فقرا همیشه اینور و آنور میروند، انگاری مهاجرت کمکشان میکند. آنها بر این حقیقت چشم میبندند که نوع جدیدی از همان مشکل قدیمی در انتهای سفر به انتظارشان نشسته، آشنایی که چندشتان میشود با او روبوسی کنید.
فهیمه
مردم دیده نمیشدند بلکه فقط یونیفورمها و نشانها بودند.
mani
سالهای بسیاری سپری شده اما هنوز هم مشغلهام زیاد است. میتوانم بهتان قول بدهم که دنیا یک کارخانه است. خورشید به حرکتش وا میدارد و آدمها ادارهاش میکنند. و من همانم که بودم؛ همانی که آنها را با خود میبَرَد.
در مورد باقی این داستان، قصد ندارم چندان حاشیهپردازی کنم، چون خستهام، خیلی خستهام و میخواهم به سرراستترین شکل ممکن آن را تعریف کن
کاربر ۱۳۰۶۴۰۲
فقرا همیشه اینور و آنور میروند، انگاری مهاجرت کمکشان میکند. آنها بر این حقیقت چشم میبندند که نوع جدیدی از همان مشکل قدیمی در انتهای سفر به انتظارشان نشسته، آشنایی که چندشتان میشود با او روبوسی کنید.
امیرعباس قادری
بدن پسرک چند دقیقه پس از آن نیز گرم بود اما زمانیکه برای اولین بار روحش را میگرفتم، روح مثل بستنی سرد و نرم بود.
امیرعباس قادری
سرفههای شدیدی میکرد.
تقریباً میتوان گفت سرفههای الهامبخش.
و چند لحظۀ بعد، هیچ چیز.
هنگامیکه سرفهها به پایان رسید، دیگر چیزی باقی نمانده بود جز پوچی زندگی که سلانه سلانه و با تشنجی آرام پیش میرفت. سپس حرکتی ناگهان بر لبهای پسرک ظاهر شد، لبهایی به رنگ قهوهای پوسیده که مثل یک نقاشی قدیمی پوست انداخته بودند.
امیرعباس قادری
آدمها رنگهای هر روز را فقط در آغاز و پایان آن میبینند، اما من آشکارا میتوانم ببینم یک روز مملو است از سایهها و طیفهای رنگی متفاوت. یک ساعت میتواند هزاران رنگ مختلف در خود داشته باشد
n re