بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین انار دنیا | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین انار دنیا

بریده‌هایی از کتاب آخرین انار دنیا

۴٫۰
(۱۵۵)
بعد از ده سال جدایی، هر یافتنی، گم کردن دیگری است،
n re
خسته بودم و می‌خواستم بخوابم یا بمیرم...
n re
«بیرون هیچ‌کس زنده نمی‌ماند، آدم پاک و درستکار نمی‌تواند بیرون زندگی کند. مرض بدی دنیا را فراگرفته، مرضی که نه اسمی دارد و نه تعریفی... تو فرض کن طاعون، هر چه اسمش را می‌خواهی بگذار. اما تو همین‌جا بمان...، تا امکانش هست این‌جا بمان... این‌جا از هر مکان دیگری امن‌تر است.»
alcapon
آن‌ها مرا در سکوت زندانی کرده بودند. من خیلی فکر کرده‌ام... آن‌ها نه مرا شکنجه کردند... نه از من سؤالی کردند. مجازاتشان فقط آن بود که تا ابد در سکوت زندگی کنم، تا سکوت باشد، من اسیرم.
Hana
عدالت خیلی وقت‌ها از ناعدالتی سخت‌تر و خشن‌تر است بلکه در باره چیزی حرف می‌زنم که اسمی ندارد. چیزی که تاکنون آدمی برایش اسمی نگذاشته، انسان باید کاری انجام دهد. چیزی که هر کس در زندگی خودش از آن الهام می‌گیرد
خاک
«آزادی ما را می‌کشد... اگر هشیار نباشیم ما را نابود می‌کند.»
masum75
زندان تا آن حد بر من تأثیر گذاشته بود که نتوانم با صدای بلند از شادی و غم‌هایم حرف بزنم. آن سكوت عظیم شب هوایی را به من می‌بخشید كه شادی‌های خودم را پر از تأمل و سكوت كنم... دوستان، انسان فقط در تحلیل و اندیشیدن در باره غم‌های خودش خلاصه نمی‌شود. می‌تواند شادی‌های خودش را تبدیل به تفكر و تأمل و خیال كند. تنهایی و زندان به انسان می‌آموزد که سماع را با اندیشیدن تغییر دهد.
Hana
انسان‌ها همه کور زاده می‌شوند. در بین تمام انسان‌های روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آن‌هایی که چشم دارند می‌توانند ببینند. هیچ چیزی در دنیا مشکل‌تر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند.
Hana
در نظر من عشق شایستگی آن را ندارد تا کسی در راهش بمیرد. من عادت ندارم مرگ کسی را در راه عشق ببینم، من در طول عمرم با مرگ سروکار داشته‌ام، با کسانی کار کرده‌ام که هرکدام یک جوری با مرگ درگیر بوده‌اند... اما امشب حس می‌کنم به دلیلی عجیب پسرم خواهد مرد دلیلی که هیچ وقت دیگری به نظرم نرسیده بود که برای مرگ کافی باشد
Hana
بیست و دو ساله بودم که مرا گرفتند. آزاد که شدم چهل و سه سال داشتم، شبی تاریک آمدند و چشمانم را بستند و مرا بردند. از نگهبان پرسیدم: «می‌برند مرا بکشند؟» گفت: «نه، می‌بریم آزادت کنیم.» نفهمیدم منظورش از آزادی چیست؟ هیچ چیز از این بی‌معناتر نیست که بعد از بیست و یک‌ سال زندان، کسی از آزادی برایت صحبت کند، تنها آزادی بزرگ من برگشتن به دنیا نبود، بلکه آن بود که بگذارند در بیابان زندگی کنم. مطمئن بودم از آن دنیا چیزی درک نمی‌کنم، از شهر، از مردم به شدت می‌ترسیدم.
Hana
ماهی یک بار به من اجازه می‌دادند بیرون، داخل صحرا، بروم. نگهبانی می‌آمد و همراهش چند صد متری روی شن راه می‌رفتم، آن روزها خوش‌ترین ایام زندگی‌ام بود... همیشه هفته‌ای مانده به روز موعود، خودم را آماده می‌کردم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم قلبم پرواز می‌کرد...
خاک
اگر بیست و یک ‌سال در اتاقی در بیابان بمانی یاد می‌گیری چگونه روز خودت را پر کنی، چگونه برای خودت کاری درست کنی؛ مهم‌ترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی. هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی.
خاک
انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بی‌معنا می‌شود و آن دم که در زندان احساس آزادی می‌کند.
mosleh
زندگی خوشبختی‌ای است كه وقتی شروعش می‌كنی پر می‌شود از رنج.
مهدیس 🌙
شب‌ها درخششی نقره‌ای دارد، آسمان جنبشی در خود دارد مثل جنبیدن شن که سیاهی‌اش به ظلمات زغالی خاموش شبیه است، زغالی که حس می‌کنی با نفسی گُر می‌گیرد، اما آن صبح جنبش برگ‌ها مرا هراسان می‌کرد
کاربر ۱۳۹۴۴۱۳
آدمی باید بداند راه‌های خودش کدامند، راه‌های خودش به تنهایی. راه‌هایی که هیچ‌کس دیگر امکان ندارد از آن‌ها بگذرد... بعضی راه‌ها در زندگی وجود دارند که آدمی حتا پس از مرگ هم شده باید از قیامت برگردد و از آن‌ها راهی شود. چون اگر از آن‌ راه‌ها نرفته باشد. مرگش ناتمام باقی خواهد ماند...
پیمان
همه در کار ساختن دیوارند،‌ بین خانه‌ها، بین‌ کوچه‌ها، بین انسان و انسان، بین انسان و آسمان،‌ انسان و گل، انسان و ماه و شب، انسان و پرنده‌های صبح... همه‌چیز تبدیل به بن‌بست می‌شود. آدم‌ها همه به نحوی بی‌معنی در آرزوی بالا کشیدن دیوارها هستند، زندگی خلوتی همیشگی می‌شود. انسان جز در پشت دیوارها نمی‌تواند به تفکر بپردازد.
پیمان
حالا هم از آزادی با تمام مرارت‌هایی که برای به دست آوردنش تحمل کردم، پشیمان نیستم. از این‌كه به روی دنیا آغوش گشودم و گفتم زنده هستم و زندگی را تحمل می‌کنم پشیمان نیستم. می‌شد در سکوت چون معتکفی بی‌خبر از جهان مثل کسی که بیش از اندازه بار زندگی‌اش را سبک کرده باقی بمانم.
هادی مددی قاف
می‌رود. بلکه غم انسانی بود که بعد از رنج زیادی به باغ سوخته‌ای می‌رسد. اسارت من و مرگ عبث او در بیكرانگی آن مزرعه لخت و بی‌بر و بایر در هم آمیخته بود. ماهتاب بر بیهودگی زندگی من و پوچی مرگش می‌تابید
6456
«آخرین انار دنیا کجاست؟ بهشت یا چنین جایی؟» سریاس بدون آن‌كه نگاهش کند با صدای اندوهناک و پر از تردید می‌گوید: «نه، بهشت نیست اما خیلی هم از بهشت دور نیست.»
6456

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

قیمت:
۱۹۵,۵۰۰
۱۵۶,۴۰۰
۲۰%
تومان