بریدههایی از کتاب پی یر و لوسی
۴٫۰
(۴۵)
او چه سخت نیازمند آرامش و تعمق است!
da☾
ما که هستیم؟... از ما چه میخواهند؟... خودمان چه میخواهیم؟... درون ما چه میگذرد؟... این توپخانه، این پرندگان، این جنگ، این عشق... این دستها، این بدن، این چشمها... من کجا هستم؟... من چه هستم؟...
negar
در زیر آفتاب و در سکوت جنگل، روی پا بند نبودند. زمین آنها را بهسوی خود میکشید. چه کاری بهتر از این که در کورهراه جنگل دراز بکشند! چه کاری بهتر از اینکه خود را به گردونه عظیم کیهان بسپرند تا بر طوقه خویش حملشان کند...
negar
روزهای نخست بهار چون شراب تازه مستیبخش است. آفتاب جوان چون شهد ناب آدمی را از خود بیخود میکند. بر فراز جنگل بیبرگ هنوز نور گسترده است؛ و از لابلای شاخسارهای برهنه، چشمه آبی آسمان عقل را مسحور میکند و به خواب میبرد...
negar
او طغیانگر نبود. حتی در موقعیتهای بدتر، بی هیچگونه اکراهی میتوانست کارهای مشمئزکننده را قبول کند و با آرامش، بدون کثیف شدن، آنها را به انجام برساند. اما امروز دیگر برایش چنین نبود، زیرا از زمان آشنایی با پییر، عشقش باعث شده بود خواستها و ناخواستهای دوستش در وجود او رخنه کند. اما فطرتش چنین نبود. سرشتی آرام و خندان داشت، بی هیچگونه بدبینی. اهل مالیخولیا و بیعلاقه به دنیا نبود. زندگی همین است که هست. آن را همینطور که هست بپذیریم! میتوانست بدتر از این هم باشد! پیشامدهای زندگی که همواره در نظر لوسی گذرا و بنابر مصلحت بودند، بویژه از زمان شروع جنگ، بیخیالی درباره آینده را به او آموخته بودند. و بیفزاییم که این دختر جوان و آزاده فرانسوی با هرگونه نگرانی درباره آن دنیا بیگانه بود. همین زندگی برایش بس بود. همین زندگی در نگاهش زیبا بود؛ اما به مویی بند بود، و این مو چنان آسانِ آسان از هم میگسست که ارزش نگرانی فردا را نداشت. ای دیدگان من، درکشید نور روز را که شما را در خود گرفته است! حالا فردا چه خواهد شد، ای دل، خود را قوی دار و بهدست گردش روزگار بسپار!... چون کار دیگری از ما ساخته نیست!... و اکنون که یکدیگر را دوست داریم، آیا همین لذتبخش نیست؟ لوسی خوب میدانست این سعادت دیری نخواهد پایید. اما زندگیاش، زندگیاش نیز چندان نخواهد پایید...
negar
جنگ بههیچروی برایش جالب نبود. مصیبتی بود روی تمامی مصیبتهای دیگری که تار و پود زندگی اجتماعی را میسازند. جنگ تنها کسانی را شگفتزده میکرد که از چنین واقعیتهای عریانی درامان بودند. و دخترک که با تجربه نابهنگام خود معنی جستجوی نان روزانه ــ قوُت یومیه ــ را درک میکرد... (پروردگار آن را در ازای هیچ به کسی نمیدهد!) برای دوست بورژوای خود از جنگ جانسوز و بیامانی پرده برداشت که در لفافه دروغین صلح، مزوّرانه بر زندگی مردمان فقیر و بویژه زنان حکم میراند.
negar
رودِ لحظهها و ساعتها و روزها جاری بود و در سرِ هر خمی از مسیرش خروش تندابها نزدیک و نزدیکتر میشد. پییر و لوسی در قایق خویش دراز کشیده بودند و گوش فرامیداشتند و این خروش را میشنیدند. اما دیگر ترسی نداشتند. حتی این خروش هم، مانند نتهای بم ارگ، رؤیای عشقشان را نوازش میداد. چون به پرتگاه برسند میتوانند چشمها را ببندند و یکدیگر را تنگ در آغوش کشند تا در پلک بههم زدنی همه چیز پایان گیرد.
negar
لوسی در تاریکی شب به صدای غرش آسمان گوش سپرده بود و میاندیشید:
ــ چه خوب بود اگر در آغوش او منتظر پایان طوفان میشدم!
پییر گوشهایش را گرفت. نمیخواست چیزی مزاحم افکارش باشد! با سماجت میکوشید با پیانوی خاطراتش سرود زیبای آن روز را زنده کند، رشته خوشنوای آن ساعتها را از نخستین دقیقهای که وارد خانه لوسی شده بود، کوچکترین زیر و بم لحن و تمام حرکات او را، تصاویر پی در پی را که نگاه شتابزدهاش قاپیده بود، سایه پلکها را، موجی از احساس را در زیر پوست ــ همچون تموّج آب ــ لبخندی را که پرتو خورشیدگونش بر لب شکوفا میشد، و کف دستش را که بر نرمی برهنه دستهای دراز شده لوسی قرار داشت ــ تمام این قطعات گرانبهایی را که مشتاق بودند یکدیگر را در آغوش بکشند و یکی شوند و به وهم سحرانگیز عشق مبدل گردند. اجازه نمیداد صداهای بیرون به آنجا وارد شوند. «بیرون» در نظر او میهمانی ناخواسته بود... جنگ؟ اوه، میدانم، میدانم. جنگ آمده؟ بگذار منتظر بماند!... و جنگ صبورانه پشت در به انتظار ماند. جنگ میدانست که نوبتش خواهد رسید. پییر نیز میدانست
negar
شیشههای اتاق از صدای شلیکهای پیاپی توپخانه در دوردست میلرزید. و پییر که در اندیشه کسانی بود که جان میباختند، با ناراحتی گفت:
ــ این هم کار آنها است.
آری، صدای خفه توپخانه در دوردست، جنگ جهانی، فاجعه عظیم، سنگدلی و رفتار غیرانسانی این بورژوازی خودبین و کوتهنظر در این مسئولیت سهم بزرگی داشت. و اکنون این هیولای زنجیر گسسته، تا همه آنها را نمیبلعید از پا نمینشست (و این عین عدالت بود).
لوسی گفت:
ــ درست است.
زیرا بیآنکه متوجه باشد، همان اندیشه پییر را دنبال میکرد. پییر از این واگویه اندیشهاش یکه خورد و گفت:
ــ بله، درست است، هرچه اکنون میگذرد عادلانه است. جهان خیلی پیر شده است، باید بمیرد، لازم است که بمیرد.
لوسی اندوهگینانه سر به زیر انداخت و با لحنی حاکی از تسلیم تکرار کرد:
ــ بله.
چه دردناک است تصویر نوجوانانی که زیر فشار سرنوشت کمر خم کرده باشند و پیشانیشان از نگرانی چین و چروک افتاده باشد و این افکار اندوهبار را در سر داشته باشند!...
negar
فقط زمانی باید هنرمند شد که نتوانیم آنچه را احساس میکنیم برای خودمان محفوظ بداریم، زمانی که فوران احساسمان بیش از حد باشد.
negar
هیچیک از این دو بچه بیچاره کوچکترین امیدی به فرار از سرنوشتی نمیدید که قرار بود از هم جداشان کند. مخالفت با جنگ بهمنزله بیاعتنایی به تمایلات یک ملت بود: انگار که بخواهند سقف کلیسایی را که پناهشان داده بود بردارند! تنها چاره فراموشی بود، فراموشی، تا آخرین دم، با این امید که این آخرین دم هرگز نرسد. و تا آن زمان باید شاد ماند.
negar
هوا میتوانست هرچه دلش میخواست باشد: سرد یا گرم، بارانی یا پُرباد، برفی یا آفتابی! همهشان خیلی خوب بود. هریک از دیگری بهتر. زیرا زمانی که خوشبختی رو به شکوفایی است، زیباترین روز همیشه همین امروز است.
negar
من هم گاهی از خودم میپرسم آدم حق چه چیزی را دارد؟ وقتی که اینهمه بدبختی، اینهمه رنج در اطراف خودمان میبینیم، اجازه نداریم چیزی برای خودمان آرزو کنیم... اما با همه اینها قلبم اصرار دارد و فریاد میزند که آری، حق دارم، حق دارم اندکی، فقط اندکی خوشبختی بخواهم...
negar
فردا!... برای آیندگان بهآسانی قابل تصور نیست که این واژه در چهارمین سال جنگ تا چه حد تداعیگر یأسی گنگ و ملالی بیپایان مینمود... ملالی وصفناپذیر! بارها و بارها امیدها بر باد رفته بود! صدها فردا که بهدنبال یکدیگر آمده بودند، همچون دیروز و همچون امروز، هریک چون دیگری محکوم به نیستی و انتظار، محکوم به انتظارِ نیستی. زمان دیگر نمیگذشت. سال مانند رود استوکس شده بود که زندگانی را در دایره آبهای سیاه و چرب خود احاطه کرده بود، با سایهروشنهای تیرهای که گویی دیگر در حرکت نبودند. فردا؟ چه فردایی؟ فردا مُرده است.
negar
با چشم باز رؤیا میدید و مطمئن نبود آنچه میبیند در خواب است یا رؤیایش را بهچشم میبیند. در رخوتی پراشتیاق غرق بود و بهگونهای مبهم و گنگ، هم احساس شادکامی میکرد، هم احساس تلخکامی، هم احساس عاشقی. به همان اندازه که مالامال از آفتاب بود از مهر سرشار بود.
negar
هر لبخندی او بود، هر نوری او بود، همه زندگی او بود. و با توصیف دقیق دارای حد و مرزی میشد. اما آدمی به این حدّ و مرز نیاز دارد تا عشق را تنگ در آغوش بگیرد و تصاحب کند.
میدانست که اگر هم دیگر هرگز او را نبیند، او هست، وجود دارد، و همان مأوایی است که آرزوی اوست. بندرگاهی در طوفان. فانوسی دریایی در شبی تاریک. ای ستاره دریا، ای فرشته عشق، ای عشق، در لحظه مرگ نیز چشم از ما بر مگیر!...
negar
در این برهه از نوجوانی که آدمی عاشق عشق است، آن را در تمام چشمها میبیند؛ و قلب حریص و مُردد از یاری به یار دیگر میرود: شتابی برای انتخاب یار نیست؛ تازه ابتدای سفر است.
اما در این روزگار، روز کوتاه است: باید شتافت.
negar
احساس مداوم خلأ نهایی که در پس توهّم بیرحم و احمقانه زندگی پنهان بود، هرگونه شور و هیجانی را در وجودش به کناری میراند. اگر کتابی را میگشود، یا فکری را دنبال میکرد، خیلی زود دلسرد میشد و از آن میگذشت. چه فایده؟ برای چه باید یاد گرفت و درس خواند؟ اگر قرار است همه چیز را از دست داد، اگر باید همه چیز را پشت سر گذاشت، اگر هیچ چیزی بهراستی به آدمی تعلق ندارد، برای چه باید ثروت اندوخت؟ برای اینکه فعالیت معنایی داشته باشد، برای اینکه علم معنایی داشته باشد، زندگی باید معنا داشته باشد. این معنا را نتوانسته بود با هیچ تلاش روحی و قلبی پیدا کند، و اکنون، خود به خود، این معنا را میفهمید... زندگی معنایی داشت...
چه معنایی؟
negar
همچون چندین ساعت سردردی کشنده که ناگهان پایان بگیرد. چگونه ساکت شد؟ اکنون فقط شقیقهها به یاد آن درد هنوز اندکی هوهو میکنند... پییر نسبت به این آرامش جدید کمی بدگمان بود. سوءِظن داشت که آتش بس موقت بازگشت دردی تازهنفس و جانسوزتر را در خود پنهان داشته باشد.
negar
پر احساستر از آن بود که بتواند فقط به خود بسنده کند. از رنج بشر رنج میبرد. از وزن این رنج له میشد و آن را برای خود بیش از اندازه بزرگ میکرد: زیرا اگر بشر اینهمه رنج را طاقت میآورْد بهخاطر آن بود که پوستی کلفتتر از پوست نازک نوجوانی نحیف داشت. اما آنچه را برای خود بزرگ نمیکرد، و آنچه او را بیشتر از رنج بشری آزار میداد، بلاهت بشر بود.
رنج کشیدن مهم نیست، مردن مهم نیست اگر معنایی در آن باشد. فداکاری خوب است اگر توجیهپذیر باشد. اما مفهوم دنیا با این همه مصیبتهایش برای یک نوجوان چیست؟ و اگر صادق و سالم باشد چرا باید پلیدی کشورهای در حال جنگ، که چون قوچهای ابله بر لبه پرتگاهی ایستادهاند که همه به درونش سقوط خواهند کرد، برایش جالب باشد؟ برای همه که جای عبور بود. پس این جنون خودویرانگری چیست؟ پس این وطنهای مغرور، این کشورهای دزدان، این ملتهایی که آدمکشی را چون وظیفه میآموزند چیست؟ چرا همهجا اینهمه کشتار میان آدمها؟ چرا همه یکدیگر را میدرند؟ از چیست این کابوس هولناک زنجیرهای و بیانتهای زندگی که هر حلقه آن نیش در گردن دیگری فرو میکند و از خوردن گوشتش لذت میبرَد، از دردش لذت میبرد و با مرگش زنده میماند؟ نبرد برای چیست؟ درد برای چیست؟ مرگ چرا؟ زندگی چرا؟ چرا؟ چرا؟...
negar
حجم
۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه
حجم
۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان