بریدههایی از کتاب کتاب دزد
۴٫۱
(۳۳۳)
بعضی وقتها خیلی زود میرسم.
گاهی عجله میکنم،
و بعضی از آدمها بیشتر از آنچه که فکرش را میکنم
به زندگی میچسبند.
yasinds
او میتوانست تمام کلمات را بخواند، اما مشکل اینجا بود که هنوز کندتر از سایر همکلاسیهایش میخواند. لیزل متوجه شد در آستانۀ چیزی بودن به مراتب آسانتر از قرار گرفتن در آن است. این کار هنوز نیازمند زمان بود.
SaraA.
کسایی که از درختا بالا میرفتن اسمشون واژهچین بود.
بهترین واژهچینها اونایی بودند که از قدرت واقعی واژهها خبر داشتن. اونا همیشه میتونستن از بلندترین درختا بالا برن.
18621
همۀ مردم رو روی نوار نقالهای میگذاشتن که از زیر یه دستگاه فشار رد میشد و یه عمر را توی چند لحظه در اختیارشون میگذاشت. واژهها بهشان خورانده میشد. زمان ناپدید شد و اونها حالا هر چیزی رو که لازم بود بدونن میدونستن. هیپنوتیزم شده بودن.
18621
رشدشون رو تماشا کرد، تا این که بالاخره، جنگلهای انبوه واژه توی تمام آلمان رشد کردن. این یه ملت از افکارکاشته شده بود.
همانطوری که واژهها رشد میکردن، پیشوا جون ما دونههایی روی هم کاشت تا نمادها رو ایجاد کنه و اونا هم یواش یواش داشتند کاملاً میرسیدن. حالا وقتش شده بود. پیشوا آماده بود.
مردمش رو به طرف قلب باشکوهش دعوت کرد. با بهترین و زشتترین واژههایی که از جنگلش دستچین کرده بود اونها رو دعوت کرد. و مردم هم اومدن.
18621
مادری رو دیده بود که با بچهش راه میرفت. مادر اونقدر پسرک رو دعوا کرد تا بالاخره بچه شروع کرد به گریه کردن. بعد از چند دقیقه، دوباره و این بار آروم با اون صحبت کرد و بچه آروم گرفت و حتی خندید.
مرد جوون به طرف زن دوید و بغلش کرد. نیشخندی زد: "واژهها!"
"چی؟"
اما جوابی تو کار نبود.
اون دیگه رفته بود.
بله. پیشوا تصمیم گرفته بود با کلمات به دنیا حکومت کنه. گفت: "هیچ وقت اسلحه دستم نمیگیرم؛ اصلا لازمم نمیشه." با این حال، عجله نکرد. دستکم باید این رو در موردش بگم: اون اصلا آدم احمقی نبود. اولین نقشۀ حملهش این بود که واژهها رو در هرجای سرزمنیش که ممکن بود، بکاره.
واژهها رو روز و شب کاشت و ازشون مراقبت کرد.
18621
روزی روزگاری مردی عجیب و کوتوله بود. اون سه تا تصمیم مهم دربارۀ زندگی اش گرفت:
* فرق سرش رو برعکس همه باز کنه.
*برای خودش یه سبیل کوچیک و غیرعادی جور کنه.
*یه روز به کل دنیا حکومت کنه.
مرد جوون مدتها همه جا رو زیر پا گذاشت، فکر میکرد، نقشه میریخت و حساب و کتاب میکرد که دقیقا جطور باید دنیا رو مال خودش کنه. تا این که یه روز نقشهای به ذهنش رسید-بهترین نقشۀ ممکن!
18621
زدن یک توپ برفی به صورت، مطمئناً بهترین آغاز برای یک دوستی ابدی است.
somay
زدن یک توپ برفی به صورت، مطمئناً بهترین آغاز برای یک دوستی ابدی است.
somay
کابوسها مثل همیشه خودشان را میرساندند، درست مثل بهترین بازیکن تیم که همیشه شایعاتی وجود دارد مبنی بر اینکه احتمالاً مصدوم یا بیمار است اما بعد میبینید که او اینجاست، همراه با سایرین خودش را گرم میکند و آماده است تا به زمین برود.
محمدرضا
میان دفترچۀ سهمیۀ آلمان نازی، برگۀ مجازات وجود نداشت، ولی همه میبایست سهم خود را دریافت میکردند. سهم بعضی مرگ در کشورهای خارجی در دوران جنگ بود. سهم بعضی دیگر فقر و احساس گناه پس از پایان جنگ بود، یعنی زمانیکه در سرتاسر اروپا شش میلیون گور جمعی کشف میشد. خیلیها باید فرارسیدن مجازات خود را پیشبینی میکردند، ولی کمتر کسی به استقبالش میرفت. یکی از همین اشخاص هانس هابرمان بود.
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
ابتدا سفیدیای که همه جا را پوشانده، از آن سفیدیهایی که کور میکند.
به احتمال زیاد بسیاری از شماها فکر میکنید سفید اصلاً رنگ نیست و تمام این حرفها مسخره است. اما قصد دارم بهتان بگویم که همهاش درست است. بدون شک سفید یک رنگ است، و شخصاً تصور نمیکنم بخواهید با من بحث کنید.
ftm
این تقدیر بود؟
بد شانسی؟
آیا این همان چیزی بود که آنها را به آن شکل به زمین چسبانده بود؟
البته که نه.
لازم نیست خودمان را به حماقت بزنیم.
این کار بیش از هرچیز نتیجۀ پرتاب بمبهایی بود که انسانها میان ابرها پنهان کرده بودند.
کاربر ۳۲۰۶
حالا خانۀ شمارۀ ۳۳ خیابان هیمل، بیش از هر زمان و مکانی ساکت بود و از نظر دور نماند که فرهنگ دودن به خصوص در مورد کلمات مرتبط کاملاً اشتباه بود.
سکوت اصلاً خاموش و ملایم نبود و آرامش هم نبود.
Roghaye
بله سفید بود.
انگاری تمام دنیا لباسی سفید به تن کرده بود. مثل اینکه پلیوری پوشیده بود در
کاربر ۱۶۳۶۷۴۷مصطفی
اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد
خواهید مُرد.
alcapon
اما یه روز مردی رو دید که هر چند تو همون سرزمین به دنیا اومده بود، ولی هموطنانش ازش متنفر بودن
ترآنه
آدمها دوست دارند تماشاگر اندکی نابودی باشند و این کار را از تخریب قلعههای ماسهای وخانههای مقوایی آغاز میکنند. مهارت بزرگ آنها در تشدید این قبیل امور ناخوشایند است.
ترآنه
واژهها. چرا باید وجود میداشتند؟ بدون آنها، هیچ یک از این چیزها اتفاق نمیافتاد. پیشوا، بدون کلام هیچ بود. زندانیهای علیل و لنگ وجود نمیداشتند. هیچ احتیاجی به دلداریها و یا حقههای کلامی نبود تا حالمان کمی بهتر شود.
واژهها به چه دردی میخوردند؟
ترآنه
لیزل اطمینان داشت مادرش خاطرات او را بر شانههایش اینسو و آنسو میکشد
ali ns
حجم
۷۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۷۵ صفحه
حجم
۷۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۷۵ صفحه
قیمت:
۱۴۳,۰۰۰
۱۰۰,۱۰۰۳۰%
تومان