بریدههایی از کتاب کمیک استریپهای شهاب
۴٫۷
(۴۹)
هر شب تا سحر توی زیرزمین میرفتم و یکی از صحنههای تاریک زندگیام را پشت یکی از سرامیکها میکشیدم. تابلوی اول، مربوط به روزی بود که دنیا آمدم. من به دنیا آمده بودم و پرستار با دستش من را نگه داشته بود و بالا گرفته بود. مادرم مرده بود و رویش پارچهای سفید کشیده بودند. پدرم لباس نظامی پوشیده بود و یک متری تخت ایستاده بود و تفنگش را روی شقیقۀ من نشانه رفته بود. پرستار لبخند زده بود. بالنی کنارش باز شده بود و توی آن نوشته شده بود «مبارکه آقا! اسمش را چی میذارید؟» پدرم دندانهایش را به هم فشرده بود؛ رنگش تیره شده بود و در بالنش نوشته شده بود: «قاتل... قاتل»
ز.م
هم دوست داشتم که بداند من کیام و هم دوست داشتم که نداند. دوست داشتم چون میخواستمش و میخواستم بداند که آن کسی که لیلا عاشق پستهایش شده، او عاشقش است. دوست نداشتم من را بشناسد؛ چون، احساس میکردم که اگر خودم را معرفی کنم، زیرابِ همۀ زحماتم را زدهام. احساس میکردم تا الآن که کسی متوجه نیست و من را نمیشناسد، کارم فقط برای خداست؛ ولی اگر خودخواهی به میان بیاید و لذّت معرفی خودم را قاطی قضیه کنم، در عملم شریک آوردهام و تمامش مردود میشود؛ مخصوصاً معرفی خودم به لیلا که خیلی برایم مهم بود و میتوانستم با این کار، خودی به لیلا نشان دهم
ز.م
سرم را به علامت ندانستن تکان دادم. نگاهش را برد به طرف پِرسپِکتیو ردیف درختهای انار. اشک در چشمهایش حلقه زد. ادامه داد:
- سقایی را باید از ابالفضل یاد گرفت. دست راستش را قطع کردند، مشک را با دست چپ گرفت. دست چپش را قطع کردند، آن را با دندان گرفت.
بعد دستمالی از جیبش بیرون آورد و اشکهاش را پاک کرد. با چشمهایی قرمز، دستم را گرفت و بالا برد.
- تو که دست داری شهاب، نداری؟
الآن که دارم اینها را مینویسم، اشکهایم بیاختیار میریزد. قربان ابالفضل العباس که اتریش هم اگر باشی، یادش دلت را کربلایی میکند.
ز.م
- ماه رمضان کجا میری؟
با لبخند سردی گفتم:
- هیچ جا استاد.
دستم را سفتتر فشرد.
- هیچ جا؟!
سرم را پایین انداختم و آهی کشیدم.
- با این زبان که نمیشه تبلیغ رفت استاد.
انگار تازه قضیۀ من به یادش آمد. لبی جوید. قدری مکث کرد و چشم به چشمم گفت:
- ببین آقا شهاب، به تبلیغ علاقه داری؟
- بله استاد، خیلی علاقه داشتم.
ز.م
استاد گفته بود که هر انسانی چالهها و کمبودهایی دارد: کمبودهای مادی یا معنوی. به پر کردن این جای خالیها و رفع این کمبودها، غفر گفته میشود؛ لذا، استغفار، یعنی اینکه ما از خدا بخواهیم تا جاخالیهایمان را پر کند و نواقصمان را جبران کند.
💙جهادِ عماد💙
ذکر لا حول و لا قوة الّا بالله را چند بار زیر لب زمزمه کردم؛ معنایش این است که آدم هر وقت دید که کار زشتی میتوانسته انجام بدهد و انجام نداده یا دید که کار خوب و خارق العادهای انجام داده، باید بداند که نیروی هر دو را خدا به او داده است.
هدے جــاݩ
ما فرقی نکرده بودیم. فقط زمین بارها به دور خورشید گشته بود و خیال کرده بودیم، بزرگتر شدهایم. خیال کرده بودیم، عقلمان کاملتر شده است؛ ولی هنوز همانجایی بودیم که ده-پانزده سال پیش بودیم.
هدے جــاݩ
چرا آدمها این قدر به خودشان بیرحماند. چرا بابا تمام احساساتش را سرکوب کرده تا الآن تبدیل شود به یک انسان سنگی که نه هیچ کس را دوست دارد و نه هیچ کس او را دوست دارد؟ چرا سیمین رژیم نمیگرفت تا قدری روحیهاش بهتر شود؟ اصلاً اگر این زندگی را دوست نداشت، چرا روراست نمینشست و حرف دلش را نمیزد و خودش را خلاص نمیکرد؟
هدے جــاݩ
از استاد نجفی، معنی استغفار را شنیده بودم و حالا که این حکمت را میدیدم، احساس وجدی به من دست میداد. استاد گفته بود که هر انسانی چالهها و کمبودهایی دارد: کمبودهای مادی یا معنوی. به پر کردن این جای خالیها و رفع این کمبودها، غفر گفته میشود؛ لذا، استغفار، یعنی اینکه ما از خدا بخواهیم تا جاخالیهایمان را پر کند و نواقصمان را جبران کند. کی بهتر از خدایی که غنی است و همه چیز دارد و جواد است و بیش از همه اهل بخشش است؟!
هدے جــاݩ
از استاد نجفی، معنی استغفار را شنیده بودم و حالا که این حکمت را میدیدم، احساس وجدی به من دست میداد. استاد گفته بود که هر انسانی چالهها و کمبودهایی دارد: کمبودهای مادی یا معنوی. به پر کردن این جای خالیها و رفع این کمبودها، غفر گفته میشود؛ لذا، استغفار، یعنی اینکه ما از خدا بخواهیم تا جاخالیهایمان را پر کند و نواقصمان را جبران کند. کی بهتر از خدایی که غنی است و همه چیز دارد و جواد است و بیش از همه اهل بخشش است؟!
هدے جــاݩ
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه