بریدههایی از کتاب بچه مردم
۳٫۷
(۱۱۲۵)
بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که میخواست بهانه بگیرد و گریه کند، گفت: «مادل من تخمه نمیخوام. تیسمیس میخوام».
Hanye Yazdanpanah
بچهام کمی به صورت من نگاه کرد، بعد پرسید: «مادل! تدوم بابا؟»
some k
بچهام کمی به صورت من نگاه کرد، بعد پرسید: «مادل! تدوم بابا؟»
some k
بچهام کمی به صورت من نگاه کرد، بعد پرسید: «مادل! تدوم بابا؟»
some k
آخرین ماچی بود که از صورتش برمیداشتم. ماچش کردم
some k
درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم.
amirmohammad.ndt
اگر این شوهرم هم طلاقم میداد، چه میکردم؟
اِلی
چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم
sakindz
بچهام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم.
کاربر نُه
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود، چه میکرد؟ خوب من هم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد، چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمیرسید. نه جایی را بلد بودم، نه راه و چارهای میدانستم.
الهام حمیدی
او هم حق داشت که نتواند بچهٔ مرا، بچهٔ مرا که نه، بچهٔ یک نره خر دیگر را به قول خودش سر سفرهاش ببیند.
ₘᵢₘ_ᵣₐ
ویسنده: جلال آل احمد
کاربر ۶۵۸۴۹۳
خیال میکردم پاسبان سر چهارراه که مرا میپایید، توی تاکسی پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد.
MumdTaqi
چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچهام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همهٔ دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدارماندنهایش گذشته بود و تازه اول راحتیش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پابهپایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوبهایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلیم برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش میکردم، این فکر هم بهم هی زد که: «زن! دیگه چرا رخت نوهاشو تنش میکنی؟»
💕
او هم حق داشت که نتواند بچهٔ مرا، بچهٔ مرا که نه، بچهٔ یک نره خر دیگر را به قول خودش سر سفرهاش ببیند.
محمدرضا
شب آخر، خیلی صحبت کردیم؛ یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم: «خوب میگی چه کنم؟»
شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت: «من نمیدونم چه بکنی. هر جور خودت میدونی بکن. من نمیخوام پسافتادهٔ یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم».
Shirin
من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم
Re7a
و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچهام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتم. آخرین باری که بچهام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچهٔ مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچهٔ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه میکردم. درست همان طور که از نگاهکردن به بچه مردم میشود حظ کرد، از دیدن او حظ میکردم. و به عجله لای جمعیت پیادهرو پیچیدم.
علی نورا
بچهکم گفت: «مادل! چطول سدس؟»
گفتم: «هیچی جونم. از وسط خیابان تند رد میشن. تو یواش میرفتی، نزدیک بود بری زیر هوتول. این را که گفتم، نزدیک بود گریهام بیفتد. بچهام همان طور که توی بغلم بود، گفت: «خوب مادل منو بزال زیمین. ایندفه تند میلم».
شاید اگر بچهکم این حرف را نمیزد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمدهام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمیداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: «تند برو جونم، ماشین میآدش».
علی نورا
اتوبوسها خیلی بودند و من هنوز وحشت داشتم که کاری بکنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوسها کمتر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچهام دادم. بچهام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه میکرد. هنوز پولگرفتن را بلد نشده بود. نمیدانستم چطور حالیش کنم. آن طرف میدان، یک تخمه کدویی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم: «بگیر برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری».
بچهام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت: «مادل تو هم بیا بلیم».
من گفتم: «نه، من اینجا وایسادم تو رو میپام. برو ببینم خودت بلدی بخری».
بچهام باز هم به پول نگاه کرد. مثل اینکه دودل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم میکرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچهام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی آن روز عصر که جلوی درو همسایهها از زور غصه گریه کردم ـ هیچ این طور دلم نگرفته و حالم بد نشده. نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود.
علی نورا
حجم
۹٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
حجم
۹٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
قیمت:
رایگان