بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
کیومرث از وقتی که عقل من قد میداد، مشغول ادامهی تحصیل در رشتهی پزشکی بود. بهشدت روی درسهایش تمرکز داشت و جز برای سه امر واجب غذا، اجابت مزاج و مالش داروی ضد ریزش مو به کلهاش معمولاً از اتاق خارج نمیشد. موهای کیومرث از وسطهای سال دوم شروع به ریختن کردند و این اواخر بهازای پاس کردن هر دو واحد، اندازهی یک دوریالی به سطح کچلی موجودش اضافه میشد.
zsmirghasmy
مامانروحی نقطهی عطف خانهی ما بود. زیاد حرص میخورد و بهشدت معتقد بود که گر نباشد چوب تَر، فرمان نبَرد گاو و خر. به آزادی عمل اولاد اعتقاد نداشت و درسخواندن توی هر رشتهای جز دکتری را نوعی بیناموسی قلمداد میکرد. خودش دیپلم طبیعی داشت، ولی چند سال پیش آنقدر با کیومرث سر ریاضی جنگ و جدل کرده بود که الان دیگر بهراحتی انواع انتگرالهای توابع وارون مثلثاتی را برایمان سهسوته حل میکند.
zsmirghasmy
باباحشمت کلاً به مسائل، عناصر و اشخاص اطرافش خنثی بود. کم عصبانی میشد و زیاد رادیو گوش میداد. اهل ابراز احساسات برای خانواده نبود، فقط روزهایی که مامان برایمان ماکارونی فُرمی درست میکرد، هیجانزده میشد و سر سفره کلی احوال همهمان را میپرسید. بابا فوقدیپلم دانشسرای تربیتمعلم را گرفته بود و در آن زمان از نظر فامیل برای خودش یک بطلمیوسی بهحساب میآمد.
zsmirghasmy
- اِوااا! خدابهدور! اینا چیچیه! ببین رو اینا چیچی نوشته! خاکبرسریِ ۱، خاکبرسریِ ۲!
بعد هم ویاچاس آخری را بدون اینکه فریبا ببیند جلو خودم گرفتم، یکی محکم روی پیشانیام زدم و گفتم: «وا اَسفا! این یکی رو ببین! خاکبرسریِ گلچینه!»
بعد هم جعبهی ششتایی صابون را از توی کیسه درآوردم، مستقیم گرفتم جلو چشم فریبا و گفتم: «هفده قسمت بشم برات من! آقاکیوان هم خاکبرسری نگاه میکنه؟ آقاکیوان هم سستعنصره یعنی؟»
Farhan
بهمحض اینکه کیوان از ماشین پیاده شد و تا فریبا حواسش نبود، پلاستیک مشکی زباله را از توی کیفم درآوردم و انداختم زیر صندلی و بعد از سی ثانیه گفتم: «اِوااا! این چیه زیر صندلی؟ مال آقاکیوانه؟»
فریبا تا جایی که امکان داشت چرخید و خودش را کش داد تا بفهمد من دقیقاً دارم دربارهی چه صحبت میکنم. سعی کردم از تمام قوا و احساسم در این قسمت استفاده کنم. فیلمها را مطابق نقشهام یکییکی درآوردم و گرفتم جلو چشم فریبا!
Farhan
اختیار دارید خانم! باس ادب میشد. این جوجه شنبه، دوشنبه، چهارشنبه اینجا وایمیسته متلک میندازه، پنجشنبه، جمعهها استراحت داره، یهشنبه و سهشنبه هم سر این نبش بعدی شماره میده!
سپیده
از ماه پنجم، مامان جز برای اجابت مزاج، تکان دیگری نمیخورد، چون خانمجان معتقد بود که بندناف است دیگر، ممکن است با پیچ مامان بپیچد و نوهجان را خفه کند. هرچند بابا فرامرز یکبار برای آن وضعیت مامان دلش سوخت و تأکید کرد: «بابا بند ناف عین سیم تلفن نیست که پیچش وا نشه، ول کن این بنده خدا رو»، ولی خانمجان درجا گوشش را پیچاند و با عصبانیت گفت: «بدبخت نیمهمنقرض، خودت که نمیفهمی، لااقل بذار با درایت من این خطری که کل خاندان رو تهدید میکنه بیدردسر از سرمون بگذره.»
سپیده
چند وقت بعد، دایی گفت میخواهد برود خارج و باز هم درس بخواند. مامانجونزری این خبر را که شنید به دایی گفت اگر برود، شیرش را حلالش نمیکند، ـ مامانجونزری کلاً هروقت از هرجا کم میآورد از شیرش مایه میگذاشت ـ ولی دایی گفت تا جایی که میداند عین دو سال را بهدلیل مشکلات آنزمانهای مامانزری، شیر گاو خورده است و اگر قرار به طلبیدن حلالیت باشد، باید برود لبنیاتی سرِ کوچهی قدیمشان، از گاو حسنآقاشیری حلالیت بطلبد.
سپیده
شهریار همیشه به من لطف داشت. صبحها برایم لقمهی نانپنیر و خیارگوجه میگرفت و میآورد. دَم ظهری سیب و نارنگی پرپر میکرد و عاشقانه توی دهانم میگذاشت. دم غروبها هم مینشستیم با هم ساندویچ مرغ پخته و بروکلی گاز میزدیم و از آرزوهای دور و درازمان میگفتیم.
اما بعد از مدتی که عشقهای پر از چیپس و پفک و پیتزای رفقا را دیدم این سؤال برایم مطرح شد که این عشق ما اگر اهوراییست پس چرا آنقدر کم کالریست؟
سپیده
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان