- طاقچه
- ادبیات
- طنز
- کتاب گچ پژ
- بریدهها
بریدههایی از کتاب گچ پژ
۳٫۹
(۳۷۱)
یک چیزی دیدهای توی این فیلمها که زیر دوش و کنج وان، چهچهه میزنند. منتها خبر نداری این صنف قر و قمیشها برای قوارههای هزارمتری سلطنتآباد به بالاست، نه برای آلونکهای قمرخانومی ِپامنار به پایین. اینجا زیر لحاف سرفه کنی همسادۀ بغلی، یک مشت «بهدانه» و چارتخم میریزد کف نعلبکی، میرسد عیادت.
طاغی
اساساً بعضی آدمها پوست موزصفتند. مترصد زمین زدن خلقالله. قسمی از آدمها پوست خیارصفتند. در کنارشان جوان میمانی یا دستکم خیال میکنی جوانتر شدهای.
sh.taa
ناظم خوشانصاف روزگار! مادر ما نای و پای آمدن و ایستادن ندارد. ما خطاکاران را به پدرمان ـ علی ـ ببخش.
ادریس
عارضم خدمت شازده که، عهد آن قزاق جوان، تریاک را که بین خلقالله، تُقس میکردند، دوباره سوختهاش را با قیمت بیشتر، از خودشان پس میگرفتند. بعضی اقلام، سوختهاش گرانتر است. قدر دل ما را بدان.
ادریس
عاشقی مال از ما بهتران است شازده. این زیادهخوریها به ما نیامده عزیز! باور کن...
ادریس
اگر از من بپرسی، زبان خارجه را باید همان خارجه یاد گرفت. باید در اتمسفر همان جا فک زد. به قولی، فشار شپش است که به روباه، شنوگری یاد میدهد.
اینکه هر صبح، ناشتا بکوبی بروی سهراه پیاله، پهلوی فلان مادام، آخرش هم بعد کلی جان کندن His eyes را، چشمان هیز ترجمه کنی، ستم است جان شازده!
عوض اینها، نگاههای معنیدار مرا ترجمه کن.
دستور اطوار مرا یاد بگیر.
دیلماج چشمهای من باش.
maryal
یکم) بگذار همین غرّه.. ماه عزا ـ همین اول محرّمی ـ خیالت را راحت کنم. چاکرت، توی تمام عمرش سنگینتر از بیک و شمشیرنشان بلند نکرده. یعنی هیکل ریقیام رخصت نداده که سنگینتر بلند کنم. خیلی هنر کرده باشم غازی کره ـ پنیری که والده، صبح به صبح برایم میپیچد را سفت میگیرم بلکه از لای انگشتهای کارگریام نیفتد... علی هذا، توقع بیجا نداشته باش. این کَت و گُردۀ من، جان و جثۀ رفتن زیر علامت ۲۱ تیغه را ندارد. آن قدرها هم رشید و چارشانه نیستم که ناظم تعزیه، گلچینم کند برای «علیاکبرخوانی».
پس تو را به خدا، تو را به سفرۀ سهشنبههای خانجانت، محض پُز دادن و قیف آمدن جلوی باجیترشیدههای محل، ما را خجالتکُش نکن. ما همین که پای بساط چای، بست بنشینیم و با نوک انگشت، شیر سماور را چپ و راست کنیم، مأجوریم. باور کن حضرت هم راضیتر است.
maryal
دیفالت
از همان ابتدا که این کامپیوتر زغالی را ـ از دمقسط ـ برداشتم، تا همین حالیه، دست به فوتوی پسزمینهاش نزدم. دیلینگدیلینگ این گوشی هم، همان نسخۀ کمپانی است. اساساً به دیفالت، وفادارم؛ وفادار و معتقد. تنها جایی که عدول میکنم در همین مکتوبهنگاریهاست. قلمِ دیفالت چیز دیگری است. من اما ـ با اینکه «بیزر» م ـ نامهها را با «بینازنین» مینویسم. بلکم گوشهای از دامنۀ تنهایی ما دستت بیاید.
شازده جان! عرّ و تیز عاشقانه نمیکنم. باور کن مهر تو، دیفالت این قلب صاحابمرده است. قلب هم که میدانی؛ سبزۀ عید نیست که سیزدهم بگذاری روی کاپوت اتول، بزنی به جاده. درِ مسجد است. نه کندنی؛ نه سوزاندنی.
سال تحویل یادم کن.
مهدی فیروزان
ملامتیه
هر نوبت، فوتوی سه در چهارت را توی کیف پولم میبینند، با سرکوفت و سرزنش، اعصابم را به سیخ میکشند.
یا تو خوشقیافه نیستی، یا قاطبۀ این شهر کجسلیقهاند.
چشمهایت اما گواهی میدهند دومی به یقین نزدیکتر است.
مهدی فیروزان
زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست.
Mahdi Mandegar
هم قفسۀ صدریمان درد میکشد، هم عمود فقراتمان، تیر. عینهو فقرۀ پارسالِ اخویتان. جمعهای، پیگیرش شدم نوم و نشان جناب دکتری را که علاجش کرد بگیرم.
ادریس
منو با خودت ببر ابوظبی
ادریس
هعی روزگار!
سعیدِ رباب، نبش هزار تختخوابی، لیموناد و کمپوت میفروشد، صدایش میکنند: آقا دکتر.
حسینِ عمّه، پای سینما فلور، بلیت پاره میکند، بهش میگویند: آرتیست.
پسر سِد خانوم، دو بار صحن امامزاده یحیی، مکبّریِ نماز کرده، شده است: آشیخ.
آن وقت به ما که با قرض و قوله، جان کندهایم، کارآفرینی کردهایم، واحد زنبورداری زدهایم، میگویی: پسرۀ پشهباز.
عیبی ندارد پدرجان! پیشانینوشت ما از همان ابتدا شلغم بود.
T(Ali)ebi
موظفی
فکریِ این توهماتم که مثلاً اگر عاشقی شغل بود من الان چقدر سابقۀ بیمه داشتم؛ چقدر مواجب ماهانه؛ چقدر اضافهکار؛ چقدر عواید ریز و درشت به استثنای حق عائلهمندی به انضمام کلّی مرخصیِ نرفته.
اگر عاشقی شغل بود چه ترقّی و ترفیعهایی به دوسیهام سنجاق میشد. حکماً هر سال هم نخستوزیر برای دادن جایزۀ کارمند نمونه دعوتم میکرد و من هم هر نوبه ـ از سر خجالت و حیا ـ مراسمشان را میپیچاندم.
اگر عاشقی شغل بود ـ علیرغم سختی کار ـ دلم بازنشستگی را گردن نمیگرفت. قبل اینکه حکمم را توقیع کنند یک پنجشنبه بعدازظهر، خودم را توی موتورخانۀ اداره حلقآویز میکردم.
الفبچه بودم عاشقت شدم. دارم دالبچه میشوم شازده! برگرد.
zizi
سرشب، ایوان منزلتان خبرهایی بود... گویا علمک ماهوارهتان را سفتکاری میکردید.
کاش یک استانبولی از آن گچها هم، خرج دل ما میکردی، آن قدر نلرزد موقع روبهرو شدن با شما...
دستکم، شبیه آن دیش فلزی باش؛ دریافت کن این همه سیگنالی که تا حالا فرستادهایم.
mrz8
بیخیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست. عشق به نوعی، کُندههای درشت زندگی را خرد میکند. خرد و قابل هضم. غیر این باشد، کأنّه خوردن جوجه و کوبیدۀ نذری با قاشقهای لاجون پلاستیکی، پیرت درمیآید. عشق قاشق استیل است. همیشه همراهت داشته باش.
زهرا
ناظم خوشانصاف روزگار! مادر ما نای و پای آمدن و ایستادن ندارد. ما خطاکاران را به پدرمان ـ علی ـ ببخش.
نرجس
یک عده پوست پرتقالصفتند. تاکردن و معاشرت با آنها قلق دارد. علی ما یبدو ـ تلخند؛ لکن بالقوه ظرفیت مربا شدن دارند. ایضاً حضور چشمگیر در نثار زرشکپلو.
Maryam Bagheri
بُرش کممحلی، تیزتر از شمشیر انتقام است
Alireza.j.98
به سمت قبله
سرشب، ایوان منزلتان خبرهایی بود... گویا علمک ماهوارهتان را سفتکاری میکردید.
کاش یک استانبولی از آن گچها هم، خرج دل ما میکردی، آن قدر نلرزد موقع روبهرو شدن با شما...
دستکم، شبیه آن دیش فلزی باش؛ دریافت کن این همه سیگنالی که تا حالا فرستادهایم.
komail
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان