«من کودنم و مهربان. این دو تا با هم، بزرگترین احمق دنیا رو میسازن.
ک مثل کتاب…
ابتدا رنگها
سپس آدمها.
معمولاً وقایع را اینگونه میبینم
یا بهتر بگویم سعی میکنم اینگونه ببینم.
اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد
خواهید مُرد.
سید محسن روحانی
یکی از جملات زن را برید: «میشه یه لطفی در حق من بکنی؟»
او از بالای اجاق نگاه کرد: «چی؟»
«ازت میخوام، التماست میکنم، میتوانی فقط برای پنج دقیقه دهنت رو ببندی؟»
آلیس در سرزمین نجایب
همانطور که تا الان گفتهام تنها عامل نجاتم حواسپرتی است. این حواسپرتی باعث میشود عقلم سرجایش بماند؛ باعث میشود با وجود اینکه مدتهای طولانی است این کار را انجام میدهم همچنان بتوانم از پسش بربیایم
sarah
میبینید؟
حتی مرگ هم قلب دارد.
lonelyhera
تنها یک چیز بدتر از پسری است که از شما متنفر است
پسری که شما را دوست دارد.
ناسارا
«اگر مساوی بشیم، هنوز هم میتونم ببوسمت؟»
«هزار سال سیاه نمیتونی.»
آلیس در سرزمین نجایب
در جای جای خیابانهای شهر، آدمها حضور داشتند، ولی حتی اگر شهر خالی هم بود، باز غریبه نمیتوانست بیش از این احساس تنهایی کند.
محمد مباشر امینی
با پشت دست کتابهای قفسۀ اول را لمس میکرد و در همان حال به صدای ساییده شدن ناخنهایش بر ستون فقرات کتابها گوش سپرده. صدایی شبیه آلت موسیقی یا نت پاهای در حال حرکت، داشت. او از هر دو دستش استفاده کرد. از قفسهای به قفسۀ دیگر میرفت و میخندید. صدایش در گلویش اوج میگرفت و وقتی در نهایت وسط اتاق ایستاد، دقایق بسیاری از قفسهها به انگشتها و از انگشتهایش به قفسهها نگاه کرد.
به چند کتاب دست زده بود؟
چند کتاب را لمس کرده بود؟
بار دیگر جلو رفت و کارش را تکرار کرد اما این بار بسیار آرامتر و با کف دست؛ گذاشت تا نرمۀ کف دستش برجستگی کوچک هر کتاب را حس کند. حسی شبیه جادو، شبیه زیبایی، همانند خطوط نوری که از یک لوستر ساطع میشود.
آبرنگ
تنها عامل نجاتم حواسپرتی است. این حواسپرتی باعث میشود عقلم سرجایش بماند؛
Sara.iranne