بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گناه | صفحه ۱۱ | طاقچه
کتاب گناه اثر جلال آل احمد

بریده‌هایی از کتاب گناه

۴٫۱
(۱۳۹۰)
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم، هنوز توی فکر بودم و هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می‌کشيدم. مثل اينکه گناه کرده بودم؛ گناه کبيره.
Pariaa_
چقدر خوب يادم مانده است! هيچ ديده‌ايد آدم بعضی وقت‌ها چيزی را که خيلی دلش می‌خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می‌کند؟ اما بعضی وقت‌ها هم اين وقايع کوچک چقدر خوب ياد آدم می‌ماند!
. مَحزون .
هيچ ديده‌ايد آدم بعضی وقت‌ها چيزی را که خيلی دلش می‌خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می‌کند؟ اما بعضی وقت‌ها هم اين وقايع کوچک چقدر خوب ياد آدم می‌ماند!
Houra
هيچ ديده‌ايد آدم بعضی وقت‌ها چيزی را که خيلی دلش می‌خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می‌کند؟ اما بعضی وقت‌ها هم اين وقايع کوچک چقدر خوب ياد آدم می‌ماند!
Mochaaa
چقدر دلم می‌خواست نمازم را بلند بلند بخوانم. چه آرزوی عجيبی بود! از وقتی که نمازخواندن را ياد گرفته بودم، درست يادم است، اين آرزو همين طور در دلم مانده بود و خيال هم نمی‌کردم اين آرزو عملی بشود. عاقبت هم نشد. برای يک دختر، برای يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند، اين آرزو کجا می‌توانست عملی بشود؟
Bahar
نمی‌دانم چه بود کسی نبود که مرا ببيند. کسی نبود که مرا ببيند. اگر هم می‌ديد، نمی‌دانم مگر چه چيز بدی در اين کار بود. ولی هر وقت اين خيال به سرم می‌افتاد، ناراحت می‌شدم. صورتم داغ می‌شد. لب‌هايم می‌سوخت و خيس عرق می‌شدم و نزديک بود به زمين بخورم. کمی دودل می‌ماندم و بعد زود خودم را جمع و جور می‌کردم و به طرف رخت‌خواب‌های خودمان فرار می‌کردم و روی دشک خودم می‌افتادم.
erfan
مثل اينکه رختخواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده. اين مطلب را از آن وقت‌ها همين طور بفهمی نفهمی درک می‌کردم. اما حالا که فکر می‌کنم، می‌بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم، خجالتی که مرا آب می‌کرد، خجالت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد.
سبحان بابائی | Sobhan Babaei
تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم، هنوز توی فکر بودم و هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می‌کشيدم. مثل اينکه گناه کرده بودم؛ گناه کبيره. مثل اينکه رختخواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده. اين مطلب را از آن وقت‌ها همين طور بفهمی نفهمی درک می‌کردم. اما حالا که فکر می‌کنم، می‌بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم، خجالتی که مرا آب می‌کرد، خجالت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد. وقتی بعد از همه دوباره بالا رفتم و آهسته توی رختخواب خودم خزيدم و لحاف را تا دم گوشم بالا کشيدم، خوب يادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می‌گفت: «اما راسی هيچ فهميدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟ به خيالش معصيت کبيره کرده!» و پدرم نه خنديد و نه حرفی زد. فقط صدای پکی که به سيگارش زد، خيلی کشيده و دراز بود و من از آن خوابم برد.
علی نورا
مثل هميشه اول از خودم خجالت کشيدم و نگاهم را از سمت رختخواب‌ها پدرم برگرداندم. بعد هم خوب يادم هست که مدتی به آسمان نگاه کردم. دو سه تا ستاره هم پريدند. ولی نمی‌شد. پاشدم و آهسته آهسته و دولا دولا برای اينکه سرم در نور چراغ‌های حياط نيفتد، به آن طرف رفتم و کنار رختخواب پدرم ايستادم. تنها رختخواب او ملافه داشت. خوب يادم است. هر شب وقتی رختخوابش را پهن می‌کردم، دشک را که می‌تکاندم و متکا را بالای آن می‌گذاشتم و لحاف را پايينش جمع می‌کردم، يک ملافه‌ی سفيد و بزرگ هم داشت که روی همه‌ی اين‌ها می‌انداختيم و دورو برش را صاف می‌کرديم. سفيدی ملافهی رختخواب پدرم، در تاريکی هم به چشم می‌زد و هر شب اين خيال را به سر من می‌انداخت. هر شب مرا به هوس می‌انداخت. به اين هوس که يک چند دقيقه‌ای، نيم ساعتی، روی آن دراز بکشم. به خصوص شب‌های چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود. چقدر اين خيال اذيتم می‌کردم! اما تا آن شب، جرئت اين کار را نکرده بودم. نمی‌دانم چه بود کسی نبود که مرا ببيند. کسی نبود که مرا ببيند. اگر هم می‌ديد، نمی‌دانم مگر چه چيز بدی در اين کار بود. ولی هر وقت اين خيال به سرم می‌افتاد، ناراحت می‌شدم. صورتم داغ می‌شد. لب‌هايم می‌سوخت و خيس عرق می‌شدم و نزديک بود به زمين بخورم.
علی نورا
چقدر خوب يادم مانده است! هيچ ديده‌ايد آدم بعضی وقت‌ها چيزی را که خيلی دلش می‌خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می‌کند؟ اما بعضی وقت‌ها هم اين وقايع کوچک چقدر خوب ياد آدم می‌ماند!
امید

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۱۸ صفحه

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۱۸ صفحه