بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین انار دنیا | صفحه ۱۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین انار دنیا

بریده‌هایی از کتاب آخرین انار دنیا

۴٫۰
(۱۵۵)
هیچ چیز مشکل‌تر از آن نیست که از ابتدا شروع کنی...
sina_m_farsakh
انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد.
sina_m_farsakh
انسان چه موجود پر از انتظاری است. چه موجود ناتوانی است. در مقابل وسوسه آن مژده‌ای که هرگز نمی‌رسد و می‌باید تا قیامت در انتظارش بمانی...
sina_m_farsakh
هیچ هنری از این سخت‌تر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی...
sina_m_farsakh
شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم، آن است که در مقابل ترس‌هایمان مقاوم باشیم.
sina_m_farsakh
«جنگی در این سرزمین نمانده که انسان با وجدانی آسوده به آن وارد شود...»
sina_m_farsakh
انسان موجودی است که نباید چیزهای بزرگ را فراموش کند.»
sina_m_farsakh
بیابان و سیاست هر دو مثل همند، دو زمین که چیزی از آن نمی‌روید.»
sina_m_farsakh
«یعقوب، دوست من... من به درد هیچ‌كاری نمی‌خورم... من به دنبال فراموشی بیكران می‌گردم. بیست و یک ‌سال درون شن، شب و روز مشغول پاک کردن خاطراتم بوده‌ام... بیست و یک‌ سال تكه تكه خودم را شب و باد و صحرا و آفتاب را... یادگارها و زندگی و تصورات آن گذشته کوتاهمان را پاک کرده‌ام... من ضعیف‌تر از آنم که بتوانم آزادی‌ام را به كار بگیرم. از من نترس... بیابان به تو می‌آموزد هیچ چیزی طلب نکنی... هیچ چیز. من مدت‌هاست روحی زاهدانه دارم...
sina_m_farsakh
هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی. چیزی که مرد اسیر را از پای در می‌آورد فکر کردن مدام به زمان و دیگر جاهاست.
sina_m_farsakh
«اما زمین را دارم،‌ شب را دارم، روز و سایه و رمل را دارم، دنیا با همه بزرگی خودش مقابلم است. هزاران کشتزار هست که نانم می‌دهند، هزاران درخت هست که پنهانم دهند، هزاران گردباد هست که گمم کنند. من رفیق جهانم. دوست آسمان پهناورم، دوست مهتاب و رفیق گردبادم.»
Mehrdad
مانند درویشی غضبناک فریاد کشیدم: «اما زمین را دارم،‌ شب را دارم، روز و سایه و رمل را دارم، دنیا با همه بزرگی خودش مقابلم است. هزاران کشتزار هست که نانم می‌دهند، هزاران درخت هست که پنهانم دهند، هزاران گردباد هست که گمم کنند. من رفیق جهانم. دوست آسمان پهناورم، دوست مهتاب و رفیق گردبادم.»
Mehrdad
به آرامی بلند می‌شود و می‌گوید: «بله همه چیز تمام شد... دستم را بگیر برویم...» فرشته با خنده دستش را می‌گیرد و مانند دو کبوتر که از گردوخاک جنگلی بگریزند، در گردوخاک مرگی شیشه‌ای با هم رو به ناکجا پرواز می‌کنند، مرگی که بعدها همه ما در گردوخاک سردش گم می‌شویم، مرگی که به صورت یک بخش نامرئی و پنهانی باقی می‌ماند و به شکل هراسناکی با چند بخش تلخ دیگر این داستان پیوند می‌خورد.
سین هفتم
«من یک آرزو دارم، آرزویی کوچک؛ خانه کوچکی از شیشه‌ می‌خواهم، نه این‌كه تماماً از شیشه باشد، اما به گونه‌ای که از هر طرف نگاهش کنی همه جوانبش دیده شود.» از آن شب نقشۀ آن خانه کوچک و عجیب طرح‌ریزی و در یکی از محله‌های آرام و مرتفع شهر ساخته می‌شود. خانه‌ای نازک‌تر از شیشه جام باده، روشن‌تر و نازک‌تر از پیاله... خانه‌ای کوچک بر بلندای کوچکی بین ساختمان‌های بزرگ و بتونی. ستون‌هایش از آهن است و بخش عظیمی از دیواره‌هایش شیشه‌ای‌اند، خانه‌ای که از هر جا نگاهش کنی تمام جوانب آن را می‌بینی، محمد را روی صندلی‌اش می‌دیدی، قفس‌های خالی کبک‌هایش، تابلوی نقاشی هه‌لپه‌ركه‌ای كوهی، گلی در آب و شیشه‌های رنگی بیابان، فرشی ابریشمی و آبی‌رنگ که پر بود از نقاشی‌های ته دریا که از دور منظرۀ تالابی را به آن خانه بخشیده بود.
سین هفتم
روزی به آن واقعیت دردناک می‌رسد و بعدها راه و چاره زندگی‌اش را تعیین می‌کند، زندگی‌ای که می‌بایست چون شیشه شفاف باشد و از هر طرف دیده شود. زندگی‌ای كه به زندگی‌های آن سرزمین تاریك شبیه نیست. می‌بایست کلیدی پیدا کند و درها را بگشاید، دنیا دنیای روشنی باشد که دیوارهایش را چیزی پنهان نکند،‌ انسان برای خودش چیزی نخواهد، رازها همه گشوده و طلسم‌ها همه شکسته شوند.
سین هفتم
آن‌كه می‌تواند تقدیر اسارت را بر خود هموار کند می‌تواند آزادی را هم تحمل کند... من نمرده‌ام... می‌خواهم بفهمم و مطمئن هستم که زنده می‌مانم. سال‌های سال هر روز برای زنده ماندنم جنگیده‌ام. به شب و سراب و شبح چشم دوخته‌ام و فریاد کشیده‌ام. من زنده خواهم ماند. هنوز هم زنده‌ام... زندگی می‌کنم.
سین هفتم
بدون من نیز جهان به زیباترین شکلش ادامه داشت،
وحید
چون پرنده‌ای که باشتاب از قفس رها می‌شود و لحظه اول از خوشی پرواز چندین بار با صدای بلند چهچهه بزند و بعد با تمام قوتش پرواز کند تا دوباره بال‌هایش را احساس كند. از آن هنگام تمام زندگی او، تمام آوازهایش، همه اعجاز صدا و رنگش، در پرهایش نهفته است. من هم همین‌طور بودم. تمام معجزه زندگی‌ام قدم‌هایم بود.
eurus
نیرویی نیست تا آن‌ها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سال‌ها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینه‌اش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد. پیش خود مجسم کنید، آن‌هایی که در این دریا غرق شده‌اند، آن‌هایی که از عمق آب به کشتی ما نگاه می‌کنند یکباره نیرویی آسمانی آن‌ها را زنده کند و از دریا سر بیرون آورند و با تمام قدرت ریه‌هاشان هوا را ببلعند
eurus
«من نه دنبال حقیقتم و نه در پی حکایت... من می‌خواهم در آزادی زندگی کنم.» از شما چه پنهان آن وقت هم به درستی نمی‌دانستم آزادی یعنی چه، در سال‌های زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک می‌کردم. آن سال‌‌ها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است می‌تواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس می‌کردم اولین بار است که قدم‌هایم حرکت می‌کنند.
eurus

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

قیمت:
۱۹۵,۵۰۰
۱۵۶,۴۰۰
۲۰%
تومان