بریدههایی از کتاب سه شنبه ها با موری
۴٫۴
(۲۴۰)
«کارهایی را انجام بده که از قلبت برمیآیند. زمانی که این کار را انجام بدهی، احساس نارضایتی نخواهی کرد، حسادت نخواهی کرد، حسرت اموال دیگران را نخواهی خورد. برعکس، تمام وجودت پر میشود از احساس خوبی که از سایرین پس میگیری.»
مری و راه های نرفته اش
موقعیت اجتماعی تو را به هیچ جا نخواهد رساند. تنها یک قلب باز و مهربان میتواند برایت جایگاهی در دل همه باز کند
مری و راه های نرفته اش
گوش کن. تو باید این نکته را بدانی. تمام افراد جوان باید این را بدانند. اگر قرار باشد همواره با پیری مبارزه کنی، همیشه ناراحت خواهی بود چون این اتفاق اجتنابناپذیر است.
مری و راه های نرفته اش
پرسیدم شما هیچگاه از پیر شدن نترسیدید؟
«میچ من پیری را باکمال میل میپذیرم.»
باکمال میل؟
«خیلی ساده است. وقتی سنات بالا میرود، چیزهای بیشتری یاد میگیری. اگر در بیستودوسالگی در جا بزنی، همیشه بهاندازهی دوران بیستودوسالگی خام و جاهل میمانی. پیری صرفاً به معنای فرسودگی نیست.
پیری یعنی رشد کردن. پیری تنها این جنبهی منفی نیست که قرار است بمیری بلکه این جنبهی مثبت را دارد که درک میکنی که خواهی مرد و به همین دلیل بهتر زندگی خواهی کرد.»
مری و راه های نرفته اش
من انسان مستقلی هستم بنابراین تمایل من این بود که با تمام اینها مبارزه کنم- کمک گرفتن از بقیه هنگام پیاده شدن از ماشین و پوشیدن لباس. کمی خجالتزده بودم چون فرهنگ ما به ما دیکته کرده است که اگر نمیتوانیم ماتحت خود را بشوریم باید احساس سرافکندگی کنیم؛ اما بعد متوجه شدم که باید هر آنچه سنت و فرهنگ میگوید را فراموش کنم. من در بیشتر زندگیام سنتها را نادیده گرفتم. قرار نیست از این موضوع خجالت بکشم. اصلاً ایرادش چیست؟
«و میدانی؟ عجیبترین اتفاق رخ داد.»
چه چیزی؟
«کمکم از این حس وابستگی لذت بردم. حالا از اینکه بقیه من را رو به پهلو بخوابانند و روی پشتم پماد بمالند تا زخم نشود، لذت میبرم. یا حتی زمانی که صورتم را پاک میکنند یا پاهایم را ماساژ میدهند. از تمام اینها کیف میکنم. چشمانم را میبندم و غرق لذت میشوم؛ و تمام اینها به نظرم آشنا میآید.
«درست مثل بازگشت به دوران کودکی است. کسی هست که تو را حمام کند. کسی که تو را بلند کند. کسی که تو را تمیز کند. همهی ما بهخوبی میدانیم چطور بچه باشیم. این ویژگی درون همهی ما وجود دارد. تمام اینها برای من تنها یادآور این است که چطور از آن لذت ببرم.
مری و راه های نرفته اش
یک قبیله در آمریکای شمالی وجود دارد که باور دارد تمام موجودات روی کرهی زمین دارای یک روح هستند که در ابعاد کوچک در بدن شخص وجود دارد، پس مثلاً یک آهو، یک آهو کوچک درون خود دارد و یک انسان، یک انسان کوچک در خود. زمانی که موجود بزرگتر میمیرد، شکل کوچک آن زنده میماند. این موجود میتواند در وجود موجودی که در آن نزدیکی به دنیا میآید حلول کند یا بهصورت موقتی برای استراحت به آسمان، در بطن روح عالیرتبه برود؛ جایی که آنقدر منتظر شود تا ماه بتواند دوباره آن را به زمین بازگرداند.
آنها معتقدند که گاهی آنقدر سر ماه به خاطر روحهای جدید دنیا شلوغ است که باید برای مدتی از آسمان ناپدید شود. برای همین برخی شبها ماه نداریم؛ اما درنهایت ماه همواره برمیگردد، ما هم همینطور.
این باور آنها است.
مری و راه های نرفته اش
موری متوجه شده بود که بیشتر مریضان آنجا در طول زندگی خود یا مورد بیتوجهی قرارگرفته بودند یا اینکه طرد شده بودند و این امر باعث شده بود حس کنند که وجود ندارند. آنها تشنهی یک همدل و همزبان نیز بودند- ویژگیای که در که در آسایشگاه بهندرت دیده میشد. تعداد زیادی از این بیماران از خانوادههای مرفه و ثروتمند بودند اما ثروتشان نتوانسته بود برای آنها شادی یا رضایت بخرد. این درسی بود که موری هیچگاه فراموش نکرد.
مری و راه های نرفته اش
یکی از بیماران که زنی میانسال بود، هرروز از اتاقش بیرون میآمد و روی شکم، کف راهروهای بیمارستان دراز میکشید و ساعتها در همان وضع باقی میماند درحالیکه دکترها و پرستاران از کنارش عبور میکردند. موری وحشتزده تمام اینها را تماشا میکرد. او از تمام این موارد یادداشت برمیداشت؛ درواقع وظیفهی او همین بود. آن زن هرروز همین کار را انجام میداد: صبحها بیرون میآمد، روی زمین دراز میکشید و تا بعدازظهر در همان وضعیت باقی میماند، با هیچکس حرف نمیزد و همه او را نادیده میگرفتند. این موضوع موری را ناراحت میکرد. کمکم کنار او روی زمین مینشست، حتی گاهی کنارش دراز میکشید، درواقع سعی میکرد او را از رنج و عذاب برهاند. درنهایت موفق شد او را مجاب کند تا بنشیند و حتی به اتاقش بازگردد. موری چیزی که آن زن بیشتر از همه میخواست را دریافته بود؛ خواستهی او همان چیزی بود که خیلی از مردم به آن نیاز داشتند- اینکه کسی متوجه حضورش بشود.
مری و راه های نرفته اش
چقدر احساس تنهایی میکنیم، گاهی آنقدر زیاد که دوست داریم بزنیم زیر گریه اما به اشکها اجازه جاری شدن نمیدهیم چون گریه جز نبایدهای زندگی ماست. یا برخی مواقع دوست داریم به معشوقمان ابراز عشق کنیم اما هیچ نمیگوییم چون ترس اینکه این کلمات ممکن است رابطهمان را به چه سمتی هدایت کند، فلجمان میکند.
موری روشی کاملاً متفاوت پیشگرفته بود. شیر آب را باز کن. خودت را با جریان احساسات بشور. این احساسات به تو صدمه نمیزند. تنها به تو کمک میکند. اگر به ترس اجازه ورود بدهی، اگر آن را مثل یک پیراهن آشنا بر تن کنی، بعد میتوانی به خودت بگویی که «خیلی خب، این فقط ترس است، مجبور نیستم به آن اجازه بدهم تا من را تحت کنترل خود بگیرد. من آن را همانی میبینم که هست.»
مری و راه های نرفته اش
اگر احساساتت را سرکوب کنی، اگر به خودت اجازه ندهی که همگام با آنها قدم برداری، هیچوقت نمیتوانی از آنها جدا شوی چون سرت گرم ترسیدن از آنهاست. تو از درد میترسی، تو از غم میترسی. تو از آسیبهای احتمالی که عشق به دنبال دارد میترسی.
«اما اگر خودت را به دل این احساسات بیندازی، اگر اجازه بدهی تا اعماق آن غوطهور شوی، حتی بگذاری این احساسات تا بالای سرت هم بیایند، تمام آنها را کمال و تمام تجربه میکنی. میفهمی درد چیست.
میفهمی عشق چیست. میفهمی غم چیست؛ و تنها در آن زمان است که میتوانی بگویی: خیلی خب، من این حس را تجربه کردهام. من این حس را میشناسم. حالا لازم است برای یک لحظه از این حس جدا شوم.»
مری و راه های نرفته اش
«میدانی بودائیها چه میگویند؟ به هیچچیز دل نبند چون همهچیز گذرا است.»
مری و راه های نرفته اش
دیدن اینکه اندامهایم یکی پس از دیگری و بهآرامی، نیست و نابود میشوند، وحشتناک است؛ اما همزمان فوقالعاده هم هست چون من این فرصت را پیدا میکنم تا خداحافظی کنم.»
او لبخند زد: «همه اینقدر خوششانس نیستند.»
hadiizadi
اگر میخواهی، تمام و کمال مسئول زندگی یک انسان دیگر باشی و یاد بگیری چگونه به عمیقترین وجه عشق بورزی و به کسی دلبسته باشی، باید بچهدار شوی.»
مری و راه های نرفته اش
شاید مرگ همان چیزی بود که بین همگان تساوی برقرار میکرد؛ همان پدیدهی بزرگ که موجب میشد بالاخره افراد غریبه و بیگانه برای یکدیگر اشک بریزند.
مری و راه های نرفته اش
« فرهنگی که ما داریم به مردم این اجازه را نمیدهد تا حس خوبی نسبت به خودشان داشته باشند؛ و تو باید خیلی قوی باشی تا بتوانی بگویی که من زیر بار فرهنگی که برایم کارایی ندارد، نمیروم.»
مری و راه های نرفته اش
«عشق برنده میشود. عشق همیشه برنده است.»
مری و راه های نرفته اش
«زندگی مجموعهای است از پسرویها و پیشرویها. تو میخواهی کاری را انجام بدهی اما مجبور میشوی به کار دیگری تن بدهی. گاهی چیزی باعث آزارت میشود با اینکه بهخوبی میدانی که نباید اینگونه باشد. قدر برخی چیزها را نمیدانی درحالیکه بهخوبی میدانی که نباید هیچچیز را به دست فراموشی بسپاری.»
مری و راه های نرفته اش
«میدانی میچ، حالا که مرگم نزدیک است، برای مردم جالبتر شدهام.»
شما همیشه جالب بودید.
موری لبخند زد: «اوه. تو خیلی مهربان هستی.»
با خودم فکر کردم که نه من اصلاً مهربان نیستم.
او گفت: «نکته اینجاست که مردم مرا بهعنوان یک پل میبینند. من بهاندازهی قبل زنده نیستم اما هنوز نمردهام. یکجورهایی این بین گیرکردهام.»
او سرفه کرد و دوباره لبخند زد.
«من عازم آخرین سفر بزرگ بشریت هستم و مردم از من میخواهند تا به آنها بگویم که چه کولهباری را جمع کنند.»
مری و راه های نرفته اش
اولین واحد درسی با او را تمام میکنم و برای یکی دیگر ثبتنام میکنم. او خیلی خوب نمره میدهد و درواقع نمره هیچ ارزشی برایش ندارد. میگفتند که یک سال، در زمان جنگ ویتنام، به تمام دانشجویانش نمره الف داده بود تا به آنها کمک کند که راهی خدمت نظام نشوند.
کمکم او را مثل معلم دومیدانیام، مربی صدا میزنم. موری هم این لقب را میپسندد.
میگوید: «مربی، قبول است؛ من مربی تو خواهم شد. تو هم میتوانی بازیکن من بشوی. تو میتوانی تمام بخشهای زیبای زندگی را بازی کنی که من برای انجامشان پیر شدهام.»
مری و راه های نرفته اش
اولین واحد درسی با او را تمام میکنم و برای یکی دیگر ثبتنام میکنم. او خیلی خوب نمره میدهد و درواقع نمره هیچ ارزشی برایش ندارد. میگفتند که یک سال، در زمان جنگ ویتنام، به تمام دانشجویانش نمره الف داده بود تا به آنها کمک کند که راهی خدمت نظام نشوند.
کمکم او را مثل معلم دومیدانیام، مربی صدا میزنم. موری هم این لقب را میپسندد.
میگوید: «مربی، قبول است؛ من مربی تو خواهم شد. تو هم میتوانی بازیکن من بشوی. تو میتوانی تمام بخشهای زیبای زندگی را بازی کنی که من برای انجامشان پیر شدهام.»
مری و راه های نرفته اش
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۲۹,۹۹۹
۱۴,۹۹۹۵۰%
تومان