بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین انار دنیا | صفحه ۲۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین انار دنیا

بریده‌هایی از کتاب آخرین انار دنیا

۴٫۰
(۱۵۵)
شب‌ها قبل از خواب، صبح‌ها قبل از برخاستن، به یادش می‌آورم، هر کبوتری و فاخته‌ای که ببینم به یادش می‌افتم، هر آب زلالی را که ببینم می‌پندارم مثل اوست...
n re
او از دنیایی حرف می‌زد که هیچ چیزش شبیه آن جهانی نبود که من جا گذاشته بودم. من در بی‌خبری خودم چون بهشتی دنیا را نگاه كرده بودم،
n re
فکر نکنید من به خاطر چیزی دوباره به دنیا رو کردم، فکر نکنید به چیزی چشم طمع داشتم، من می‌خواستم بروم و سنگینی آن همه سالیان دور و دراز بیابان را از روی شانه‌هایم بردارم... من چون بیننده‌ای برگشتم. مانند کسی که بخواهد آخرین گشت‌هایش را بزند و بمیرد، مثل باغبانی کهنسال که بخواهد آخرین بار باغی را نگاه کند كه از مدت‌ها پیش آن را ندیده
n re
هیچ چیزی بدتر از آن نیست که حس کنی پایان زندگی کسی در دست توست. پایان زندگی واژه سنگین و موهنی است...
n re
کودکان مثل پدرهاشان بزرگ نمی‌شوند... از تخم گُلی، گُلی دیگر می‌روید، از تخم پرنده‌ای، پرنده دیگری سر بیرون می‌کند.
n re
این‌گونه مردان که یکباره پیدا می‌شوند، یكباره هم گم می‌شوند. آن‌هایی را كه طوفان می‌آورد باز طوفان می‌برد.
n re
انسان موجودی است که نباید چیزهای بزرگ را فراموش کند.»
n re
او شبیه سیاره‌ای بود که وزنی بیش‌تر از توان خودش بر آن حمل كرده باشند. سیاره‌ای که اشیایی آن را دربر گرفته‌اند که آن را از تلألؤ می‌اندازند. آن زمان که من دیدمش به هیچ چیز اعتماد نداشت. می‌خواست ذره‌ذره زندگی‌اش را سبک کند تا آن روشنایی که در درونش است بیرون بتابد
n re
با آب است که می‌فهمی دنیا وجود دارد. با آب می‌فهمی که دور از تو دریایی وجود دارد. موجی هست...
n re
انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بی‌معنا می‌شود و آن دم که در زندان احساس آزادی می‌کند.
n re
هنگام صبح قبل از طلوع آفتاب در فاصله کوتاه بین اذان صبح و به خواب رفتن مؤذن‌ها، سلیمان پدر و اکرام کوهی با ماشین کوچک و آبی‌رنگی به خواستگاری آن دختر رفتند، و این زودهنگام‌ترین خواستگاری جهان بود. هیچ دختر دیگری قبل از آن در ساعت پنج صبح خواستگاری نشده بود.
n re
در آن روزگار زندگی یعنی ساختن دیوار و ظلمت، همه در کار ساختن دیوارند،‌ بین خانه‌ها، بین‌ کوچه‌ها، بین انسان و انسان، بین انسان و آسمان،‌ انسان و گل، انسان و ماه و شب، انسان و پرنده‌های صبح... همه‌چیز تبدیل به بن‌بست می‌شود. آدم‌ها همه به نحوی بی‌معنی در آرزوی بالا کشیدن دیوارها هستند، زندگی خلوتی همیشگی می‌شود. انسان جز در پشت دیوارها نمی‌تواند به تفکر بپردازد.
n re
«چیزی خاطرم نیست... هیچ چیز، خیلی عذاب کشیدم تا توانستم خاطراتم را از ذهنم پاک کنم. اگر همه چیز را در خیال خودم نمی‌کشتم بیابان مرا نابود می‌کرد... بیابان از کوچک‌ترین و نامرئی‌ترین تصویر باج می‌ستاند
n re
بیابان و سیاست هر دو مثل همند، دو زمین که چیزی از آن نمی‌روید.
n re
سکوت عمیقی با خود داشت، آرامش و غمی غریب. همیشه بعد از رفتنش می‌بایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامی‌داشت، حتا گل‌ها و پرنده‌ها و درخت‌ها هم بعد از عبور او به فكر فرو می‌رفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود می‌آورد. مانند آن‌كه مستانه نیمه‌‌شبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف می‌زد همیشه حس می‌کردم بین مجموعه‌ای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شده‌ام. خنکای غریبی در کلامش موج می‌زد، مانند آن‌كه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آن‌كه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسه‌ای بیدارت کند،
n re
در بیابان زمین دست تنگ و بی‌چیز است. به همین خاطر آدمی فرصت زیادی دارد تا به جهان بیندیشد. زمانی بسیار طولانی در اختیار دارد تا به آسمان و ستاره و آفتاب و خدا فکر کند. تا ابد به شن خیره شود،
n re
همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند، برای این بود که آخرین نفری بودم که سنگر را ترک می‌کردم. چون ناامیدترین آدم دنیا بودم، دوستانم همه آرزویی داشتند؛ بعضی‌ها نامزد داشتند، بعضی‌ها می‌خواستند بروند خارج یا می‌خواستند فرمانده بزرگی شوند. فقط هیچ آرزویی نداشتم. در همه کوه‌های کردستان، هر جا گلوله‌ای شلیک می‌شد، با ریش بلند و کوله پشتی و نگاه‌های شیطانی‌ام حضور داشتم.
Hana
جای مهمی از دنیا را نگرفته بودم. بدون من نیز جهان به زیباترین شکلش ادامه داشت، بدون من اشیا زندگی خود و معنای خودشان را حفظ می‌کردند.
n re
انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره‌ای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛
n re
بیست و یک‌ سال بود که می‌دانستم کجا هستم و چه هستم، می‌دانستم که چرا در آن صحرا اسیرم، اما نمی‌دانستم آن شب در آن قصر چه‌کاره‌ام. آن مکان از خیال من بزرگ‌تر بود، جسمم عادت نکرده بود از اتاقی به اتاق دیگری برود. حس می‌کردم اشیای آن قصر تنهایی مرا می‌کشند. من متعلق به جغرافیایی تهی بودم. جغرافیایی بود تهی از هر تزئیناتی، متعلق به دنیایی بدون دكور، دنیایی که یک انسان غیر از سایه‌اش هیچ چیز دیگری نداشت كه امتداد انسان تنها جهان خودش بود، امتداد روح تنها شن و آسمان بود. آن مدت من به این می‌اندیشیدم که تهی بودن، خام بودن،‌ نبودن هیچ تزئیناتی، زیباترین زندگی است.
n re

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

قیمت:
۱۹۵,۵۰۰
۱۵۶,۴۰۰
۲۰%
تومان