بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیش از آن‌که بمیرم | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پیش از آن‌که بمیرم

بریده‌هایی از کتاب پیش از آن‌که بمیرم

۳٫۵
(۲۴۵)
چه می‌شد اگر فقط یک روز برای زندگی‌کردن وقت داشتید..
Mahi
قانون شماره‌ی یک بهترین دوست‌ها: چیزهای مشخصی هست که هیچ‌وقت نباید بگید.
mobi_n1999
نمی‌دونین کدوم کارای زندگی‌تونو آخرین بوسه، آخرین خنده، آخرین فنجون چای، دیدن آخرین غروب خورشید، آخرین باری که از روی ماشین آب‌پاش می‌پرین یا قیف بستنی رو می‌خورین، یا زبون‌تونو بیرون می‌آرین تا دونه‌های برفو بگیرین ــ برای آخرین بار انجام می‌دین. اما فکر می‌کنم این واقعاً چیز خوبیه، چون اگه می‌دونستین، رهاکردنش تقریباً غیرممکن بود. وقتی می‌دونین، مثل اینه که ازتون بخوان لبه‌ی یه پرتگاه بایستین: تنها کاری که دل‌تون می‌خواد انجام بدین اینه که روی دستا و پاهاتون قرار بگیرین و زمین سختو ببوسین، بو بکشین، بهش تکیه کنین. فکر می‌کنم که خداحافظی‌کردن همیشه این‌جوریه مثل پریدن از لبه‌ی پرتگاه. بدترین قسمت تصمیم‌گرفتن درمورد انجام‌دادن این کاره. وقتی توی هوا باشین، هیچ‌کاری جز رهاکردن نمی‌تونین انجام بدین.
👑Nargess Ansari👑
که وقتی توی آب سرد می‌افتین، این‌طور نیست که در همون لحظه غرق بشین، اما سرما باعث می‌شه فکر کنین پایین بالاست و بالا پایینه. بنابراین، ممکنه به‌خاطر زندگی‌تون به‌جهت اشتباهی شنا کنین، و اون‌قدر پایین برین که غرق بشین. این حسیه که من دارم، انگار که همه چرخیده‌ن.
(:Ne´gar:)
گاهی وقتی با راب وسط یه جای شلوغ ایستاده‌م و اون دستشو دور شونه‌ی من می‌ندازه و منو به خودش می‌چسبونه انگار نمی‌خواد کسی بهم تنه بزنه یا چیزی روی من بریزه توی معده‌م احساس یه جور گرما می‌کنم، انگار که همین‌الآن یه گیلاس شراب خورده‌م، و فقط همون لحظه خیلی خوشحالم. تقریباً مطمئنم که عشق همینه.
_SOMEONE_
فکر می‌کنم دارم خواب می‌بینم. اینا همه‌ش یه رؤیاست: تمام امروز یه رؤیا بوده، و وقتی بیدار بشم، به لیندزی می‌گم که چقدر این رؤیا واقعی بوده و ساعت‌ها طول کشیده، و اون چشماشو خمار می‌کنه و می‌گه رؤیاها هیچ‌وقت بیش‌تر از سی ثانیه طول نمی‌کشن
hasti
این‌که مردم ان‌قدر تغییر می‌کنن عجیبه. مثلاً وقتی من بچه بودم، همه‌ی این چیزا رو دوست داشتم ــ مثل اسب‌ها و فستیوال چاقی و رستوران گوس پوینت ــ و در طول زمان همه‌ی اونا، یکی بعد از دیگری، فروکش کرد، و جای خودشو داد به دوستان و پیام‌دادن و موبایل و پسرا و لباس. اگه بهش فکر کنین، یه جورایی ناراحت‌کننده‌ست. انگار تو مردم هیچ حس تداومی وجود نداره. انگار وقتی دوازده یا سیزده سال‌تون می‌شه، یا هر سنی که دیگه بچه نیستین و یه «بزرگسال جوونین»، یه چیزی در هم می‌شکنه، و بعد از اون آدم کاملاً متفاوتی می‌شین. شاید حتا آدم کم‌تر شادی باشین. حتا یه آدم بدتر.
والریا ؛
فکر می‌کنم راز همین باشه. اگه یه وقت دل‌تون خواست اوضاع به حالت قبل برگرده، فقط باید بالا رو نگاه کنین.
teo;
یه کلمه: عشق. نورهای قرمز و سفید، شاخه‌های درختای شبیه به سقف گنبدی‌شکل کلیسا، و چهره‌ای در بالای سرم، سفید و زیبا، با چشمایی به‌بزرگی ماه. «تو منو نجات دادی.» دست سرد و خشکی روی گونه‌مه. «چرا منو نجات دادی؟»
"vida : )
همه‌چیز خیلی کوچیکه. اون رود یه جریان باریک و یخ‌زده‌ی آب، که سرتاسرش با لایه‌ی نازک یخ پوشونده شده از یه قدم هم بزرگ‌تر نیست. تپه‌ی پشتش شیب آرومی پیدا کرده، با این‌که توی خاطر من همیشه یه کوه بوده. اما بدترین قسمت ساختموناست.
Nika
چه می‌شد اگر فقط یک روز برای زندگی‌کردن وقت داشتید...
MhmD
همون‌طور که مامانم می‌گه، بعضی چیزها بهتره که دفن و فراموش بشن.
sogand
فکر می‌کنم که خداحافظی‌کردن همیشه این‌جوریه مثل پریدن از لبه‌ی پرتگاه.
(:Ne´gar:)
دوست خوب رازهای شما رو نگه می‌داره. بهترین دوست به شما کمک می‌کنه رازهاتون رو نگه دارین.
hasti
اون‌قدر نگران این هستین که در روز عشق چند تا گل رز نصیب‌تون می‌شه که کاری انجام نمی‌دین جز پوشیدن لباس، مسواک‌زدن و دعاکردن به درگاه خداوند برای این‌که لوازم آرایش‌تون رو ته کیف‌تون جا گذاشته باشین تا بتونین توی ماشین آرایش کنین.
zeinab
چه می‌شد اگر فقط یک روز برای زندگی‌کردن وقت داشتید...
parto☀️
بامزه‌ست، نه؟ وقتی جوونین، فقط دل‌تون می‌خواد بزرگ‌تر بشین و بعدها دل‌تون می‌خواد برگردین به بچگی.
.ً..
هر دفعه خطو دورتر و دورتر می‌کشین و هربار هم ازش رد می‌شین. این‌جوریه که آدما قدم از زمین بیرون می‌ذارن. بیرون‌افتادن از مدار ان‌قدر آسونه که غافل‌گیرتون می‌کنه، این‌که چرخ‌زنان برین تا مکانی که هیچ‌کس دستش به‌تون نمی‌رسه. این‌که خودتونو گم کنین گم بشین. یا شایدم غافل‌گیر نشین. شاید بعضیاتون الآنم خبر دارین. من به اونایی که خبر دارن فقط می‌تونم بگم: متأسفم.
یوکی
زمان اهمیتی نداره. لحظه‌ایه که فهمیدم یه لحظات خاصی تا ابد طول می‌کشن. حتا بعد از این‌که تموم می‌شن ادامه دارن، حتا بعد از این‌که مُردین و دفن شدین، اون لحظات هنوز دووم می‌آرن، رو به عقب و جلو، به‌سمت بی‌نهایت. اونا هم‌زمان همه‌چیز و همه‌جا هستن. اونا معنابخشن. اگه چیزی‌که فکر می‌کنین اینه، من نمی‌ترسم. لحظه‌ی مرگ پر از صدا و گرما و نوره، نوری چنان زیاد که منو پر می‌کنه، جذب می‌کنه: تونلی از نور که بالا و بالاتر می‌ره و اگه خوندن یه احساس باشه همینه، این نور، این بالارفتن، این خندیدن... بقیه‌شو خودتون باید بفهمین.‌.‌.
(:Ne´gar:)
غلت می‌زنه و به‌پشت قرار می‌گیره و به آسمون خیره می‌شه. «شرط می‌بندم این منظره اصلاً عوض نشده، شده؟» چیزی‌که می‌گه ان‌قدر از روی سادگیه که تقریباً خنده‌م می‌گیره. البته حق با اونه. «نه، این دقیقاً همون‌جوره که بود.» فکر می‌کنم راز همین باشه. اگه یه وقت دل‌تون خواست اوضاع به حالت قبل برگرده، فقط باید بالا رو نگاه کنین.
seyed ali mirferdos

حجم

۳۳۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۳۳۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان