بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی | صفحه ۱۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

بریده‌هایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

امتیاز:
۴.۰از ۱۲۳ رأی
۴٫۰
(۱۲۳)
توی راهروِ ما کلاً سه سرویس بهداشتی وجود داشت که شترگلوی یکی‌شان در نود درصد مواقع گرفته بود. استفاده از دومی هم که به‌دلیل وجود دایرةالمعارفی از الفاظ معلوم‌الحال در پشت درش، اصلاً صورت خوشی نداشت. یعنی ممکن بود با مثانه‌ای پر و ذهنی خالی و پاک واردش بشوی و با مثانه‌ای خالی و ذهنی پُر و شیطانی از آن دربیایی.
سپیده
طوبی یک کتاب آشپزی رزا منتظمی سرقتی از مامانش را همراه خود داشت که ما هروقت دچار یأس‌های فلسفی یا گندزدگی امتحانی می‌شدیم، یک دور عکس‌هایش را از اول تا ته می‌رفتیم و بعد با جانی دوباره برمی‌گشتیم سر زندگی‌مان.
سپیده
شراره و طوبی تغذیه می‌خوانند، برای همین پخت‌وپز به آن‌ها واگذار شد. فرنگیس با علاقه‌ی شخصی رشته‌ی محیط زیست را انتخاب کرده بود. پس حراست از محیط زیست اتاق را با دوتا جارودستی، یک بسته دستمال تنظیف و یک شیشه پاک‌کن به او سپرده شد. از طرفی خوابگاه ما به‌دلیل مجاورت با بیابان‌های چسبیده به دانشگاه، محل برگزاری مهمانی‌های مختلط و سیزده‌به‌دری جَک‌وجانورهای اطراف بود و ما بعد از یک شُور کوتاه، سحر را با رتبه‌ی خوبی در رشته‌ی جانورشناسی قبول شده بود، مسئول پاکسازی منطقه از مارمولک‌های تپل و سوسک‌های بالدار موجود کردیم.
سپیده
اشتباه نمی‌کردم. محل استقرار فعلی من، با سلول فیلم فرار از آلکاتراز مو نمی‌زد. فقط رنگ لحافم از لحاف کلینت ایستوود یک‌نَموره تیره‌تر می‌زد که آن‌هم در برداشت نهایی توفیر خاصی حاصل نمی‌کرد.
سپیده
هر پنجشنبه ظهر، خان‌دایی‌ممدرضا پشت وانتش را جارو می‌کرد، یک قالی می‌انداخت کفَش. اول ما و بعد دایی‌حمید و خاله‌ملکه‌این‌ها را سوار می‌کرد. از سر راه هم چهارتا طالبی و دوتا هندوانه می‌خرید و غروب نرسیده، ما را عینهو بار میدان تره‌بار، دم در خانه‌ی دایی‌یدالله‌این‌ها خالی می‌کرد. بعد از دو سال هم که دایی برگشت تهران، آقاجان از او قول گرفت که سر خانه و زندگی‌اش بنشیند و دیگر بیشتر از این بنیان خانواده را سست نکند.
سپیده
به‌خاطر طبیعت لطیفم و روح دستورناپذیر و خودبزرگ‌پندار آریایی‌ام، کارم را از دست دادم. بعد به‌مدت سه ماه‌وبیست روز توی خانه نشستم و مرتضی پاشایی گوش دادم، دستمال کاغذی مصرف کردم و به روزگار نامراد، که جلو رشد استعدادهای متبلور نشده‌ی من را گرفته بود، لعنت فرستادم. از آن‌طرف و در تمام مدت دوران افسردگی من، خشایار به شکل لج‌درآری پله‌های موفقیت را بی‌خیال شده بود و داشت با استفاده از آسانسور موفقیت، درجات عالی را طی می‌کرد و حال خارجش را می‌برد و مدام هم به من اصرار می‌کرد که به‌جای غصه خوردن، بروم و باهایش استیک با سس قارچ بخورم.
سپیده
مرسی عشقم! حالا هم برو فضا باز باشه، مسیر هدفم گرفتگی نداشته باشه. خشایار رفت و من برای اولین‌بار در طول دوران زندگی مشترک شروع به فکر کردن واقعی کردم و هنوز ده دقیقه از شروع تفکراتم نگذشته بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. آن‌قدر از ته دل ضجه می‌زدم که خشایار طفلکی از شدت هول، از مسیر اتاق تا جایی که من نشسته بودم دوبار زمین خورد. - چی شدی پس! چطور شد؟ - محقق نمی‌شه! ندارم! - کی نمی‌شه؟ چی نداری؟ - من هیچی ندارم! من همین الان فهمیدم لیسانس جانورشناسی با گرایش جانورهای مناطق استوایی تو کانادا هیچ کاربردی نداره! لامصب حتی یه نوع از اون جانورا واسه یه سر کوچیک هم اینجا نیومدن! حالا گونه‌های استوایی رو ولش کن! من که برای توضیح در خرید دو کیلو گوجه کم مونده با آقای گوجه‌فروش کشتی بگیرم، چطور می‌تونم جلو اون‌همه شاگرد اجنبی تدریس کنم!
سپیده
ولی خشایار مثل من و خانواده‌ام با ذوق نبود و در همچین مواقعی می‌گفت: «آخه تا حالا کجا دیدی واسه خرید دو کیلو سیب‌زمینی برا یکی اسفند دود کنن؟ نکن خانم من. در ضمن یه‌ذره دود تو این یه وجب جا بلند شه، سر دو دقیقه نصف نیروهای آتش‌نشانی اینجا صف می‌کشن. به‌جای این کارا پاشو برو یه کلاس زبان ثبت‌نام کن. می‌پوسی تو خونه هااا!» من خیلی به توصیه‌های خشایار اهمیتی نمی‌دادم، چون کماکان درک صحیحی از خارج نداشت. یعنی آن‌طوری که باید و شاید از آن لذت نمی‌برد. یا همه‌اش سرش توی کامپیوترش بود و دنبال کلاس‌های مختلف می‌گشت، یا ذهنش را درگیر دلارهای مانده‌ی توی کشو می‌کرد. من ولی در همان مدت کوتاه اقامت‌مان، کلی از خارج لذت بردم. هر روز از ظرف کره‌ی بادام‌زمینی و پنیر و تُستر و قهوه‌مان تا مانکن‌های بدحجاب توی مال‌های مختلف عکس می‌انداختم و توی فیس‌بوکم آپلود می‌کردم، کلی هم لایک می‌گرفتم و یک عالمه هم به فرندهایم هم اضافه می‌شد،
سپیده
کناره‌های جاده یخ بسته بود و تنها رنگ موجود در صحنه، چراغ قرمزی بود که ما پشتش وایستاده بودیم. یکی زدم به خشایار و مثل کسی که مسیر را اشتباهی آمده باشد، پرسیدم: «چرا این‌جوریه پس! چرا مثل لحاف‌سفیده‌ی خونه‌ی ننه‌جانم ایناست اینجا!» خشایار دستم را محکم گرفت و با خنده گفت: «زمستونه دیگه! گفته بودم بهت که اینجا زمستونش طولانیه، ولی قشنگه نه؟» نتوانستم حرف دلم را بزنم، برای همین تصمیم گرفتم چشم‌هایم را ببندم و به روزهای آینده فکر کنم. یک ماه اول را از ترس لیز نخوردن در کوچه و خیابان و همین‌طور حرف نزدن با اطرافیان، چسبیده به خشایار زندگی کردم. ماشاءالله خشایار نه‌تنها حرف بقالی و چقالی را می‌فهمید، بلکه کلی هم با آن‌ها خوش‌وبش و این‌ها می‌کرد. وقتی این‌ها را برای مامانم این‌ها تعریف می‌کردم کلی ذوق می‌کردند و ازم می‌خواستند که برایش اسفند دود کنم.
سپیده
بعد از طی مسافت زیادی که از محدوده‌ی تصورم هم خارج بود و خستگی بی‌اندازه، بالاخره به مقصد رسیدیم. ساعت پروازم را به‌صورت استاتوس پابلیک به‌همه اعلام کرده بود و اطمینان داشتم حداقل دو سه نفری از رفقا برای استقبالم بیایند. چمدان‌ها را گرفتیم و من بیست‌وهشت‌بار سالن فرودگاه را به‌صورت رفت‌وبرگشت، چک کردم. حتی یک سری هم به توالت‌ها زدم، بلکه رفقا یکهویی نیاز به اجابت مزاج پیدا کرده باشند و خدای نکرده از دیدار ما جا بمانند. تا اینکه بالاخره خشایار از آن‌طرف سالن صدایم کرد: «کجایی تو! این چمدون‌ها رو ول کردی رفتی آخه! بیا بریم. تاکسی گرفتم.» سوار تاکسی شدیم و به سمت هتلی که خشایار از قبل رزرو کرده بود راه افتادیم. توی دلم گفتم حتماً اینترنت‌هایشان قطع بوده. یا شاید ماشین‌شان توی راه پنچر شده، یا مثلاً توی صف حراج فلان فروشگاه گیر کرده‌اند.
سپیده
حدود دو هفته به هیچ‌کدام از تلفن‌هایش جواب ندادم. در این مدت، خشایار سه نامه‌ی معذرت‌خواهی از طریق یکی همکلاسی‌ها برایم فرستاد و یک‌بار هم توی کوچه وقتی زیر پنجره‌ی اتاقم با گل وایستاده بود، به‌دست بچه‌محل‌های غیرتی‌مان کتک حسابی خورد. بالاخره بعد از دو هفته احساس کردم که گاهی اوقات گذشت در زندگی مشترک لازم است و چون حوصله‌ی گشتن دنبال یک عشق جدیدی که قصد زندگی در خارج هم داشته باشد را نداشتم، از خر شیطان پایین آمده و بعد از آشتی بر موتور وسپای تازه خریداری‌شده‌ی مرد رؤیاهایم سوار شدم. حدود یک ماه بعد و به پیشنهاد خشایار در یکی از معتبرترین کلاس‌های زبان سطح شهر ثبت نام کردم. و سه ماه بعدترش هم به پیشنهاد دخترعمه وسطی‌ام، شیوا در شبکه‌ی اجتماعی فیس‌بوک عضو شدم.
سپیده
- خب عزیزم، حالا اولین تصمیم‌مون اینه. اینکه قراره کجا بریم؟ - خشایار! چه حرفیه آخه! خارج بریم دیگه! - خوشگل‌خانم من، منظورم اینه که کجای خارج؟ خارج کجا؟ - چِه‌می‌دونم خب! هرجا! فقط خارجش خوب باشه! اصلاً خارجِ خوب چی‌چی داریم؟ خشایار خندید. بعد مثل وقت‌هایی که اعصابش از چیزی خرد می‌شد، چند تا سرفه پشت‌سرهم کرد و گفت: «خب آخه این چه مدل سؤال‌کردنه عزیز دل من! مگه اومدی طاقه‌ی پارچه بخری که می‌گی چی داریم! راه راه داریم. تترون گلدار داریم. شِرمن کیفیت بالای ساده هم داریم که البته گرون درمی‌آد واسه‌تون.»
سپیده
تا جایی که به یاد دارم تا بعد از عنوان کردن جمله‌ی «حالا بگو، زنم می‌شی؟» از لحاظ جغرافیایی یک نقطه‌ای ما بین آسمان و زمین، حدوداً چسبیده به سقف اتاق بودم. خشایار را در رؤیایم و از پشت درخت‌های مختلفی در حال سرک کشیدن می‌دیدم و همزمان هم سه آهنگ منتخب هندی‌ای که دوست داشتم، توی ذهنم داشت با هم پِلی می‌شد. خوشبختی را به شکل ام‌پی‌تری‌شده در خودم حس می‌کردم. تمام کلمه‌هایی که خشایار گفته بود، همان‌هایی بودند که آرزوی‌شان را داشتم. سه ربع طول کشید تا به دنیای واقعی و حالت چپ و رو شده‌ی در روی تخت اتاقم برگردم. خشایار کماکان داشت با حوصله از جزئیات آینده‌مان حرف می‌زد.
سپیده
هرچند خشایار خودش می‌گفت بدون توجه به محتوای برنامه و فقط برای مطالعه‌ی زیرنویس‌های دفاتر مهاجرتی کانال مورد نظر یاد من و عشق‌مان افتاده، ولی فرخنده خواهرش تا مدت‌ها با خنده جلو همه ادعا می‌کرد که آن شب، آهنگ در حال پخش دیشب اومدم خونه‌تون نبودی... عباس قادری، خشایار را یاد عروس‌خانم انداخته، وگرنه که کلاس کار خشایار عمراً از شهرام‌ناظری و گلپا نزول نکرده و نمی‌کند. ولی من در آن لحظه نه سنتی‌کاری‌های خشایار برایم مهم بود و نه کف کوچه‌بازاری‌های خودم. در آن لحظه‌ی خاص فقط صدای خواستگاری خشایار به‌صورت استریو فونیک چهاربانده در گوش من طنین‌انداز بود.
سپیده
البته متأسفانه گزارش دیشب من کار خودش را کرده بود و خائن مورد نظر موقع حمله، خودش در صحنه حضور نداشت، ولی به یاری و همکاری دلسوزانه‌ی کلیه‌ی کله‌خراب‌ها و چماق‌دارهای محل، مغازه‌ی داریوش و کلیه‌ی اسانس‌های غیراصل موجودش با خاک یکسان شد. همان شب هم فرزین برایم تعریف کرد که یک دوجین کاغذ بودار شماره‌دار قلب‌دار، سه دستگاه موبایل و چهار شاخه رز پلاستیکی هم به‌دست بچه‌ها شناسایی و معدوم شده است. از آن روز به بعد دیگر هیچ‌کس داریوش را آن دورُوبر ندید، ولی چند وقت خبرش رسید که آن سر شهر، یک مغازه‌ی پارچه‌فروشی کت‌وشلوار ضخیم مردانه زده که با ناموس افراد محل هم منافات خاصی نداشته باشد. من و سمیرا هم پنجشنبه‌ی هفته‌ی آینده عروسی فرحناز دعوتیم، و هنوز هم معتقدیم فرحناز لیاقتش خیلی بیشتر از این پسره‌ی قناس یک‌متر و هشتادوخُرده‌ای است.
سپیده
احساس کردم کمی تند رفته‌ام، برای همین در همان حالت ناراحتی سعی کردم جمله‌ام را اصلاح کنم. - حالا دامنش رو که نه! ولی واسه خاطر اون بی‌تربیت، پروپاچه‌ی سمیرا امروز سوخت! خب جای لکه‌اش هم می‌مونه دیگه! لکه‌دار شد رفت پی کارش؟ بعد هم صدایم را صاف کردم و گفتم: «الان بحران داریوش، فقط دیگه به من مربوط نیست. بحران داریوش یه بحران ناموسی، منطقه‌ای شده که فقط با پنجه بوکس‌های تو و دوست‌های ناموس‌پرستت قابل‌حلّه!» نطق غرّایم حسابی کار خودش را کرد. فرزین در همان وضعیت و با زیرشلواری و رکابی آماده‌ی حمله به دشمن شد. در عرض ده دقیقه با بیست‌وسه نفر قرار گذاشت که همگی یک ساعت بعدش با دو مینی‌بوس دم مغازه‌ی داریوش بودند.
سپیده
حسابی هول شده بودم. دویدم سمت حمام. خمیر دندان نصفه‌ی بغل دست‌شویی را برداشتم و با سرعت برگشتم پیش سمیرا. هردوِ‌مان داشتیم زار می‌زدیم. من از درد قلب و سمیرا از درد سوختگی. رفیقم را توی بغلم گرفتم، سرم را بالا بردم و با تمام قوا داد کشیدم: «اشک نریز! درد نکش! خودم به جهنم! من انتقام این پوست زانوی تو رو از اون ملعون می‌گیرم.» آن روز، بعد از اینکه سمیرا را از درمانگاه برگرداندم، برگشتم خانه و مستقیم رفتم توی اتاق فرزین. همان‌طور که انتظار داشتم هنوز خواب بود. در را محکم به‌هم زدم و دوباره شروع کردم به گریه. - فرزین، داداش پاشو! اگه غیرت داری پاشو! اگه ناموس پرستی پاشو! - حالا وقت خواب نیست! پاشو ببین عشق این فرزین چطور دامن سمیرا رو لکه‌دار کرد! با شنیدن جمله‌ی آخری فرزین عین برق از جا پرید. یکی محکم زد روی پیشانی‌اش و گفت: «دامنش رو لکه‌دار کرده؟ اون بی‌همه‌چیز؟ سمیرا؟ رفیقت؟ ها...!»
سپیده
اصلاً باورم نمی‌شد. داریوش در کمترین زمان ممکن و فقط بعد از گذشت هفت ساعت‌وسیزده دقیقه از شروع عشق‌مان به من خیانت کرده و پرهای نازک سیمرغ آرزوهایم را تبدیل به پشم بُز کرده بود. کاغذ را برداشتم و دویدم سمت آشپزخانه. سمیرا پای گاز وایستاده بود و داشت چای می‌ریخت. فرصت زیادی نداشتم، برای همین بدون معطلی فریاد زدم: «این لامصب تو رو هم قراره بگیره؟ سر کدوم چهارراه می‌گیره؟ به کدوم ساعت عاشقی؟ اصلاً سهم من از اون‌همه احساس همچین پایانی نبود!» و زدم زیر گریه. فریاد یکهوییِ من کار خودش را کرده بود. چای داغ از دست سمیرا ول شد و در عرض یک دقیقه پوست پایش از زانو به پایین تاول زد.
سپیده
وارد خانه‌شان که شدم، سمیرا داشت توی آشپزخانه چای دم می‌کرد. سرش را از همان بغل اجاق گاز کج کرد و با حالتی ملتمسانه گفت: «جان سمیرا! موبایلم زیر بالشم مونده! تو مسیری، بیارش با خودت! آفرین! حالا بذار ناله‌های تو تموم بشه! یه‌چی برات تعریف کنم کَفِت می‌بُره اصلاً! باقلوا!» هرچند آن روز اندازه‌ی پیک موتوری برای سمیرا خدمات حمل‌ونقل انجام داده بودم، ولی برای ایجادنشدن حاشیه‌های احتمالی، تصمیم گرفتم دستور آخری را هم بی‌غرولند انجام دهم. رفتم توی اتاق. روی تخت خم شدم و دنبال موبایل می‌گشتم، که ناگهان چشمم به تکه‌کاغذ باریک و خیلی آشنایی افتاد. از تعجب خشکم زده بود. شماره‌ی داریوش با همان دست‌خط و روی همان کاغذ عطری‌های اِشانتیونی. تنها فرقش مکان قلب تیرخورده‌ی بغل شماره بود، که مال من سمت راست و بالای شماره و مال سمیرا حدودهای جنوب‌غربی شماره‌ی موردنظر حک شده بود
سپیده
تقریباً سرصبح بود که در نهایت عجز و بی‌درمانی، یکهو یاد سمیرا افتادم. سمیرا برای من یک چیزی عینهو مسواک بود؛ شخصی، غیرقابل استعمال و سوءاستفاده‌ی دیگران و درنهایت پاک‌کننده‌ی روح و جسم و کلیه‌ی تفکرات لای مغز مانده. فقط او می‌توانست من را از این دوراهی پیش‌رویم برهاند. قبل از ساعت شش‌ونیم صبح بود که به سمیرا زنگ زدم و گفتم که موضوع مرگ و زندگی برایم پیش آمده که باید هرچه زودتر درباره‌اش صحبت کنیم. سمیرا که معلوم بود وخامت اوضاع را توی خواب و بیداری نفهمیده، فقط گفت: «مُرده! رو گازی؟ می‌ترسی تَه بگیری؟ هفت صبحی! خوابم رو که حروم کردی! پاشو بیا! ها! راستی! تو خونه هم پنیر نداریم! از این لبنیاتیِ سر کوچه‌مون، نیم کیلو لیقوان هم بگیر قربون دستت!» به‌خاطر عشق اهورایی، آینده‌ی روشن و همین‌طور زندگی زناشویی‌ام، علاوه بر پول تاکسی، مجبور به پرداخت چندین‌هزاروپانصد تومان برای سیر کردن خندق بلای رازدار قصه‌هایم هم شدم.
سپیده

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰
۳۰%
تومان