خیلی سعی کرد مرا از ازدواج با اولین و آخرین شوهرم که دوبار طلاق گرفته بود منصرف کند. هشدار میداد و میگفت:
ــ این آدم هیچ آرمانی ندارد.
پیش خودم فکر کردم بهتر است هیچ آرمانی نداشته باشد تا آرمانهایی داشته باشد مثل آرمانهای تو.
الآن فهمیدهام که آدمهای بیآرمان مثل ماشین هستند. ماشینهایی برای نشخوار کردن کلمهها و پول درآوردن، خوارکردن دیگران و بالا کشیدن خود؛ ماشینهایی برای پاسخ به خواهشهای نفسانی و خودخواهیهای خودشان.
نازنین بنایی
آدمهای خوب رنج بیشتری میکشند چون از رنج دیگران هم رنج میبرند. من نمیدانم آدم خوبی هستم یا نه ولی این را میدانم که بیشتر از سهمم رنج میبرم.
نازنین بنایی
محبوبم به خاطر خدا یاد بگیر شاد باشی. این تنها آرزوی من است برای تو، و غیر از عشقت هیچ چیزی زیباتر از شادیات نمیتوانی به من بدهی.
نازنین بنایی
راستی بر سر مردمی که زندگیشان را با ترس از ابراز عقیده سپری میکنند چه میآید؟ چه بسا یا از فکر کردن دست میکشند یا به گفتوگوهای توخالی اکتفا میکنند.
نازنین بنایی
شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندانسازی را کار انداختم و جمجمهاش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمهاش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد.
نازنین بنایی
از تختخواب تنها و یکنفرهام بیرون میخزم. من و «یانا» سالها پیش لنگهٔ همین تختخواب را بردیم توی زیرزمین. زیرزمین هنوز پر است از آت و آشغالهای شوهر سابقم «کارل»، آت و آشغالهایی مثل آن چوب اسکیهای قرمز روشن، یک کیسه پر از توپهای تنیس مستعمل و یک بسته کتابهای درسی قدیمی. همهشان را باید مدتها پیش میریختم بیرون. ولی دلم نیامد. جای خالی تختخواب یک گلدان فیکوس گذاشتم. آدم نمیتواند گل فیکوس را بغل کند. گل فیکوس آدم را نوازش نمیکند، البته به آدم خیانت هم نمیکند.
نازنین بنایی