بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نه فرشته، نه قدیس | صفحه ۹ | طاقچه
کتاب نه فرشته، نه قدیس اثر ایوان  کلیما

بریده‌هایی از کتاب نه فرشته، نه قدیس

۳٫۶
(۴۱)
فکر کردن به این مطلب عجیب است که دنیا به کار خود ادامه می‌دهد، ولی من دیگر آن را نخواهم دید. ولی این دنیا به کدام سو می‌رود؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. فقط به چشم‌های گودرفته‌اش نگاه کردم و چیزی نگفتم. او هم ساکت شد. پس از چند لحظه گفت فکر کردن به این مطلب که آدم‌ها هزار سال و چه بسا صد هزار سال دیگر روی این زمین حرکت کنند و راه بروند، غیرممکن است. منظورش این نبود که خودش دارد به پایان خط می‌رسد و دیگر این جهان برایش هیچ ارزشی ندارد. معنای حرفش این بود که انسان با آهنگی که برای حیات خود تعیین کرده ماندگاری‌اش امکان‌پذیر نیست. انسان یا زمین را نابود می‌کند و یا خودش را. هم زمان به پیش می‌رود و هم کل این جهان، ولی دیگر کسی نیست که شاهد این ماجرا باشد و این به نظرش غم‌انگیز بود. چشم‌هایش را هم گذاشت. با گفتن این حرف‌ها بی‌رمق شده بود. از این‌که اندیشه‌های آدمی را بر زبان آورده که دارد می‌میرد عذرخواهی کرد.
Hana
فکر کردن به این مطلب عجیب است که دنیا به کار خود ادامه می‌دهد، ولی من دیگر آن را نخواهم دید. ولی این دنیا به کدام سو می‌رود؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. فقط به چشم‌های گودرفته‌اش نگاه کردم و چیزی نگفتم. او هم ساکت شد. پس از چند لحظه گفت فکر کردن به این مطلب که آدم‌ها هزار سال و چه بسا صد هزار سال دیگر روی این زمین حرکت کنند و راه بروند، غیرممکن است. منظورش این نبود که خودش دارد به پایان خط می‌رسد و دیگر این جهان برایش هیچ ارزشی ندارد. معنای حرفش این بود که انسان با آهنگی که برای حیات خود تعیین کرده ماندگاری‌اش امکان‌پذیر نیست. انسان یا زمین را نابود می‌کند و یا خودش را. هم زمان به پیش می‌رود و هم کل این جهان، ولی دیگر کسی نیست که شاهد این ماجرا باشد و این به نظرش غم‌انگیز بود. چشم‌هایش را هم گذاشت. با گفتن این حرف‌ها بی‌رمق شده بود. از این‌که اندیشه‌های آدمی را بر زبان آورده که دارد می‌میرد عذرخواهی کرد.
Hana
فکر کردن به این مطلب عجیب است که دنیا به کار خود ادامه می‌دهد، ولی من دیگر آن را نخواهم دید. ولی این دنیا به کدام سو می‌رود؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. فقط به چشم‌های گودرفته‌اش نگاه کردم و چیزی نگفتم. او هم ساکت شد. پس از چند لحظه گفت فکر کردن به این مطلب که آدم‌ها هزار سال و چه بسا صد هزار سال دیگر روی این زمین حرکت کنند و راه بروند، غیرممکن است. منظورش این نبود که خودش دارد به پایان خط می‌رسد و دیگر این جهان برایش هیچ ارزشی ندارد. معنای حرفش این بود که انسان با آهنگی که برای حیات خود تعیین کرده ماندگاری‌اش امکان‌پذیر نیست. انسان یا زمین را نابود می‌کند و یا خودش را. هم زمان به پیش می‌رود و هم کل این جهان، ولی دیگر کسی نیست که شاهد این ماجرا باشد و این به نظرش غم‌انگیز بود. چشم‌هایش را هم گذاشت. با گفتن این حرف‌ها بی‌رمق شده بود. از این‌که اندیشه‌های آدمی را بر زبان آورده که دارد می‌میرد عذرخواهی کرد.
Hana
ز فکر این‌که ممکن است دیگر هیچ‌وقت او را نبینم به خودم لرزیدم. همه‌چیز یک روز تمام می‌شود؛ فقط مسئله این است که تا آن موقع چند روز دیگر مانده. اگر انتظار ختم ماجرا را نداشتیم چطور می‌توانستیم زمان باقی‌مانده را حساب کنیم؟
Hana
زندگی، غیر از لحظه‌های نادری که عشق به ما رو می‌کند، چیز غم‌انگیزی است. همیشه از خودم می‌پرسیدم من برای چه زنده‌ام. پدر و مادرم هیچ‌وقت جواب سرراستی به‌ام ندادند. فکر می‌کنم خودشان هم در این مورد چیزی نمی‌دانستند. ولی مسئله این است که کی می‌داند؟
Hana
در واقع آدم در همه حال در پی این است که از زبان همراهش بشنود که دوستش دارد، اما معمولاً این کلام را نمی‌شنود؛ و به احتمال زیاد کلماتی را می‌شنود که به قصد فریب آدم بر زبان جاری می‌شوند. وقتی‌که آدم به این امر پی می‌برد، یا دچار نومیدی می‌شود و یا در پی یافتن چیزی می‌افتد که آرامش کند. ولی پیدا نمی‌کند. به این ترتیب زندگی به پایان می‌رسد و زمان پشت سر همه‌کس و همه‌چیز بسته می‌شود.
sahar akbari
آدم خودش هرگز نمی‌داند چقدر برای دیگران مهم است، فقط دیگران می‌دانند، تازه این‌ها هم نمی‌توانند این حرف را با اطمینان بگویند.
sahar akbari
چند هفتهٔ دیگر شصتمین سال‌مرگ نویسندهٔ محبوب من است. او مرد شجاعی بود و گرفتار بیماری شده بود. وقتی همسن من بود، برای زنده ماندن چهار سال هم کمتر فرصت داشت. وقتی همسن من بود نوشت: آدم‌ها در درون‌شان تکه‌ای بلور دارند، چیزی صاف و خالص و سخت، که با هیچ‌چیز مخلوط نمی‌شود و می‌گذارد هر چیز از رویش بلغزد. دلم می‌خواست در درونم تکه‌ای بلور سخت می‌داشتم تا همهٔ دردها و همهٔ نومیدی‌ها و همهٔ دلشکستگی‌هایم از رویش لیز بخورد.
sahar akbari
آدم‌ها را همان‌طور که هستند، با همهٔ نقص‌ها و خودخواهی‌هاشان، باید قبول کرد. اگر قبول نکنی بیرون می‌مانی. با آن‌که می‌دانم منظورش چیست، باز می‌پرسم: ــ بیرون چی؟ شاید حتی سؤالم را هم نمی‌شنود؛ خسته است. هر دومان خسته‌ایم. مدتی چشمانش را می‌بندد و حرفی نمی‌زند. هنوز دستش را در دست گرفته‌ام. به زبان می‌آید و می‌گوید: ــ پدرت را بخشیدم. تو هم باید ببخشی. خواهی دید که حال بهتری پیدا می‌کنی.
sahar akbari
زمان به جای توانای کل. زمان که جاویدان است، بی‌انتها و غیر قابل درک است. آیا معنی این حرف‌ها این است که زمان را باید بپرستیم؟ فرقش این است که زمان نسبت به سرنوشت ما بی‌قید و بی‌تفاوت است. زمان وحشتناک است، اما تنها چیز درست در جهان همین زمان است. زمان کاری می‌کند که ما به این‌جا برسیم، یعنی به جایی که سرانجام همه با هم برابر و همپایه می‌شویم. اما پیش از آن‌که به این خط پایان برسیم می‌توانیم در زندگی چیزهایی را تجربه کنیم و دست به کارهای خاصی بزنیم و مسئول هر عملی باشیم که به آن دست می‌زنیم. می‌گذارد هر چیزی را که دوست داریم خراب کنیم. زمان یا مطلقِ بی‌نهایت، نامش را هرچه بگذاریم تفاوتی نمی‌کند.
sahar akbari
رادک گفت میلیاردها میلیارد از این ستاره‌ها هست، ولی به احتمال زیاد در هیچ‌کدام‌شان زندگی وجود ندارد. زندگی بزرگ‌ترین معجزه است و این مهم نیست که آدم معتقد باشد که زندگی یک‌باره آفریده شده یا به‌تدریج و با تکامل پدید آمده، پدیدهٔ حیات هنوز بزرگ‌ترین معجزه‌ای است که رخ داده است. و اگر به این معجزه که در درون تو شکل گرفته ارج نگذاری به زندگی اطرافت هم ارج نمی‌گذاری و غم‌انگیز این است که مردم به خودشان اهمیت نمی‌دهند، هم خودشان را ویران می‌کنند و هم همه‌چیز اطرافشان را. هدف ما این است که معجزهٔ حیات را پیش ببریم.
sahar akbari
گاهی پیش می‌آید که آدم در یک لحظهٔ شفاف و درخشان به کشف چیزی نائل می‌شود که سال‌ها بیهوده در پی یافتنش بوده. نکته این‌جاست که ما نباید پیش از فرا رسیدن آن لحظهٔ خجسته خود را نابود کنیم.
sahar akbari
هیچ‌کدام‌مان نه فرشته‌ایم و نه قدیس.
sahar akbari
اما راستی پس از ده یا حتی صد بار پلک زدن خدا و وقتی که همهٔ حرف و سخن‌ها فراموش شود و کسی برجا نماند که ریخت و قیافهٔ مرا به خاطر بیاورد چه ممکن است باقی بماند؟ چه کسی به عکس‌های رنگ و رو رفته و کج وکوله، البته در صورتی که چیزی از آن‌ها برجا مانده باشد، نگاه خواهد کرد؟ شاید کارهای مهرآمیز اثری از خود به جا بگذارند و یا دست‌کم انعکاس آن‌ها بر جا بماند. شاید معیار سنجش کار هرکس و یا اعمال یک قاضی عالی‌رتبه در نهایت این است که چه‌قدر توانسته از درد و رنج زندگی در این جهان بکاهد.
sahar akbari
بهتر است دربارهٔ کارم با مامان حرفی نزنم. هم به او و هم به خودم وانمود می‌کنم که کارم فقط گشتن توی اسناد مختلف و ناقابل در این مورد است که چه کسی در کدام جلسه حاضر شده و چند نفر در کدام تظاهرات مسخره شرکت کرده‌اند. پیش کسی بروز نمی‌دهم که از اسنادی کپی می‌گیرم که فکر می‌کنم به استناد آن‌ها به‌احتمال بسیار یک روزی و شاید به همین زودی‌ها، عده‌ای آدم قدرتمند برای همیشه نابود می‌شوند. حتی ژیری تپلی مهربان که تو رادیو است و همراه مهربان من در بازی‌های قهرمانی، خبر ندارد که تو دیسکت‌ها چه چیزهایی برایش جمع و جور می‌کنم. خوشبختانه اوندرژ هم که مافوق مستقیم من است همین کار را می‌کند؛ از این کاملاً مطمئنم، و فکر می‌کنم که دیگران هم همین کار را می‌کنند. اگر رشتهٔ حیات یکی از ما را پاره کنند چیزی عایدشان نمی‌شود؛ دیگران همه چیز را منتشر می‌کنند. ما این طوری خودمان را حفظ می‌کنیم.
sahar akbari
آن موقع که من هنوز در لیپووا بودم از این وضع عجیب و غریب حیرت می‌کردم که در یک لحظه کسی وجود داشت و درست در لحظهٔ دیگر وجود نداشت، و این به نظرم خیلی غم‌انگیز بود که همه‌چیز، یعنی به طور مطلق همه‌چیز، از جمله خود من هم، نابود می‌شوند. راه فراری وجود نداشت. مرگ فرمانروای مطلق بود، و اگر تو را فرامی‌خواند می‌بایست بروی و هرگز بازنگردی. عجیب این بود که این فرمانروا را به شکل یک پیرزن و یا اسکلتی با داسی در دست تصویر می‌کردند. اما مادربزرگ به من دلداری می‌داد و دربارهٔ مرگ برایم ترانه‌ای می‌خواند، و درکم از آن ترانه این بود که مرگ چیز پلیدی نیست. مرگ نه اسکلت بود و نه پیرزن؛ فقط یک دختربچه بود مثل من. هنوز کلمات آن ترانه را به یاد دارم، گرچه هرگز آن را نمی‌خوانم: روزی روزگاری پیرزنی بود که تنها یک پسر داشت. پسر بیمار بود و داشت می‌مرد
sahar akbari
همیشه کسانی را که دوست دارم عملاً به عرش اعلا می‌برم ولی وقتی با واقعیت روبه‌رو می‌شوم با وحشت پی می‌برم که آرمان‌هایم را روی ریگ روان بنا کرده‌ام.
sahar akbari
چیزی که فقط بعدها به آن پی بردم این بود که مردم معمولاً همیشه خواستار تغییرند. همین‌که حال و هوای تغییر همه‌جا را فرا می‌گیرد مردم سرشار از شور و شوق می‌شوند و اعتقادی راسخ و شورانگیز پیدا می‌کنند که آن تغییر فوری به زندگی‌شان معنایی غیرمنتظره می‌دهد. اما چون چشم‌شان به تغییر از خارج دوخته شده طولی نمی‌کشد که سرخورده می‌شوند. در تاریخ مواقعی هم پیش می‌آید که مردم سعی می‌کنند تغییر را در درون خود بجویند؛ اما به احتمال زیاد آخرین باری که این اتفاق افتاد در طول نهضت اصلاح دین بود.
sahar akbari
بعد هم یک انقلاب ــ یا چیزی به نام انقلاب ــ از بالا سرچشمه گرفت، و دیگر فرصتی نماند که کسی از آرمان‌ها سخن بگوید. آن روزها در مقام نمایندهٔ دانشجویان اعتصابی از این کارخانه به آن کارخانه می‌رفتیم. من خودم برای ملاقات با کارگران معدن زغال سنگ تا اوستراوا رفتم. با نگرانی به آن‌جا رفتم چون هیچ‌وقت به آن قسمت‌های دنیا نرفته بودم و از چیزهایی که شنیده بودم منتظر بودم که حتی پیش از ترک ایستگاه دستگیرمان کنند. بعد هم هیچ معلوم نبود که کارمان به کجا می‌کشید. ما را دستگیر نکردند. شهر کثیف و هوا تقریباً غیرقابل تنفس بود، ولی رفتار مردم دوستانه بود و با علاقه به حرف‌های ما گوش می‌دادند و در تأیید سخنرانی‌ها و وعده‌های ما که ربط چندانی با واقعیت نداشت ابراز احساسات می‌کردند. نمی‌دانم آن مردم این روزها چه‌کار می‌کنند. شاید وضع‌شان به مراتب بدتر شده باشد. شاید افسوس می‌خورند که چرا ما را بسته‌بندی شده پس نفرستادند تا در عوض خودشان در صف‌های منظم به سوی پراگ شورشی حرکت کنند.
sahar akbari
همگی ما به این نتیجه رسیده بودیم که کمونیسم یک انحراف است، اما در مورد موضوع های دیگر اتفاق نظر چندانی وجود نداشت. در واقع نگرانی‌ام این بود که آرمان نداشتیم. همگی ما مخالف کمونیسم بودیم، البته نه به دلیل این‌که جنایت می‌کرد، بلکه به این خاطر که همهٔ ما در پی زندگی آسوده‌تری بودیم؛ غذای متنوع، اتومبیل و ویلا همراه با استخر شنا ــ یا حداقل یک خانهٔ ییلاقی با یک باغچه پر از سبزی. منتهای مراتب، وقتی از من می‌پرسیدند خب، تو چه پیشنهادی داری، هیچ‌چیز به ذهنم نمی‌آمد. فقط از آزادی و استقلال تمام و کمال قوهٔ قضائیه چیزهایی می‌گفتم و این‌که اگر چشم‌های‌مان را فقط و فقط به اهداف مادی بدوزیم هدف واقعی زندگی را گم می‌کنیم.
sahar akbari

حجم

۳۳۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۳۳۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۱۲۳,۰۰۰
تومان