بریدههایی از کتاب بچه مردم
۳٫۷
(۱۱۲۵)
تاکسی مانده بود. وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم
رهاورد
کار من تمام شده بود. بچهام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرين باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل اين بود که بچهی مردم را نگاه میکردم.
maryam
ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم
sana.s.s
همهٔ شیرین زبانیهای بچهام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همهٔ در و همسایهها زار زار گریه کردم. اما چه قدر بد بود! خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت: «گریه هم میکنه! خجالت نمیکشه...»
کتاب خوان کوچک
بچهام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرین باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچهٔ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه میکردم. درست همان طور که از نگاهکردن به بچه مردم میشود حظ کرد، از دیدن او حظ میکردم. و به عجله لای جمعیت پیادهرو پیچیدم. ولی یکدفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد.
عاطفه
اگر کس ديگری جای من بود، چه میکرد؟ خوب من هم میبايست زندگی میکردم. اگر اين شوهرم هم طلاقم میداد، چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را يک جوری سر به نيست کنم. يک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غير از اين چيز ديگری به فکرش نمیرسيد.
مریم
خود من هم وقتی کلاهم را قاضی میکردم، به او حق میدادم. خود من آيا حاضر بودم بچههای شوهرم را مثل بچههای خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سربار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفرهی شوهرم زيادی ندانم؟ خوب او هم همين طور.
H
دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم
Avic
او هم حق داشت که نتواند بچهی مرا، بچهی مرا که نه، بچهی يک نره خر ديگر را به قول خودش سر سفرهاش ببيند.
H
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود، چه میکرد؟ خوب من هم میبايست زندگی میکردم.
H
آخرین باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم.
.Keyta.
اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همهٔ شیرین زبانیهای بچهام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همهٔ در و همسایهها زار زار گریه کردم. اما چه قدر بد بود! خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت: «گریه هم میکنه! خجالت نمیکشه...»
باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم میگفت، من که اول جوانیم است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمیکند.
میم صاد
خوب من هم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد، چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم
Reyhane Heidari
شاید اگر بچهکم این حرف را نمیزد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمدهام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمیداشتم.
fatemeh abdolahi
آخرین باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچهٔ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه میکردم. درست همان طور که از نگاهکردن به بچه مردم میشود حظ کرد، از دیدن او حظ میکردم
۱۲۳۴
شوفر غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود. وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم
Fatima79
آخرین باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم.
A.m
شاید اگر بچهکم این حرف را نمیزد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمدهام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمیداشتم.
دختر حضرت زهرا (ع)
همچه که بچهام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند، شده بودم. خشکم زده بود و دستهایم همان طور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و کند و کو میکردم و شوهرم از در رسید. درست همان طور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچهام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرین باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم.
Rasta (:
درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچهٔ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه میکردم
kimiyaa
حجم
۹٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
حجم
۹٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
قیمت:
رایگان