بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین انار دنیا | صفحه ۲۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین انار دنیا

بریده‌هایی از کتاب آخرین انار دنیا

۴٫۰
(۱۵۵)
من با بو کشیدن سپیده‌دم را تشخیص می‌دهم، زمین در همه‌جا صبح‌ها عطر خودش را دارد.
n re
وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود می‌آورد. اگر بیست و یک‌ سال در بیابانی اسیر شده باشی، روزی از روزها طوری می‌شوی که جز آن آزادی‌هایی که دریاهای بیكرانه شن به تو می‌بخشد، به چیز دیگری فكر نكنی.
n re
مهم‌ترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی. هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی. چیزی که مرد اسیر را از پای در می‌آورد فکر کردن مدام به زمان و دیگر جاهاست
n re
در بیابان زمین دست تنگ و بی‌چیز است. به همین خاطر آدمی فرصت زیادی دارد تا به جهان بیندیشد. زمانی بسیار طولانی در اختیار دارد تا به آسمان و ستاره و آفتاب و خدا فکر کند. تا ابد به شن خیره شود، اما این‌جا، در این جنگل پرهیاهو، زمین غنی که هر درختش معجزه‌ای است و هر پرنده‌اش بزرگ‌ترین موضوع است برای تفکر و تأمل، هر انسانی نیازمند عمری است برای اندیشیدن و خیالات، زمین ما را اسیر خود می‌كند... به تملک زمین در‌می‌آییم... به تملک اشیای موقتی و کوچک... این‌جا آدمی در جزئیات غرق می‌شود. معانی بزرگ را فراموش می‌کند.
alcapon
آنچه محمد دل‌شیشه را کشت نازکی دنیای شیشه‌ای خودش بود که در مقابل کوچک‌ترین گردابی ناتوان بود.
Hana
من همیشه اعتقادم بر این بوده که دنیای دیگری آن سوی مرگ وجود دارد. با تمام بدی‌هایم، به زندگی دیگری اعتقاد دارم که ورای این زندگی است، چنان اعتقادی که هر قاتل و آدمکشی می‌تواند با داشتن آن احساس آسودگی کند. آن وقت‌ها بعد از هر کشتاری مثل دیوانه‌ها به کوه پناه می‌بردم، هیچ چیزی بدتر از آن نیست که حس کنی پایان زندگی کسی در دست توست. پایان زندگی واژه سنگین و موهنی است... به دنیای دیگری اعتقاد پیدا کردم تا به آن فکر نکنم که کسانی که تحت امر من هستند مرده‌اند و دوباره زنده نخواهند شد. به آن اعتقاد پیدا کردم که قربانیان خودم را در دنیای دیگر پیدا خواهم کرد. آن‌ها تمام‌شدنی نیستند. هیچ‌کس به پایان نمی‌رسد. هیچ چیزی به نهایت نمی‌رسد.
Hana
دلی داشت روشن‌تر از هر آیینه‌ای، صاف‌تر و سپیدتر از هر شیشه‌ای؛ مانند جام نازک و ظریف شراب در دست مستی که در کوچه‌های پیچاپیچ سکندری می‌خورد.
Hana
اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیكرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آن‌جایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیكران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرۀ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسان‌های دیگر جدا نمی‌کند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک می‌کند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر می‌رود كه در زندان باشی بلكه درون دوزخی افتاده‌ای.
Hana
این سرزمین پر از زندان‌های ناپیداست... پر از قدرت ناپیدا و نفرت پنهانی... نفرت این سرزمین را اداره می‌کند. هیچ چیز هم مثل نفرت خودش را مخفی نمی‌کند. در این شهر انسان از انسان متنفر است. این‌جا هیچ‌کس دیگری را دوست ندارد.
Hana
تا زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمی‌دهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمی‌اندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست می‌دهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد. در آن هنگام که تمام آن معانی و آرزوها و پرسش‌های عجیب به ذهنم می‌رسید، حس می‌کردم آرام آرام در یک نوع آزادی تهی از معنا زندگی می‌کنم.
Hana
بعضی شب‌ها مثل دیوانه‌ها فریاد می‌کشیدم، نعره می‌زدم و می‌گفتم: «خدایا، به من بگو، به کجا رو کنم؟ این سر درگمی و نابینایی من، نشانه به هم ریختگی این جهان نیست... این جهان را کوری خلق کرده... این زمین و زمان را کوری به وجود آورده... از اسارت بیابان به اسارت ظلماتی دیگر درآمدم.»
Hana
آدمی موجودی است که راه‌ها را خیلی زود گم می‌کند. می‌دانم که آدمی راه‌هایش را پیدا نمی‌کند، این واقعیتی زهرآلود است که دیر به آن ایمان می‌آوریم. هیچ موجود دیگری در روی زمین به اندازۀ انسان راه‌ها را گم نمی‌کند... انسان‌ها چیزی نیستند جز موجوداتی که راه‌ها را گم می‌کنند.
خاک
مدت‌ زیادی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، چیزی عمیق‌تر و عجیب‌تر از رفاقت بین من و او به وجود آمده بود که می‌شد به آن گفت درک متقابل انسان از انسان،
خاک
وطن من فقط کتاب و شراب و محبوبه‌‌ام است. از باغم بیرون نمی‌روم، همه می‌دانند نمی‌توانم از این باغ بیرون بروم. مثل گذشته به روی رهبرها در باز نمی‌کنم، همین‌جا، خودم و شراب و معشوقه‌ام، در زیبایی جاودانی و الهی می و خلوت عشق به سر می‌بریم.»
خاک
در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست... می‌فهمی. انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند،
خاک
در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست... می‌فهمی. انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند،
خاک
من هرگز آرزو نداشتم در پی راز و چرندیات و چیزهای این‌جوری بگردم. از آشنایی با مردم لذت نمی‌بردم، به انسان اعتقاد نداشتم، به همه کس بدجوری مشکوک بودم... حالا هم همین‌جور هستم. تا دم مرگ هم به همه مشکوکم، به حرف‌هایی هم که در این نوارها سرهم می‌کنی اعتقادی ندارم که گویا انسان زیباست و انسان خوب است و حرف‌های عجیب و غریب دیگر... من تنها به کسانی که مرده‌اند اعتقاد دارم.
خاک
هر بار به من می‌گفت: «سریاس صبحدم مرزهایی هست كه نباید از آن عبور كنی.» بیش‌تر وقت‌ها هم می‌گفتم: «می‌شاشم به این مرزها. هیچ مرزی نیست که من نتوانم از آن عبور کنم.» آن روز که این‌ها را به او گفتم، با تعجب نگاهم کرد و خندید و گفت: «می‌دانم... مدتی است که من و تو همدیگر را درک نمی‌کنیم».
خاک
همه این‌گونه بی‌معنی می‌میرم... تو هم به خواری می‌میری... می‌فهمی... تو هم به خواری می‌میری.» در حالی که دنبال کلیدها می‌گشتم لباس‌هایم را زیرو‌رو می‌كردم و می‌گفتم «می‌خواستی چطوری بمیرد؟ در جنگ حق و باطل... در راه وطن... به خاطر مام میهن که میهن‌پرستان مثل فاحشه برآن سوار می‌شوند، ها... می‌خواستی چه جوری بمیرد؟ فقط باید از عشق می‌مرد. کسی مثل محمد دل‌شیشه باید در عنفوان جوانی از عشق بمیرد... و گرنه زندگی‌اش معنا نداشت.»
خاک
تا زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمی‌دهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمی‌اندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست می‌دهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد.
خاک

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

قیمت:
۱۹۵,۵۰۰
۱۵۶,۴۰۰
۲۰%
تومان