بریدههایی از کتاب سه شنبه ها با موری
۴٫۴
(۲۴۰)
اگر به ترس اجازه ورود بدهی، اگر آن را مثل یک پیراهن آشنا بر تن کنی، بعد میتوانی به خودت بگویی که «خیلی خب، این فقط ترس است، مجبور نیستم به آن اجازه بدهم تا من را تحت کنترل خود بگیرد. من آن را همانی میبینم که هست.»
سحر کریم زاده
او گفت که اینها لحظات ترسناکی بودند و اولین حساش ترس، وحشت و تشویش بود؛ اما بهمحض اینکه این احساسات و زیروبم آنها را کامل درک کرد، زمانی که پشتاش از تجربه آنها لرزید و آن اشعهی گرما او را در برگرفت. آن لحظه قدرت این را پیدا کرد که بگوید: «خیلی خب. این ترس است. از آن فاصله بگیر. فاصله بگیر.»
سحر کریم زاده
اما جدا کردن به این معنا نیست که نگذاری تجربه در تو رسوخ کند. برعکس تو میگذاری تمام وجودت را فرابگیرد و اینگونه میتوانی از آن جدا شوی و آن را رها کنی
سحر کریم زاده
نوارها، درست مثل عکسها و فیلمها، تقلایی است از روی استیصال برای دستبرد زدن به چمدان مرگ.
سحر کریم زاده
حقیقت ماجرا را درک کردم: زمان ما رو به اتمام بود.
و من باید کاری میکردم.
سحر کریم زاده
«این بیماری تنها در صورتی وحشتناک است که آن را اینگونه ببینی. قبول دارم که دیدن اینکه اندامهایم یکی پس از دیگری و بهآرامی، نیست و نابود میشوند، وحشتناک است؛ اما همزمان فوقالعاده هم هست چون من این فرصت را پیدا میکنم تا خداحافظی کنم.»
او لبخند زد: «همه اینقدر خوششانس نیستند.»
با دقت به او که روی صندلیچرخدار نشسته بود و نمیتوانست بایستد، خودش را بشورد یا حتی شلوارش را بالا بکشد، نگاه کردم. خوششانس؟ آیا او واقعاً گفت خوششانس؟
سحر کریم زاده
«میچ، به خودم اجازه نمیدهم که بیش از این برای خودم دلسوزی کنم. هرروز صبح کمی اشک میریزم؛ فقط همین.»
سحر کریم زاده
به دوستانش گفت که اگر واقعاً قصد دارند تا به او کمک کنند، با او رفتار ترحمآمیز نداشته باشند. بلکه به دیدارش بیایند، تلفن بزنند و مثل همیشه مشکلاتشان را با او مطرح کنند چون او همواره شنوندهی فوقالعادهای بود.
باوجود تمام اتفاقاتی که برای او رخداده بود، صدایش همچنان قدرتمند و گیرا بود و ذهنش پر بود از میلیونها اندیشه. او مصمم بود تا به همگان ثابت کند که واژهی مرگ با ازکارافتادگی و بیخاصیت بودن هممعنا نیست.
سحر کریم زاده
او گفت: «برخی از صبحها برای خودم عزا میگیرم. بدنم را حس میکنم، انگشتانم را حرکت میدهم، دستانم را... هر آنچه را که بتوانم حرکت میدهم؛ و بعد برای چیزهایی که ازدستدادهام عزا میگیرم. برای مرگ آرام و تدریجیام عزا میگیرم؛ اما بعد به این وضع خاتمه میدهم.»
به همین آسانی؟
«اگر لازم باشد حسابی به حال خودم گریه میکنم؛ اما بعد بر روی چیزهای خوبی که هنوز در زندگیام باقیمانده تمرکز میکنم. بر روی مردمی که به دیدنم میآیند. بر روی داستانهایی که قرار است بشنوم. اگر سهشنبه باشد، بر روی تو...چون ما مردمان سهشنبه هستیم.»
نسرین بهرهمند
فرهنگی که ما داریم به مردم این اجازه را نمیدهد تا حس خوبی نسبت به خودشان داشته باشند. ما درسهای اشتباهی را به آنها میآموزیم؛ و تو باید خیلی قوی باشی تا بتوانی بگویی که من زیر بار فرهنگی که برایم کارایی ندارد، نمیروم. اینکه فرهنگ خودت را بسازی. بیشتر مردم نمیتوانند این کار را انجام بدهند. آنها حتی از من که در این شرایط قرار دارم هم غمگینتر هستند.
نسرین بهرهمند
روابطم با بیشتر افرادی که در دوران دانشگاه میشناختم قطع شد- ازجمله دوستان همپیالهام و اولین دوستدخترم که هرروز صبح کنار او از خواب بیدار میشدم. سالهای بعد از فارغالتحصیلی، مرا به شخص دیگر تبدیل کرد؛ به شخصی که با آن فارغالتحصیل پراِدعا که آن روز محوطهی دانشگاه را به مقصد نیویورک ترک کرد و میخواست استعدادش را به تمام جهان هدیه کند، کاملاً فرق داشت.
من فهمیدم که دنیا آنقدرها هم علاقهای به استعدادهای من ندارد. من اوایل دههی بیستسالگیام را به بطالت گذراندم، اجاره پرداخت کردم و کتابهای تخصصی خواندم و در عجب بودم که چرا هیچ چراغ سبزی برایم روشن نمیشود و هیچ راهی به رویم باز نمیشود.
نسرین بهرهمند
او دو فرزندش را طوری بزرگ کرده بود که مهربان و دلسوز باشند و درست مثل موری آنها از ابراز احساساتشان ترس و واهمهای نداشتند. اگر موری اراده میکرد آنها تمامکارهایشان را رها میکردند تا آخرین ماههای زندگی پدرشان را کنار او باشند؛ اما خواستهی او این نبود.
او به آنها گفت: «زندگی خودتان را متوقف نکنید. در غیر این صورت این بیماری بهجای یکی، هر سه تای ما را نابود خواهد کرد.» بهاینترتیب حتی در حال مرگ هم احترامش برای دنیای فرزندانش را نشان داده بود.
کاربر ۲۴۱۹۲۶۴
اگر احساساتت را سرکوب کنی، اگر به خودت اجازه ندهی که همگام با آنها قدم برداری، هیچوقت نمیتوانی از آنها جدا شوی چون سرت گرم ترسیدن از آنهاست. تو از درد میترسی، تو از غم میترسی. تو از آسیبهای احتمالی که عشق به دنبال دارد میترسی.
«اما اگر خودت را به دل این احساسات بیندازی، اگر اجازه بدهی تا اعماق آن غوطهور شوی، حتی بگذاری این احساسات تا بالای سرت هم بیایند، تمام آنها را کمال و تمام تجربه میکنی. میفهمی درد چیست.
میفهمی عشق چیست. میفهمی غم چیست؛ و تنها در آن زمان است که میتوانی بگویی: خیلی خب، من این حس را تجربه کردهام. من این حس را میشناسم. حالا لازم است برای یک لحظه از این حس جدا شوم.»
کاربر ۷۲۶۴۱۵۰
اگر احساساتت را سرکوب کنی، اگر به خودت اجازه ندهی که همگام با آنها قدم برداری، هیچوقت نمیتوانی از آنها جدا شوی چون سرت گرم ترسیدن از آنهاست. تو از درد میترسی، تو از غم میترسی. تو از آسیبهای احتمالی که عشق به دنبال دارد میترسی.
«اما اگر خودت را به دل این احساسات بیندازی، اگر اجازه بدهی تا اعماق آن غوطهور شوی، حتی بگذاری این احساسات تا بالای سرت هم بیایند، تمام آنها را کمال و تمام تجربه میکنی. میفهمی درد چیست.
میفهمی عشق چیست. میفهمی غم چیست؛ و تنها در آن زمان است که میتوانی بگویی: خیلی خب، من این حس را تجربه کردهام. من این حس را میشناسم. حالا لازم است برای یک لحظه از این حس جدا شوم.»
کاربر ۷۲۶۴۱۵۰
تو باید روی ساختن فرهنگ خودت کار کنی.
دروازهی کاغذی
«ببین، مهم نیست کجا زندگی کنی، بزرگترین نقص ما کوتهنظری و تنگنظریمان است. ما نمیتوانیم ببینم که به کجاها میتوانیم برسیم. ما باید ظرفیت دیدن تواناییهای خودمان را داشته باشیم و خودمان را آنقدر بسط دهیم که به هر آنچه میتوانیم، تبدیل شویم؛ اما اگر اطرافت پر باشد از مردمانی که میگویند «من سهمم را میخواهم، همینالان میخواهم» افراد کمتری صاحب همهچیز میشوند و یک ارتش استخدام میکنند تا از اعتراض و دزدی اموالشان توسط فقرا جلوگیری کنند.»
دروازهی کاغذی
«روی خانواده انسانی سرمایهگذاری کن. روی مردم سرمایهگذاری کن. یک جامعهی کوچک از مردمانی که دوستشان داری و دوستت دارند تشکیل بده
ar
«مهربان باشید! و خودتان را مسئول یکدیگر بدانید. اگر ما فقط همین درسها را آموخته بودیم، دنیا جای خیلی بهتری بود.»
nina61
«ریسمان این دنیا را نه زودهنگام رها کن و نه تا دیرهنگام به آن چنگ بزن!»
nina61
موری همیشه بهتنهایی میرقصید.
Mohammad Omidi
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۲۹,۹۹۹
۱۴,۹۹۹۵۰%
تومان