بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کمیک استریپ‌های شهاب | صفحه ۵ | طاقچه
کتاب کمیک استریپ‌های شهاب اثر علی آرمین

بریده‌هایی از کتاب کمیک استریپ‌های شهاب

نویسنده:علی آرمین
امتیاز:
۴.۷از ۴۹ رأی
۴٫۷
(۴۹)
هر انسانی چاله‌ها و کمبودهایی دارد: کمبودهای مادی یا معنوی. به پر کردن این جای خالی‌ها و رفع این کمبودها، غفر گفته می‌شود؛ لذا، استغفار، یعنی این‌که ما از خدا بخواهیم تا جاخالی‌هایمان را پر کند و نواقصمان را جبران کند. کی بهتر از خدایی که غنی است و همه چیز دارد و جواد است و بیش از همه اهل بخشش است؟!
کامکار
به حکمت هشتاد و هفتم رسیدم، احساس کردم که گمشده‌ام را پیدا کرده‌ام. بله، جمله‌ای بود که خیلی به دلم نشست: «تعجب می‌کنم از کسی که ناامید می‌شود و حال آنکه استغفار با او است».
کامکار
استاد نجفی لئن شکرتم لازیدنّکم، هر چه شکرش را بجا آورید زیادتر می‌شود. اگر شکر دانشمندان و استعدادهایتان را بجا آورید قطعاً زیادتر می‌شوند و از هر جای دنیا به سمت شما جذب می‌شوند؛ ولی اگر آنها را کفران کردید و دیگران شُکرشان را به جا آوردند، زیاد شدن و برکتش نصیب آنها می‌شود.
کامکار
اینها داستان نیست، سادگی و بلاهت هم نیست، اینها چیزهایی است که در بین ما کم‌رنگ شده و به قول معروف، دیگر هیچ گربه‌ای به خاطر خدا موش نمی‌گیرد. دیگر چشم‌مان همه به پول و پاکت است. اول مسائل مالی‌اش را در نظر می‌گیریم و بعد خدا را ضمیمه‌اش می‌کنیم؛ تازه اگر بکنیم. تمام این پنهان‌کاری‌ها و مستعاربازی‌ها و
سپیده
هوا سرد بود؛ ولی سرما و سرخ شدن بینی و یخ کردنِ دست‌هایم را تحمل کردم و رفتم چندتا نان داغ گرفتم و آمدم داخل حجره. هنوز خوابیده بودند. توی مدرسه، کمتر کسی پیدا می‌شد که بعد از نماز نخوابد. دو سه بار صدایشان زدم. هوم هومی کردند و پتو را بیشتر روی سرشان کشیدند. نمی‌دانستم چطور بیدارشان کنم؛ مخصوصاً عماد که بیدار کردنش مصیبتی بود. پایش از زیر پتو بیرون آمده بود و می‌شد قلقلکش داد. اولش خواستم چنین کاری کنم؛ ولی دلم نیامد. با این که رزمی کار بود؛ ولی قیافه‌ای مظلوم و دوست‌داشتنی داشت. احساس کردم این قدر به او علاقه دارم که به خودم اجازه ندهم این شوخی را کنم. شیطان را لعنت کردم و پارچه‌ای کنار سفره پهن کردم
سپیده
هر کس بازنده می‌شد باید جوجه می‌خرید و می‌داد دست حاکم. او هم جوجه‌ها را می‌گذاشت توی معجونی از آب لیمو و ماست و این جور چیزها که البته عماد یادش داده بود. بعد از نماز جمعه، کار حاکم شروع می‌شد. او جوجه‌ها، نان، سیخ، منقل و زغال را آماده می‌کرد و راه می‌افتادیم به سمت مقرّ. خرید دوغ هم با حاکم بود. مقرّ، اسم جایی بود که این منظره را آنجا نشسته بودیم و کشیده بودیم
سپیده
سجاد، اهل اصفهان بود؛ درسش عالی بود؛ پسر خوبی بود و سعی می‌کرد نماز شبش ترک نشود. ولی گاهی عصبانی می‌شد و وقتی جوش می‌زد معده‌اش می‌سوخت. کلاً از حجره‌ام راضی بودم. عماد، چند ماهی می‌شد که زن گرفته بود و شب‌ها و اکثر ظهرها می‌رفت خانه؛ آرام و شمرده حرف می‌زد؛ اهل خرم آباد بود و توی کوه و کمر بزرگ شده بود؛
سپیده
حوزۀ ما بیرون از جاده کمربندی شهر بود، جای باصفایی بود و طبیعتی زیبا داشت. معمولاً صبح‌ها دوتا کلاس داشتیم و عصرها هم دوتا. یک ساعت در صبح برای مباحثه بود. سه-چهار نفری دور هم می‌نشستیم و درس روز قبل را برای همدیگر توضیح می‌دادیم. قاعده‌اش این بود که قُرعه می‌انداختیم و به نام هر کس که می‌افتاد او درس را توضیح می‌داد. البته دو نفر دیگر هم آرام نمی‌نشستند، سعی می‌کردند که از او سؤال کنند و اشکال بگیرند. سجاد و عماد هم‌حجره‌های من بودند
سپیده

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

صفحه قبل۱
...
۴
۵
صفحه بعد