بریدههایی از کتاب آخرین انار دنیا
۴٫۰
(۱۵۵)
میدانست زندگی آنها از بام تا شام درگیری با رانندهها و مغازهدارها، خریدار و پلیس و دوستان خودشان است. بعضی وقتها با اندوه و لبخند و سر تکان دادنی کودکانه به ژینوی مخملی میگفت: «چرندترین زندگی دنیاست...» آن غروب فرصتی بود تا آن هرزهکاران محروم که بیشترشان در زندگی آواز دختری را نشنیده بودند به شادریا و لاولاو گوش کنند که سریاس میگفت حنجرههای آنها از طلاست. آن شب شادریا و لاولاو تا دیروقت برایشان آواز خواندند. نه، فکر نکنید آن آوازها چیزی از احترام آن دو دختر نزد جوانها و بچههای دستفروش کم میکرد... برعکس، پس از آن شب دستفروشها بیشتر آن دو خواهر را دوست داشتند. این زنهای کوچه و دختران حسود و دورو و مردان ناپاک بودند که آن حکایت زیبا را زشت كردند.
6456
من امشب به شما میگویم انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد. بیانتظاری یعنی ویرانی. انتظار نکشیدن، برای ابد پایان یافته است
6456
«میخواهی کجا بروی...؟ آخر تو هیچکس را نمیشناسی. جایی نداری بروی، خانهای نداری كه به آنجا برگردی، دوستی نداری از تو نگهداری کند، اسمت در هیچ کجای دنیا نیست، تو را به حساب مرده گذاشتهاند، بعد هم اگر یعقوب صنوبر هر جا پیدایت کند روزگارت سیاه است. من هم جایی ندارم تو را ببرم.» مانند درویشی غضبناک فریاد کشیدم: «اما زمین را دارم، شب را دارم، روز و سایه و رمل را دارم، دنیا با همه بزرگی خودش مقابلم است. هزاران کشتزار هست که نانم میدهند، هزاران درخت هست که پنهانم دهند، هزاران گردباد هست که گمم کنند. من رفیق جهانم.
6456
جوان دلرحمی بود، به این آب قسم میخورم که هیچ عیبی در انسانیت او نبود. اما در روزگاری زندگی کرده بود که آدمی تعجب از فجایع را از دست داده بود...
6456
بیرون هیچکس زنده نمیماند، آدم پاک و درستکار نمیتواند بیرون زندگی کند. مرض بدی دنیا را فراگرفته، مرضی که نه اسمی دارد و نه تعریفی
ادیب
بیشتر از هر وقت دیگر احساس سرما و کرختی غیرمعمولی داشت. راه میرفت و به خودش میگفت: «از عشق است، مطمئنم که از عشق است!»
Tiyana
«مهمتر از هر چیز من قلبی شیشهای دارم، شیشهای بسیار نازک، کوچکترین دلشكستنی مرا میکشد، من از شیشهام اگر شکسته شوم ریزریز میشوم و فقط ریزههایی از من به جا خواهد ماند. اگر ریزهای از من جا بماند، مرده پلیدی هستم. من اگر بمیرم به گونهای خرد میشوم که برای هیچکس قابل تفسیر نیست بداند چگونه خردهریزهای من زندگی را نابود کرده... به همین خاطر دل مرا نشکنید!»
Tiyana
سالهای سال آرزوهایت تو را میکشند، تا روزی که دریابی میتوانی بدون هیچ زندگی کنی
کاربر ۸۷۷۵۹۴۰
سالهای سال آرزوهایت تو را میکشند، تا روزی که دریابی میتوانی بدون هیچ زندگی کنی
کاربر ۸۷۷۵۹۴۰
در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست... میفهمی. انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند
صبا کثیری
تا زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمیدهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمیاندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست میدهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد.
صبا کثیری
آن شبهای تهی و ترسناک انتظار در آن روستا، معنای زندگی و هویت مرا با خطر بزرگی مواجه کرده بود. تا زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمیدهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمیاندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست میدهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد.
sedy
«من نه دنبال حقیقتم و نه در پی حکایت... من میخواهم در آزادی زندگی کنم.
sedy
سالهای سال آرزوهایت تو را میکشند، تا روزی که دریابی میتوانی بدون هیچ زندگی کنی، میفهمی که تمام آن چیزهایی که دوستشان داری همه سرابند. میفهمی که سنگینی چیزها در ژرفای درون خود توست. در این زمان است که میتوانی دیگر به آرزوهایت فکر نکنی و دیگر باید خیالاتت را جور دیگری بیافرینی.
sedy
احساس كردم آنچه نمیگذارد نجات پیدا كنم جستجوی من برای آزادی است... انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بیمعنا میشود و آن دم که در زندان احساس آزادی میکند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظهای حس کرده بودم آزادیهای بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم.
sedy
عدالت خیلی وقتها از ناعدالتی سختتر و خشنتر است بلکه در باره چیزی حرف میزنم که اسمی ندارد. چیزی که تاکنون آدمی برایش اسمی نگذاشته، انسان باید کاری انجام دهد. چیزی که هر کس در زندگی خودش از آن الهام میگیرد اما اکرام من، از چه حرف میزنم، من الهام آن چیزهایم را همه از تو گرفتم، نه، اکرام بزرگ. من در باره وقف کردن انسان برای انسان حرف میزنم.
mahdie
با آنها به سر میبردم، اما بیشتر اوقات، مشغول محاسبه انزوای خودم بودم.
imarmiin
با آنها به سر میبردم، اما بیشتر اوقات، مشغول محاسبه انزوای خودم بودم.
imarmiin
اما سلیمان بزرگ بر این باور نبود که لاولاو سپید پسرش را کشته باشد. آنچه محمد دلشیشه را کشت نازکی دنیای شیشهای خودش بود که در مقابل کوچکترین گردابی ناتوان بود.
mahdie
من همیشه اعتقادم بر این بوده که دنیای دیگری آن سوی مرگ وجود دارد. با تمام بدیهایم، به زندگی دیگری اعتقاد دارم که ورای این زندگی است، چنان اعتقادی که هر قاتل و آدمکشی میتواند با داشتن آن احساس آسودگی کند. آن وقتها بعد از هر کشتاری مثل دیوانهها به کوه پناه میبردم، هیچ چیزی بدتر از آن نیست که حس کنی پایان زندگی کسی در دست توست. پایان زندگی واژه سنگین و موهنی است... به دنیای دیگری اعتقاد پیدا کردم تا به آن فکر نکنم که کسانی که تحت امر من هستند مردهاند و دوباره زنده نخواهند شد. به آن اعتقاد پیدا کردم که قربانیان خودم را در دنیای دیگر پیدا خواهم کرد. آنها تمامشدنی نیستند. هیچکس به پایان نمیرسد.
mahdie
حجم
۳۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه
حجم
۳۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه
قیمت:
۱۹۵,۵۰۰
۱۵۶,۴۰۰۲۰%
تومان