بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سه‌ شنبه‌ ها با موری | صفحه ۳۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سه‌ شنبه‌ ها با موری

بریده‌هایی از کتاب سه‌ شنبه‌ ها با موری

۴٫۴
(۲۴۰)
«تا زمانی که یکدیگر را دوست داشته باشیم و عشقی که داشتیم را به خاطر بیاوریم، می‌توانیم بمیریم بدون اینکه حقیقتاً بمیریم... بدون این‌که حقیقتاً نابود شویم. تمام عشقی که تو بیافرینی، سر جاس خود باقی می‌ماند. تمام خاطراتت بر جا می‌ماند. تو در قلب تمام کسانی که در زمان زنده ماندن لمس کردی یا به آنان محبت کردی، زنده خواهی ماند.»
پریوش
«می‌دانی که مرگ واگیردار نیست. مرگ به‌اندازه‌ی زندگی، طبیعی است. مرگ بخشی از توافق ماست.»
پریوش
موری به مراسم تدفینش رفت و با غمی فراوان به خانه بازگشت. گفت: «چقدر حیف شد! تمام مردم آن حرف‌های زیبا را به زبان آوردند اما ایرو هیچ‌کدام را نشنید.» موری ایده بهتری داشت. با چند نفر تماس گرفت. تاریخی را تعیین کرد؛ و بعدازظهر سرد یک‌شنبه‌ای، جمع کوچکی از دوستان و خویشاوندان در خانه‌ی موری به او پیوستند تا در مراسم تدفین زنده‌اش شرکت کنند. هرکدام از آن‌ها حرف زدند و مراتب تقدیرشان را از استاد قدیمی من به‌جا آوردند. برخی گریستند. برخی خندیدند. یک زن برایش شعر خواند
Fatemeh
«مهربان باشید! و خودتان را مسئول یکدیگر بدانید. اگر ما فقط همین درس‌ها را آموخته بودیم، دنیا جای خیلی بهتری بود.»
پریوش
«ببین، مهم نیست کجا زندگی کنی، بزرگ‌ترین نقص ما کوته‌نظری و تنگ‌نظری‌مان است. ما نمی‌توانیم ببینم که به کجاها می‌توانیم برسیم. ما باید ظرفیت دیدن توانایی‌های خودمان را داشته باشیم و خودمان را آن‌قدر بسط دهیم که به هر آنچه می‌توانیم، تبدیل شویم؛ اما اگر اطرافت پر باشد از مردمانی که می‌گویند «من سهمم را می‌خواهم، همین‌الان می‌خواهم» افراد کمتری صاحب همه‌چیز می‌شوند و یک ارتش استخدام می‌کنند تا از اعتراض و دزدی اموالشان توسط فقرا جلوگیری کنند.»
پریوش
در جنگل‌های استوایی آمریکای شمالی، قبیله‌ای به نام دِسانا وجود دارد که دنیا را به‌عنوان حجم ثابتی از انرژی می‌داند که بین تمام موجودات جهان جریان دارد. بنابراین هر تولدی، مرگی را به دنبال دارد و هر مرگی نیز تولدی. بدین ترتیب انرژی جهان بدون تغییر باقی می‌ماند. اهالی دسانا می‌دانستند زمانی که برای تهیه‌ی غذا شکار می‌کنند، حیوان کشته‌شده در دیوار ارواح سوراخ ایجاد می‌کند؛ اما آن‌ها باور داشتند که این سوراخ پس از مرگ شکارچی، با روح او پر می‌شود. آن‌ها می‌دانستند اگر مرگی در میان قبیله رخ ندهد، ماهی یا پرنده‌ای هم به دنیا نمی‌آید. من این ایده را دوست دارم. موری هم آن را دوست دارد. هرچقدر به لحظه‌ی خداحافظی نزدیک‌تر می‌شود، بیش‌تر حس می‌کند که همه‌ی ما مخلوقات همان جنگل هستیم. هر آنچه را که از آنِ خود می‌کنیم باید روزی برگردانیم. او می‌گفت: «شرط انصاف و عدالت هم همین است.»
پریوش
مسئول آنجا می‌پرسد: «این پدر شماست؟» موری از پشت شیشه به جنازه خیره شد؛ جنازه مردی که با او بدرفتاری می‌کرد و سلطه‌جو بود و کار کردن را به او یاد داد، کسی که زمانی که موری می‌خواست حرف بزند، ساکت بود، کسی که زمانی که موری می‌خواست خاطرات مادرش را با دنیا سهیم شود، به او گفته بود حرفش را نزند. موری سری به نشانه‌ی تأیید تکان داده بود و اتاق را ترک کرده بود. او بعدها گفت که رعب و وحشت آن اتاق قدرت هر کاری را از او گرفته بود. او تا چند روز بعد از این ماجرا گریه نکرده بود.
پریوش
«حقیقت این است که هر بخش از وجود من سنی دارد. من سه‌ساله‌ام، پنج‌ساله‌ام، سی‌وهفت‌ساله‌ام، پنجاه‌ساله‌ام. من تمام این سنین را پشت سر گذاشته‌ام و می‌دانم چگونه است. اگر شرایط ایجاب کند از بچه شدن لذت می‌برم و زمانی که مناسب باشد از اینکه یک پیرمرد عاقل هستم لذت می‌برم. به تمام چیزهایی که می‌توانم باشم فکر کن! تا همین سنی که الآن دارم، هر دوره‌ی دیگری از زندگی‌ام که بخواهم هستم. می‌فهمی؟»
پریوش
«میچ، غیرممکن است که یک فرد پیر به یک آدم جوان حسادت کند؛ اما مسئله اینجاست که باید بپذیری که چه کسی هستی و از آن خوشحال باشی. الآن زمان توست که سی‌ساله باشی. من دوران سی‌سالگی خودم را گذرانده‌ام و حالا زمان این است که هفتادوهشت‌ساله باشم. «باید چیزهای زیبا، واقعی و خوب را در این مقطع از زندگی‌ات بیابی. نگاه به گذشته باعث می‌شود همه‌چیز را مقایسه کنی و با آن رقابت کنی؛ و سن مقوله رقابتی نیست.»
پریوش
من در تعجبم که شما چطور به افراد جوان‌تر و سالم‌تر حسادت نمی‌کنید. چشمانش را بست: «آه، فکر کنم حسادت می‌کنم. به این حسادت می‌کنم که می‌توانند به باشگاه بدن‌سازی بروند یا شنا کنند. یا حتی برقصند. بیش‌تر اینکه می‌توانند برقصند؛ اما حسادت تمام وجودم را فرامی‌گیرد، آن را حس می‌کنم و بعد آن را رها می‌کنم. یادت هست چه چیزی در مورد جداسازی به تو گفته بودم؟ رهایش کن. به خودت بگو: این حسادت است، حالا خودم را از آن جدا می‌کنم؛ و بعد فاصله بگیر.»
پریوش
«می‌دانی این تفکر به چه چیزی برمی‌گردد؟ نارضایتی از زندگی. زندگی‌های خالی. زندگی‌هایی که هیچ معنایی نیافته‌اند. چون اگر بتوانی معنای زندگی‌ات را پیدا کنی، دیگر هیچ‌گاه نمی‌خواهی به گذشته برگردی. دلت می‌خواهد روبه‌جلو حرکت کنی. دلت می‌خواهد چیزهای بیش‌تری ببینی، کارهای بیش‌تری انجام بدهی. حتی نمی‌توانی صبر کنی تا شصت‌وپنج‌ساله‌ات شود. «گوش کن. تو باید این نکته را بدانی. تمام افراد جوان باید این را بدانند. اگر قرار باشد همواره با پیری مبارزه کنی، همیشه ناراحت خواهی بود چون این اتفاق اجتناب‌ناپذیر است. «و میچ؟» صدایش را پایین‌تر آورد. «حقیقت این است که تو درنهایت خواهی مرد.»
پریوش
«خیلی ساده است. وقتی سن‌ات بالا می‌رود، چیزهای بیش‌تری یاد می‌گیری. اگر در بیست‌ودوسالگی در جا بزنی، همیشه به‌اندازه‌ی دوران بیست‌ودوسالگی خام و جاهل می‌مانی. پیری صرفاً به معنای فرسودگی نیست. پیری یعنی رشد کردن. پیری تنها این جنبه‌ی منفی نیست که قرار است بمیری بلکه این جنبه‌ی مثبت را دارد که درک می‌کنی که خواهی مرد و به همین دلیل بهتر زندگی خواهی کرد.»
پریوش
گفت: «میچ، خیلی خنده‌دار است. من انسان مستقلی هستم بنابراین تمایل من این بود که با تمام این‌ها مبارزه کنم- کمک گرفتن از بقیه هنگام پیاده شدن از ماشین و پوشیدن لباس. کمی خجالت‌زده بودم چون فرهنگ ما به ما دیکته کرده است که اگر نمی‌توانیم ماتحت خود را بشوریم باید احساس سرافکندگی کنیم؛ اما بعد متوجه شدم که باید هر آنچه سنت و فرهنگ می‌گوید را فراموش کنم. من در بیش‌تر زندگی‌ام سنت‌ها را نادیده گرفتم. قرار نیست از این موضوع خجالت بکشم. اصلاً ایرادش چیست؟
پریوش
امیدوارم بتوانی قدرت شفا را در رنج و اندوه پیدا کنی.
پریوش

حجم

۱۸۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۱۸۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۲۹,۹۹۹
۱۴,۹۹۹
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳۵
۳۶
صفحه بعد