بریدههایی از کتاب پیش از آنکه بمیرم
۳٫۵
(۲۴۵)
شاید وقتی آدم میمیره، زمان درونش ثابت میشه، و تا ابد داخل یه حباب اینور و اونور میره.
mobi_n1999
شاید وقتی آدم میمیره، زمان درونش ثابت میشه، و تا ابد داخل یه حباب اینور و اونور میره.
mobi_n1999
محبوبیت چیز عجیبیه. واقعاً نمیشه توصیفش کرد و جالب نیست در موردش حرف بزنین، اما وقتی ببینینش میشناسینش. مثل چشم تنبل یا فیلمهای پورن.
yeganeh dm
رهاکردن آسونه: همهچیز توی سراشیبیه.
👑Nargess Ansari👑
با فکرکردن به اینکه چقدر آسون میشه در مورد مردم اشتباه کرد، به خودم میلرزم که یه قسمت کوچیک از وجود اونا رو ببینی و اونو به همهی شخصیتشون تعمیم بدی، اینکه علتو ببینی و فکر کنی معلوله یا برعکس.
👑Nargess Ansari👑
از دهنم میپره و میگم: «نباید هرچی رو که میشنوی باور کنی.» و هرسه تا دختر فوراً دهنشونو میبندن و به من خیره میشن. حالا که همچین مخاطبان دلباختهای دارم، جسورتر میشم و میگم: «درسته، میدونی همهی شایعهها چطوری درست میشن؟»
دخترا سرشونو تکون میدن. اونا اونقدر نزدیک به هم ایستادهن که یه لحظه فکر میکنم جمجمههاشون به هم میخوره.
«چون یه نفر دلش خواسته.»
👑Nargess Ansari👑
وقتی کالج تموم بشه، به گذشته نگاه میکنیم و میدونیم که کار درستی کردیم، خوشقیافهترین پسرها رو بوسیدیم، به بهترین مهمونیها رفتیم، بهاندازهی کافی تو دردسر افتادیم، با صدای بلند موسیقی گوش کردیم، کلی سیگار کشیدیم، مقدار زیادی نوشیدیم، و کلی خندیدیم و خیلی کم به حرف دیگران گوش کردیم یا اصلاً گوش نکردیم.
behnaz johary
منظورم اینه که: شاید در توانتون باشه منتظر بمونین. شاید برای شما فردایی باشه. شاید برای شما هزاران یا سههزار یا دههزار فردا وجود داشته باشه، اونقدر وقت که میتونین توش حموم کنین، دور و برش غلت بزنین، اجازه بدین مثل سکه از بین انگشتاتون سُر بخوره. اونقدر وقت که میتونین هدرش بدین. اما برای بعضی از ما فقط امروز وجود داره. و حقیقت اینه که واقعاً هیچوقت نمیفهمین.
sogand
«نمیتونین همیشه با یه نفر بدرفتاری کنین و وقتی میمیره احساس ناراحتی کنین.»
sogand
از یه جایی به بعد، مغز آدم مسائلو بهصورت عقلانی توجیه نمیکنه. از یه جایی دیگه بیخیال میشه، خفه میشه و خاموش میشه.
sogand
امید زنده نگهتون میداره. حتا وقتی مردین، تنها چیزیه که زنده نگهتون میداره.
zarii
بامزهست، نه؟ وقتی جوونین، فقط دلتون میخواد بزرگتر بشین و بعدها دلتون میخواد برگردین به بچگی
zarii
من از همهچیز و همهکس عصبانیم، و در اون لحظه در مورد این خیالبافی میکنم که کاش سیگاری که لیندزی توی دستش تکون میده پردهها رو بسوزونه، آتیشو به همهطرف خونه ببره و همه رو توی خودش ببلعه. بعد سریع احساس گناه میکنم. آخرین چیزیکه بهش نیاز دارم اینه که تبدیل به یکی از اون آدمایی بشم که همیشه سیاه میپوشن و توی دفتر یادداشت عکس تفنگ و بمب میکشن.
zarii
اگر پیش از آنکه بیدار شوم بمیرم.
zarii
از یه جایی به بعد، مغز آدم مسائلو بهصورت عقلانی توجیه نمیکنه. از یه جایی دیگه بیخیال میشه، خفه میشه و خاموش میشه.
zarii
لیندزی میگه: «اینجوری واسهش بهتره.»
این حرف حتا از دهن لیندزی هم پست و مبتذله، و همهمون بهش خیره میشیم.
چونهشو میده بالا و با حالتی حقبهجانب به ما خیره میشه: «چیه؟ خودتونم همین فکرو میکنین. اون بدبخت بود. از شر بدبختیش خلاص شد.»
من میگم: «اما یعنی، مسائل میتونست بهتر پیش بره.»
book worm...
«تو منو نجات دادی.» دست سرد و خشکی روی گونهمه. «چرا منو نجات دادی؟»
کلمات مثل موجی به ذهن میآن: «نه. برعکس.»
armind
محبوبیت چیز عجیبیه. واقعاً نمیشه توصیفش کرد و جالب نیست در موردش حرف بزنین، اما وقتی ببینینش میشناسینش. مثل چشم تنبل یا فیلمهای پورن.
فاطمه
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان