بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب غروب‌ پروانه | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب غروب‌ پروانه

بریده‌هایی از کتاب غروب‌ پروانه

نویسنده:بختیار علی
انتشارات:نشر نیماژ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۲۶ رأی
۴٫۲
(۲۶)
این دنیا کدام دو چیز مانند پروانه و عشق شبیه هم هستند؟ به پروانه نگاه کن و آن را با عشق مقایسه کن. باظرافت، عمر کوتاه،‌ فرو ریختن و سوختن... نگاه کن... نگاه کن چقدر به عشق شبیه‌اند... پروانه مثل عشق می‌رود و هیچ‌کس گام‌هایش را نمی‌بیند. از قدیم چنین بوده است. به اشعار کلاسیک نگاه کن...» گووند گفت: «آه، فریدون، فریدون دوست من، مصیبت آن است که تو عشق را چون ظرافت می‌بینی، اما عشق جنگ است. عشق مثل همهٔ جنگ‌های دیگر بالا و پایین دارد، بازنده و برنده در آن هست. عشق جنگ است، جنگ با همهٔ دنیا.» فریدون گفت: «نه گووند... نه... عشق نمی‌تواند جنگاور باشد. عشق استراحتی کوتاه است، کوتاه. می‌آید و فرو می‌ریزد... عشق چیزی است که همین‌که آن را گرفتی مرده است. همین‌قدر که با آن زندگی کنی، زهرآلودش کرده‌ای.
منصوره
عشق همهٔ ما را به یک انسان تبدیل می‌کند، یک انسان بزرگ و توانا و مهم. آن‌گاه از این انسان بزرگ هنرمند، مبدع و نابغه می‌سازد.»
منصوره
تنها مردم شایستهٔ یاد کردن در این کشور، در این پوچستان، عاشقان بودند.
منصوره
انسان از چیزهای کوچک، ساده و معمولی می‌تواند خوشبختی‌های بزرگی بسازد. یادش دادند که خوشبختی می‌تواند تنها ترانه‌ای باشد، می‌شود زندگی‌ای باشد دور از ترس، دور از تهدیدهای دائمی مرگ. می‌شود خوشبختی چیزی باشد عادی‌تر از همهٔ چیزهای معمولی.
منصوره
پروانه در چنبرهٔ آن زندگی تاریک همیشه دنبال روزنه‌ای می‌گشت. آن تونل سیاهی که ماحصل اتاق‌های تاریک و راهروهای دراز و ترسناک خانهٔ ما بود، زندگی‌اش را تغییر داد. همیشه در حال جست‌وجو بود؛ جست‌وجویی مدام دنبال روشنایی مرموز و پنهان که به جنونی بی‌پایان بدل شده بود.
fereshteh
«زندگی غبار است، و حقیقت، کنار هم گذاشتن ذرات ریز غبار.»
fereshteh
پیش از مرگش به من گفت همهٔ چیزهایی را که یک انسان باید در زندگی‌اش ببیند دیده و بعدها هم با چیز دیگری که شایستهٔ دیدن باشد روبه‌رو نشده است
fereshteh
بااین‌همه وسواسی پنهان و مبهم مرا وامی‌دارد که این داستان را روایت کنم. شاید وسواس خیره ماندن انسان باشد به جهانی که در آن زیسته اما ناتوان از درکش بوده است؛ یا وسواس خیره ماندن انسان به روزهای ازدست‌رفته‌ای باشد که برای ما جز به شیوهٔ داستان‌سرایی قابل بیان نیستند؛ یا وسواس آفرینش تصویری باشد از سرزمین‌هایی که در نظرمان چون سراب و وهم بوده‌اند.
fereshteh
بی‌باوران حقیقی آن‌ها هستند که معصومیتی دروغین به خودشان می‌بخشند و پلیدی را به دیگران... آن‌ها هستند که نمی‌توانند خدا را ورای آن معصومیت و پلیدی موهومی ببینند که خود آن را ساخته‌اند...
arghavan
من آرزوی پرواز و آرزوی آزادی را خواستی خداگونه می‌دانم...»
arghavan
انسان فقط با اعتقاد زندگی نمی‌کند، همان‌طور که نمی‌تواند فقط با عشق زندگی کند. انسان فقط با خیال زندگی نمی‌کند، همان‌طور که فقط با حقیقت هم نمی‌تواند زندگی کند...
arghavan
می‌گفت: «آن‌هایی که مخالف هستند ادیان کنار هم زندگی کنند، ملت‌ها آزادانه با یکدیگر زندگی کنند، جوانان با آزادی کنار هم زندگی کنند، یک چیزند... یک گُه‌اند... این کشور را همیشه آن‌ها اداره می‌کنند. گه‌هایی که از توالت‌ها بیرون می‌ریزند بر کشور حکمرانی می‌کنند. می‌پرند روی صندلی‌های حاکمیت و به آن می‌چسبند. عبا می‌پوشند و می‌شوند پیشوا، ستاره روی دوش‌شان می‌گذارند و می‌شوند افسر، عینک می‌زنند و می‌شوند پروفسور، برقع بر سر می‌کنند و مؤمن می‌شوند، کت‌وشلوار و ژاکت می‌پوشند سیاسی می‌شوند، عریان می‌شوند و فاحشه، اما همه‌شان یک گُه‌اند...»
سارا
پرسید: «آه فریدون، فریدون ملک، وقتی عشق مرد تو چه می‌کنی؟» فریدون به گووند نگاهی کرد و گفت: «با خیال و اوهامش زندگی می‌کنم، با سایه‌هایش زندگی می‌کنم... چون هیچ چارهٔ دیگری ندارم.»
arghavan
دوست من، مصیبت آن است که تو عشق را چون ظرافت می‌بینی، اما عشق جنگ است. عشق مثل همهٔ جنگ‌های دیگر بالا و پایین دارد، بازنده و برنده در آن هست.
arghavan
در این دنیا کدام دو چیز مانند پروانه و عشق شبیه هم هستند؟ به پروانه نگاه کن و آن را با عشق مقایسه کن. باظرافت، عمر کوتاه،‌ فرو ریختن و سوختن...
arghavan
این‌طور است که هر یک از ما انسانی می‌شود برای خودش، فقط برای خودش. انسانی که فقط برای ترس و تردید و آرزوها و کابوس‌های خودش زندگی می‌کند... استاد، من می‌خواهم به داد خودم برسم. می‌خواهم از خودم خودی زیبا بسازم. می‌خواهم لذتی برای تنهایی‌هایم درست کنم.
arghavan
برخی از افراد هرگز عاشق نبوده‌اند، اما فکر می‌کنند عاشق هستند. این زندگی را جهنم می‌کند. بعضی هم چنان انتظارات و امیدهایی به عشق دارند که عشق را همراه با خود ویران می‌کنند.»
arghavan
می‌خواهیم عشق به ما پر پرواز دهد، نیرو به ما بدهد، قدرت ابداع بدهد. اما عشق خودش در جهانی مثل جهان ما، در شهری که ما در کوچه‌ها و خیابان‌هایش بزرگ شده‌ایم، جز یک زندانی زخمی چیز دیگری نیست... جز زخمی بزرگ و پنهان که حتی جرأت نمی‌کند خود را نشان بدهد چیز دیگری نیست...
arghavan
متوجه شدم نیروی خون، کینه و جنگ از همهٔ آن خیالات کوچک قدرتمندتر است
arghavan
شهر پر از عشق ناکام بود. شهر لبریز از عشق‌های ناکام بود. در میان آن شهر کوچک و تاریک، نصرالدین خوشبو در کوچه‌ها می‌رفت و می‌گفت: «آه خدایا، این‌همه عشق ناکام چیست؟ این‌همه عشق بی‌فرجام چیست؟»
سارا

حجم

۳۱۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۳۱۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۱۲,۰۰۰
۷۰%
تومان