بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
نگاههای مشکوک، عمیق و معنادار کیومرثخان پای من را برای همیشه از منزل روحیخانماینها برید و مطمئنم کرد که مستند سهستاره، دونقطه و یکضربدر، مطالب جذاب دیگری را نیز در پس و پیش و تَهمَههای خود حمل میکرده است.
ز.م
چشمهایم را ریز کردم و سعی داشتم بیتوجه به فیلمهای علمی کشف ماه و جاذبه و تشریح جانوران مستند راز بقا، یک دانه مورددارش را سوا کنم، تا اینکه چشمم به ویاچاسی افتاد که رویش سه ستاره، دو نقطه و یک ضربدر نقش بسته بود.
نگاه عمیقتری به فیلم انداختم و بعد از یک بررسی کوتاه خاطرجمع شدم که علامتهای حکشده رمز شباند و مطمئناً صاحب فیلم مفاهیم پلیدی را در پشت این تصاویر پنهان کرده است. بههمیندلیل بدون معطلی محموله را برداشتم و با هزار امید و آرزو به سمت ویدئو رهسپار شدم
ز.م
به مدت یک ساعتونیم و بدون جابهجاییِ حتی یک سانتیمتریِ ماتحت، پای شو هندی نشستم و با دهانی بازمانده، تا برفکیهای آخر فیلم را هم با لذت تماشا کردم.
آن شب موقع خواب، تمام فکر و ذکرم پیش برادران حاضر در شو بود. تمام ستونها و در و دیوارهای خانهمان را بهمثابهی درختهای کوتاه و بلند تصور میکردم که پشت هر کدامشان یک ویجِیِ خوشبر و رو پنهان بود.
ز.م
دقیقاً یادم نیست این اراجیف را از کجای مغزم داشتم ردیف میکردم، ولی برای نگهداری چنین باقلوای شیرینی در چند سانتیمتری خودم چارهی دیگری به ذهنم نمیرسید.
مرد رؤیاهای من خودش را سیاوش معرفی کرد و گفت که نوهعموی بزرگ سهیلاست. نمیدانستم چطور این کِیس مناسب تا آن لحظه از دسترس سهیلا در امان مانده بود، ولی هرچه که بود الان همهچیز برای ساختن یک زندگی ایدهآل و درآوردن چشم سهیلا بهصورت بالقوه آماده و مهیا بود. سیاوش دوباره لبخند ملیحی زد و از من پرسید: «حالا بلاخانم، بگو ببینم توی صندلی با اون وضعیت نابهنجار داشتی چیکار میکردی؟»
سپیده
طوری که کسی شک نکند توی اتاق رفتم و سنجاق را جوری گذاشتم که بعد از اجرا چالهی نسبتاً عمیقی در عروسخانم ایجاد کند. هنوز روی زانوهایم خم بودم که صدای دلنشینی از پشتسر به گوشم رسید.
- خانم شما همیشه اینقدر تو اعماق صندلی عروس و داماد فرو میرید؟
از جایم پریدم و بهصورت ایست خبردار همانجا ایستادم.
صاحب صدا پسری بود قدبلند با موهایی براق که بهصورت جذابتری از مال مجید، به شکل فرق وسط باز شده بودند. صورتی به شفافیت آینه و چشمهایی عینهو محمدرضا فروتن که از زیر عینک فریم فلزیاش بدجور خودنمایی میکردند.
تا آمدم چیزی بگویم، آب دهانم چنان توی گلویم پرید که مجال حرفزدنم سلب شد. شروع کردم به سرفه کردن و پسر ایدهآل هم شروع کرد به ورانداز کردن من.
سپیده
صبح روز عقد توی اتاقم نشسته بودم و داشتم با انگشت دلایلم را برای ادامه دادن به زندگی میشمردم که مامان وارد شد. با صورتی مملو از ماسک ماستوخیار بالای سرم ایستاد،
سپیده
همینجور هاج و واج مانده بودم و توی ذهنم مجید را با رفقایش بهصورت لمداده روی هم، در حال خوردن تافی کرهای مجسم میکردم.
بعد یکهو انگار که برق به کلهام وصل کرده باشند، از جا پریدم و با سرعت هرچه تمامتر دویدم سمت آشپزخانه! مامان را بغل کردم و درحالیکه شانههایش را تکان میدادم گفتم: «بدبخت شدیم مامان! مجید شده عینهو پرویزخانم! باید نجاتش بدیم! باید براش زن بگیریم! میفهمی! نباید بذاریم شوهر کنه!»
سپیده
ولمتایم چه کوفتیه؟ با اسم رمز باهاش حرف میزنی؟ بیناموس؟ لوت میدم! حالا ببین!»
درست بعد از گفتن این جمله و خبردار شدن شست مجید از اینکه من دربارهی شناخت مناسبتهای عاطفی تازه مدشده از دَم بیغ تشریف دارم، مکالمهی ما با قوایی دوباره از سر گرفته شد.
- ببین آبجی! ماشاءالله تو که زبانت خوبه! این ولمتایم، یه تایمیه که پسرا لم میدن رو هم و دورهمی تافی کرهای میخورن و فوتبال نگاه میکنن. یه دونه «و» هم گذاشتن اولش که حالت آهنگین بهتری داشته باشه جملهش! عصبانیت نداره که! بیا، اصلاً این یهدونه تافی کرهای هم مال تو! ها قربون آبجی یکییهدونهام بشم من!
سپیده
تا اینکه یک روز تصمیمم را گرفتم و به بهانهی کشیدن جاروبرقی وارد اتاق مجید شدم. زیر تخت، کنارههای قالی، پشت بالشت و حتی لابهلای جزوهی کنکورهایش را هم برای پیدا کردن سرنخ گشتم. تا اینکه توی یکی از کشوهای کمد دیواری دوتا تافی مینو کَرهای، یک خرس قهوهای و یک کاغذ که رویش نوشته بود: «ولمتایمت مبارک» پیدا کردم.
با دیدن این صحنه کنترلم را یکباره از دست دادم و عینهو مامانِ همان خرس قهوهایِ توی کشو نعرهای بلند کشیدم: «مجیییید! خواهرت به عزات بشینه! کجاااایی!»
سپیده
خودش را انداخت توی بغل مامانم و شروع کرد به ماچ و بوس و اشک و آه و ناله کردن. بعد هم از توی ساکش دو کیلو کلوچهی فومنی، سه بسته سوهان، چهار مثقال زعفران، یک کیلوونیم خرما و دو جعبه گز بلداجی اصل درآورد و با کلی تعارف و قربانصدقه به مامانم تقدیم کرد.
سهیلا فقط دو هفته رفته بود رامسر، ولی پکیج سوغاتی ارائهشدهاش، توانایی رقابت با سوغاتیهای سفرهای مارکوپولو را داشت
سپیده
با یک ترفندی دم سهیلا را قیچی کردم و به او گفتم که مطابق آداب و رسوم خانوادهی ما، رفتوآمد عناصر عزب مؤنث، بهخصوص دختران همسایه به منزل ما ممنوع است. و وقتی هم پرسید: «اِاا! چطور تا الان رسم نداشتین؟»
گفتم: «به تو چه! آقاجانم میلش کشیده برامون یهسری رسمهای جدید ناموسی وضع کرده! حسودی اصلاً؟»
سپیده
داداشی جونم، راستش خیلی وقته که تو فکرتم! نمیخوام سر جوونی طعمهی این دختران ددمنش دورُوبَر شی! مثلاً همین سهیلای خودمون، میشناسی که...
هنوز کلمهی سهیلا توی دهان من منعقد نشده بود که رنگ مجید به حالتهایی از لبویی پررنگ تغییر کرد، آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه منتظر تمام شدن جملهی من بماند، با صدای بلند فریاد زد: «آره آبجی، میخوامش. خیلی وقته! اصلاً داغونشم! اتفاقاً یه نامه هم نوشتم! منتها هروقت میآم بهش بدم، کل تنم مورمور میشه، دهنم میخشکه، چشمام دو دو میزنه! تو واسهم زحمت انتقال این عشق پاک رو میکِشی؟»
سپیده
مجید هم که افسار امور از کَفَش کاملاً خارج شده بود با صدای بلند گفت: «تایر زاپاستونم به مولا!»
سپیده
مجید برگشت عقب، یک نگاهی به ما انداخت و گفت: «آمادهاید پرنسسها؟»
از رفتار شنیع مجید عُقَم گرفته بود و آمادگی این را داشتم که با تمام قوا خفهاش کنم، اما قبل از اقدام من، سهیلا جواب داد: «آقامجید! شما که راننده باشی، مقصد حتماً بهشته! پدال و گاز و فرمون چقده بهتون میآد!»
سپیده
تا آنجا که یادم میآمد در سالهای گذشته من هر روز مثل شتری قوی و دوکوهان در سرما و گرما کل مسیر از مدرسه تا خانه را رفته و برگشته بودم. حالا اینکه بابا چطور یکهو یک لطافتی در زانوهای سهیلا یافته بود که در سُمهای آهنین من دیده نمیشد، جای بحث زیادی داشت.
سپیده
من و سهیلا قرار گذاشته بودیم که توی مدرسه هم برای همدیگر بهترین دوستهای دنیا باشیم، برای همین یک قسمنامهی چندبندی نوشتیم، توی یک شیشهی دردار گذاشتیم و توی باغچه چالش کردیم. اول میخواستیم به نشان تعهد، زیرش را هم با خونمان امضا کنیم، ولی چون خیلی درد داشت، با خودکار بیک معمولی امضا کردیم.
سپیده
اول نفهمیدم که سهیلا چطوری از توی مسیر و توی جیکثانیه اینطور دل بابا را برده است، ولی بعد متوجه شدم از توی حرفهای ما فهمیده که بابا چقدر عاشق فیات آبیاش است، برای همین یکبار تا بابا را دیده از همان سر کوچه دادزده: «آقایعقوبی، با اون عروس آبیت یه بوق بزن برامون تو رو خدا، کل محل منوّر شه!»
سپیده
توی این مدت هم سهیلا آنقدر بهزور برای مامانم خانه جارو زده بود و کتلت سرخ کرده بود، آنقدر خالهجانکنان، کتوکولش را مشتومال داده بود و حتی آنقدر جلو مجید از قد و بالایش تعریف کرده بود، که توی خانواده همگی دربست قبولش داشتند.
سپیده
سهیلا از همهچیز تعریف و تمجید میکرد؛ از گل قالی توی اتاقم، از کتوشلوار مرحوم آقاجانم در تابلو روی دیوار، از جنس دمپاییابریهای مامانم وقتی آمد ازمان پذیرایی کند. حتی وقتی از دستبهآب برگشت بهصراحت گفت که سنگ توالتی به کیفیت سنگ توالت ما را هیچوقت در هیچجا ندیده است.
سپیده
سهیلا اصلاً و ابداً خجالتی نبود و بهمحض ورود به خانه، دستهایش را از دو طرف بازکرد و خالهجان گویان خودش را انداخت توی بغل مامانم. به مجید هم یک چشمک زد و پیشنهاد یکهای فایو اساسی داد که با چشمغرههای من به آقاداداش،
سپیده
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان