بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کآشوب | صفحه ۲۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کآشوب

بریده‌هایی از کتاب کآشوب

انتشارات:نشر اطراف
امتیاز:
۴.۲از ۱۹۴ رأی
۴٫۲
(۱۹۴)
یکی از رتبه‌های برتر کنکور ریاضی که نابغه‌ی مخابرات بود با دختری که نمی‌دانم نخبه‌ی چی بود تازه ازدواج کرده بودند و آمده بودند کربلا.
shariaty
رابطه‌مان مثل روز اول شده. انگار نه انگار که من دهن‌لقی کرده‌ام و آن‌ها گوشت گوسفندی را خرج تریاک کرده‌اند.
shariaty
آرام، طوری که فقط خودم بشنوم، می‌گوید «حاج‌آقا التماس دعا.» الف التماس را می‌کشد که یعنی منتظریم حرف بزنی تا بخندیم.
shariaty
برایشان جذاب است پسرعمو یا پسردایی‌شان که یک روزی هم‌بازی‌شان بود حالا سخنرانی کند. دل‌شان می‌خواهد ببینند من چطور حرف می‌زنم. هر روز که می‌آیند خیریه عمو را تحریک می‌کنند. عمو هم از خدا خواسته فحش را می‌کشد که «کره‌خر تو چه آخوندی هستی که سخنرانی نمی‌کنی؟»
shariaty
توی خیالاتم چرخ می‌خورم که صدایم می‌کند. سرم را بالا می‌آورم. می‌پرسد «حالا واقعاً امام حسین رو شهید کردند؟»
shariaty
اگر میثم طلبه بود لااقل می‌توانستیم چند دقیقه‌ای بحث فقهی کنیم یا حرف‌های خاله‌زنکی حوزه را رد و بدل کنیم. «شنیدی آیت‌الله ... فلان فتوا رو داده؟» «تدریس استاد فلانی چقدر بده. خیلی بی‌سواده. نیست؟»
shariaty
عمامه را دوست دارم. عبا را هم. لباده را ولی بیشتر از قبا دوست دارم. شیک‌تر است. مرتب‌تر است. و البته گران‌تر. برای سالی یکی دو بار معمم شدن صرف نمی‌کرد لباده بخرم. پول همین قبای تنم را هم پدر داده.
shariaty
بابا شما که پولدارید. آقاجونت هم که مرجع تقلید بوده. تو الان خواستگاری فرح پهلوی هم بری، بهت می‌دنش
shariaty
رابطه‌مان دیگر سرد و خشک نیست. گرم و مرطوب است.
shariaty
سفارش‌های لازم را قبل از آمدن‌شان به من کرده. «کره‌خر حواست بهشون باشه‌ها. اینا مثل خودت نیستند. سوسول‌اند. درست حرف بزن. مؤدب باش. تحویل‌شون بگیر.»
shariaty
اسمش عباس بود. در تعزیه هم عباس‌خوانی می‌کرد. هر سال وقتِ تعزیه‌ی عصر عاشورا، حکیم بن طفیل قبل از ضربه‌ی آخر خطاب به او رجز می‌خواند «عباس بنگر در کف چه دارم.» به خاطرِ همین شعر، «بِنگَر» چسبیده بود دنباله‌ی اسمش. صدایش می‌کردند عباس‌بِنگَر.
shariaty
نمی‌دانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را می‌زنم. «دیگه این‌جا نیا روضه.» مکث می‌کند. ابروهاش را درهم می‌کشد و پلک‌هاش می‌افتند روی دو چشم بی‌نور. «چرا بابا؟» «نیا دیگه.» جلوی داروخانه ایستاده است و با آن همه عجله‌ای که دارد، می‌خواهد دلیل مرا بشنود. «سر لُخت بودند؟» «نه.» «به تو چیزی گفتند؟» «نه.» «پس چی؟» تمام خشمم را در صدایم جمع می‌کنم. «به من چایی ندادند.»
e.azad

حجم

۲۳۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۳۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۴۴,۰۰۰
۲۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۲۲
۲۳
صفحه بعد