشق به دیگران کن، خودت را وقف جامعه اطرافت کن و خودت را وقف ساختن چیزهای جدیدی کن که به تو هدف و معنا بدهد.»
Raymond
«بزرگترین چیز در زندگی این است که یاد بگیری چطور عشقت را به همه هدیه کنی و چطور اجازه بدهی عشق به وجودت راه پیدا کند.»
Raymond
هیچچیزی به نام «خیلی دیر» در زندگی وجود ندارد. او تا آخرین روزی که خداحافظی کرد، در حال تغییر بود.
الهام
کمی دیدت را بازتر کن، فریب ارزشهای قلابی را نخور؛ زمانی که کسانی که دوستت دارند حرف میزنند، به آنها گوش بده؛ فکر کن این آخرین باری است که با آنها حرف میزنی.
الهام
ما برای چیزهای اشتباهی ارزش قائل هستیم و این باعث میشود زندگیمان معنا و مفهوم نداشته باشد.
الهام
«بله. من هرروز به پنجره نگاه میکنم. من به تغییرات درختان توجه میکنم، به اینکه باد با چه شدتی میوزد. انگار گذر زمان را از چهارچوب این پنجره میبینم. چون میدانم زمانم رو به پایان است، طوری به طبیعت گرایش دارم انگار برای اولین بار آن را میبینم.»
الهام
او به پنجرهای که نور خورشید از آن ساطع بود اشاره کرد: «این را میبینی؟ تو هر زمان که اراده کنی میتوانی بیرون بروی. میتوانی در خیابان به اینطرف و آنطرفی بدوی و دیوانهبازی دربیاوری. من نمیتوانم این کار را بکنم. من نمیتوانم بیرون بروم. من نمیتوانم بدوم. نمیتوانم بدون ترس مریض شدن آن بیرون بمانم؛ اما یکچیز را میدانی؟ من قدر این پنجره را بیشتر از تو میدانم.»
الهام
«بعضی روزها هست که گریه میکنم و اشک میریزم و برای خودم ماتم میگیرم. بعضی روزها خیلی عصبانی و بدعنق میشوم؛ اما این روزها زیاد طول نمیکشد. عاقبت به خودم میآیم و میگویم، من میخواهم زندگی کنم...
الهام
اگر کسی وجود داشت که عصای جادوییاش را تکان بدهد و مریضی او را شفا بدهد، او همان آدم گذشته میشد؟
موری سرش را تکان داد: «محال است بتوانم به گذشته برگردم. من دیگر آن آدم قدیم نیستم. رفتارم عوضشده است. حال طور دیگری قدر بدنم را میدانم، کاری که قبلاً بهخوبی انجام نمیدادم.
الهام
«بااینحال، من چند قانون میشناسم که دربارهی عشق و ازدواج صدق میکنند: اگر به دیگری احترام نگذاری، دچار مشکل خواهی شد. اگر برخی مواقع کوتاه نیایی، دچار مشکل خواهی شد.
اگر نتوانی آزادانه در مورد هر آنچه بین شما رخ میدهد صحبت کنی، دچار مشکل خواهی شد؛ و اگر در زندگی ارزشهای مشترکی نداشته باشید، دچار مشکل خواهید شد. ارزشهای شما باید شبیه هم باشد.
marie
«در کشورمان نوعی شستشوی مغزی وجود دارد. میدانی مردم را چطور شستشوی مغزی میدهند؟ یکچیز را بارها و بارها برای آنها تکرار میکنند؛ و این همان کاری است که ما در این کشور انجام میدهیم. مالک چیزی بودن، خوب است. پول خوب است. صاحب املاک بیشتر شدن، خوب است. تجارت بیشتر، خوب است. هر چه بیشتر، بهتر. هر چه بیشتر، بهتر. ما این را تکرار میکنیم و این جملات برای ما هم تکرار میشود...آنقدر تکرار میشود که حتی کسی به خودش این زحمت را نمیدهد که فکر کند حقیقت چیزی غیرازاین است. ذهن یک انسان معمولی آنقدر درگیر این موضوع است که دیگر دید درستی نسبت به آنچه واقعاً حائز اهمیت است، ندارد.
marie
هر احساسی را که میخواهی در نظر بگیر؛ مثلاً عشق به یک زن یا غم از دست دادن کسی که دوستش داری یا همین چیزی که من با آن دستوپنجه نرم میکنم، ترس و درد ناشی از یک بیماری کشنده.
اگر احساساتت را سرکوب کنی، اگر به خودت اجازه ندهی که همگام با آنها قدم برداری، هیچوقت نمیتوانی از آنها جدا شوی چون سرت گرم ترسیدن از آنهاست. تو از درد میترسی، تو از غم میترسی. تو از آسیبهای احتمالی که عشق به دنبال دارد میترسی.
«اما اگر خودت را به دل این احساسات بیندازی، اگر اجازه بدهی تا اعماق آن غوطهور شوی، حتی بگذاری این احساسات تا بالای سرت هم بیایند، تمام آنها را کمال و تمام تجربه میکنی. میفهمی درد چیست.
میفهمی عشق چیست. میفهمی غم چیست؛ و تنها در آن زمان است که میتوانی بگویی: خیلی خب، من این حس را تجربه کردهام. من این حس را میشناسم. حالا لازم است برای یک لحظه از این حس جدا شوم.»
marie
«چون بیشتر ما طوری به اینطرف و آنطرف میرویم گویی که در خواب راه میرویم. ما دنیا را بهطور کامل تجربه نمیکنیم چون نیمهخواب هستیم و بهصورت خودکار کارهایی را انجام میدهیم که فکر میکنیم باید انجام بدهیم.
و روبهرو شدن با مرگ تمام اینها را تغییر میدهد؟
«آه، بله. تو از مسائل جانبی فاصله میگیری و بر روی ضروریات تمرکز میکنی. زمانی که درک کنی که قرار است بمیری، همهچیز را متفاوت خواهی دید.»
آه کشید: «چگونه مردن را یاد بگیر تا چگونه زیستن را بیاموزی.»
marie
این مردمان آنچنان تشنهی عشق هستند که به دنبال جایگزین برای آن میگردند
fereshte kheyrgardi
من بر این باورم که نوارها، درست مثل عکسها و فیلمها، تقلایی است از روی استیصال برای دستبرد زدن به چمدان مرگ.
💟m̺͆a̺͆h̺͆b̺͆a̺͆n̺͆o̺͆o̺͆💟
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۲۹,۹۹۹
۱۴,۹۹۹۵۰%
تومان