بریدههایی از کتاب گناه
۴٫۱
(۱۳۹۰)
چقدر دلم میخواست نمازم را بلند بلند بخوانم. چه آرزوی عجيبی بود! از وقتی که نمازخواندن را ياد گرفته بودم، درست يادم است، اين آرزو همين طور در دلم مانده بود و خيال هم نمیکردم اين آرزو عملی بشود. عاقبت هم نشد.
برای يک دختر، برای يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند، اين آرزو کجا میتوانست عملی بشود؟
Mr.Meeseeks
مدتی پای رختخوابش ايستادم و به ملافهی سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چطور شد يکمرتبه دلم را به دريا زدم و خودم را روی رختخواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پايين پاهايم آن قدر يخ کرد که حالا هم وقتی به فکرش میافتم حظ میکنم.
Reza
جای معينی نداشت. هر شبی يک جا مینشست. من به خصوص از گريهاش خوشم میآمد که بیصدا بود. شانه هايش هم تکان نمیخورد. صاف مینشست، جم نمیخورد و اشک از روی صورتش سرازير میشد و ريش جوگندمیش از همان بالای بام هم پيدا بود که خيس شده است.
Setaa
اين يکی نه سرش را پايين میانداخت و نه دستش را روی صورتش میگرفت. همان طور که روضهخوان میخواند، او به روبهروی خود نگاه میکرد و بیصدا اشک از چشمش روی صورتش، که ريش جوگندمی کوتاهی داشت، سرازير میشد. آخر سر هم وقتی روضه تمام میشد، میرفت سر حوض و صورتش را آب میزد. بعد همان طور که صورتش خيس شده بود، چايیش را میخورد و میرفت.
Setaa
کنارههامان همهی دور حياط را نمیپوشاند و يک طرف را حصير میانداختيم. طرف پايين حياط ديگر پر شده بود. رفقای پدرم همه همان دم دالان مینشستند. آبدارباشی شبهای روضه هم آن طرف، توی تاريکی پشت گلدانها ايستاده بود و نماز میخواند و من فقط صدايش را میشنيدم که نمازش را بلند بلند میخواند.
شبناز شمس
حجم
۰
تعداد صفحهها
۱۸ صفحه
حجم
۰
تعداد صفحهها
۱۸ صفحه