بریدههایی از کتاب کآشوب
۴٫۲
(۱۹۴)
حاجآقا دلبستهی جلسات محرم بود. مردم دلبستهی حاجآقا. حاجآقا میگفت «من از وقتی که از نجف به تهران برگشتم همه چیزم را با امام حسین (ع) شروع کردم. اولین باری که برای اقامهی نماز جماعت به مسجد جامع رفتم سوم شعبان بود. اولین شبی هم که جلسهام را شروع کردم شب سوم شعبان بود. من همه چیزم را به نام سیدالشهدا گره زدم.»
ammarv93
دوستم میگفت کربلای هر کسی از یک جایی شروع میشود. هر سهمی که از «زخم» به کسی میدهند انگار دعوتنامهای باشد به مجلس روضه. رنجها غبار از دل و جان آدمها پاک میکنند. هر کس رنج بیشتری کشیده باشد به مصیبت کربلا نزدیکتر میشود. بعضیها را هم روزگار قدم به قدم میرساند پشت خیمهی حسین (ع). دوستم میگفت اینهایی که پشت خیمه میرسند باسعادتهای مجلساند. کسی نمیداند کجا مینشینند. ویژگی خاصی ندارند که قابل شناسایی باشند. احتمالاً از آن بالا بشود به شکل نقطههای روشنی توی جمع دیدشان.
ammarv93
حبیب هشتاد سال داشت. صحابی رسول خدا. از حسین بن علی چند ده سال بزرگتر بود. او خود را به امامش رساند. درنگ نکرد. کبر نداشت. کاش مثل حبیب زندگی کنیم. با رندانهترین مرگ تاریخ.
乙_みG
قصه که به عموی بچهها میرسد تشنگی بیخ گلویم را میگیرد. تیر که به مشک میخورد دلم هُری میریزد. هر تیری که به چشم سقا میخورد از درد به خودم میپیچم. روضهها آمدهاند نزدیک. ابر دیرباور چشمهایم به قصه ایمان آورده است. توی دلم میخوانند «علمدار نیامد، علمدار نیامد»
چڪاوڪ
امام حسینِ حاجحسین خرازی
فطرس
جهانِ شناخته شده و تسخیر شده شاید جهانِ معقولتری باشد اما لزوماً جهان جذابتری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن.
plato
امام حسینِ لشکرِ هشت، امام حسینِ رزمندهها بود، امام حسینِ جبهه و جنگ، امام حسینِ حماسه و خون. امام حسینِ نوحههای آهنگران و فخری و کویتیپور، امام حسینِ حاجحسین خرازی و حاجمصطفای ردانی، امام حسینِ سیاسی، امام حسینِ انقلابی.
mohaddese
چشم که به قرآن باشد دلت نمیآید رویت را به هر بهانهای ازش جدا کنی.
چڪاوڪ
دردِ دل بیخواب میکند.
چڪاوڪ
آقا میخوان بیان. منظم باشید.
چڪاوڪ
یک شبهایی لباس مشکیهامان را میپوشیدیم و آنقدر دربارهی اینکه باید پای صحبت کی نشست و کدام مجلس رفت حرف میزدیم که تمام مجلسها تمام میشدند ولی ما هنوز توی خانه بودیم. حسین میگفت این حرفها خودش اصل روضه است. روضه یعنی تفکر. من اما دلم میخواست یکی روضهی واقعی بخواند و بیآنکه به چیزی فکر کنم دلم گریهاش بگیرد. اصلاً یکی بیاید روضهی حال خود من را بخواند. منی که محرمها توی خانه ماندن را دوست نداشتم.
sadeghi
بحار را باز میکنم. مثل هر سال روایت پسر شبیب را روخوانی و ترجمه میکنم. هر کجا که باشم، هر مجلسی که باشد، روز اول محرم اگر بخواهم سخنرانی کنم، این روایت را از رو میخوانم. آخ که چقدر قشنگ است این روایت. «دخلت علی الرضا علیه السلام فی اول یوم من المحرم.
sadeghi
توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضهخوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَمُوا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنَّبی و آلِه» میگوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغلدستیام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمعبندی نرسیدهام که بشقاب قیمه را میدهند دستم.
هزارها حسین، هزارها عاشورا، هزارها کربلا در ذهنم، صبح تا شام با هم در بحث و ستیزند. هر بار یکی غالب میشود. هر بار یکی حقانیتش را اثبات میکند و من حیرانم آن وسط که حسینِ من کجاست؟ عاشورای من کدام است؟
sadeghi
حَرمت آنقَدَر زیباست
که بهشت شد فراموشم
F313
رای امام حسین (ع) میگفت «سالار شهیدان»
LiLy !
مثل اینکه خونِ تازه پیش چشمش باشد یا دستش بیهوا خورده باشد به تن کبود بچهای اسیر
LiLy !
«حکومتی که دستش به خون مردم آلوده بشه دووم نمیآره. ایشالا اینا رفتنیاند.»
ف_حسنپوردکان
«هر سال میترسیم از اشکی که تمام شود، از دلی که راه نیابد، نلرزد، خودش را بین بهشت و دوزخ مخیر نبیند. هر سال برای اشکهای سال بعد نذر میکنیم. نذر جناب حر
پوریا
گِرویی برنداشتم اما وسط روضهی روز تاسوعا که چادرم را کشیده بودم روی صورتم و جلوی چشمهام غیر از سیاهی چادر نبود و گوشهام غیر از صدای نوحهخوان چیزی نمیشنید، آنجا که کنجکاوی قدری آرام گرفته بود، نذر کردم. نذر خودش بهانه بود برای سال بعد آمدن. نخی نامرئی بود که بین خودت و محرم یک جا میکشیدی. یک قرار یواشکی بود.
سال بعد دست پر آمدم. به خواستهم رسیده بودم.
چڪاوڪ
تازه مگر هیچ وقت توانسته بودم چله بنشینم؟ مگر شده بود پیش از این چهل روز بیتوقف، بیسکته، پیدرپی کاری کرده باشم؟ دوستم گفت «مگه شما تصمیم بگیرید کاری رو چهل روز انجام بدید، چند روز موفق بشید، بعد یک روز نتونید، چلهتون رو رها میکنید؟» ما دو تا شگفتزده جوری که انگار جوابش به نظرمان از بدیهی هم بدیهیتر باشد، گفتیم «بله. مگه تو ادامه میدی؟» گفت «معلومه که ادامه میدم. یعنی خدای شما از اون یک روز چشمپوشی نمیکنه؟ چهل زیارت رو توی چهل و یک روز از شما قبول نمیکنه؟ عجب سختگیره. خدای من از سه و چهار و پنج روز خوابیدن من هم میگذره. چهل نماز رو حتی تو پنجاه روز هم از من قبول میکنه».
مهدی فیروزان
حجم
۲۳۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۳۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۴۴,۰۰۰۲۰%
تومان