بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
هروقت فکر میکنید که بدترین اتفاق دنیا برای شما افتاده، همیشه فکر کنید که ممکن بود بدتر از این هم پیش بیایید
"Shfar"
مثلاً ماچشدن بهوسیلهی والدین که از نظر ما سوسولی بود و معمولاً سالی یکبار، سر سفرهی هفتسین و خیلی سریع اتفاق میافتاد.
"Shfar"
البته من هیچوقت علاقهای به دادن کنکور نداشتم، ولی به اصرار مامان و برای زدنِ پوز دختران صغریخانماینها، بعد از دو سال مشقت شبانهروزی در رشتهی مدیریت خصوصی همایشهای دولتی در انتخاب پنجمم قبول شدم.
ツAlirezaツ
شاید بتوانم روزی مرد آرزوهایم را در انتهای افق بیابم.
Aysan
کیهان و کیوان دوقلو بودند. هرچند ما توی خانه دیگر یاد گرفته بودیم که آنیکی کدامیکی است، ولی توی مدرسه همیشه معلمها برای تشخیص به انگشت یکیشان نخ میبستند.
بیات
از دو هفته قبل مامان مشغول فریز کردن مایحتاج من بود. جرئت تعریفکردن و لذتبردن از هیچی را نداشتم، چون بهمحض باز شدن دهانم، مامان شروع میکرد به گریه کردن. بعد هم بهسرعت آیتم مورد نظر را از دسترس بقیهی اعضای خانواده خارج و بهعنوان توشهی راه، در قسمت بالایی فریزر بستهبندی میکرد.
این حالت مامان آنقدری بیخ پیدا کرده بود که روز موعد و موقع انتقال وسایل به ماشین، بُرسِ پیچی داوود داداشم را، که همیشه چشمم دنبالش بود، بهطور اتفاقی پشت بستههای سبزیکوکو و در حالت کاملاً فریزشده در ته یخچال پیدا کردیم
"Shfar"
پیش خودم فکر کردم که علیالحساب خوردن صبحانه از تمام تصمیمهای دنیا مهمتر است
"Shfar"
کیومرث از وقتی که عقل من قد میداد، مشغول ادامهی تحصیل در رشتهی پزشکی بود. بهشدت روی درسهایش تمرکز داشت و جز برای سه امر واجب غذا، اجابت مزاج و مالش داروی ضد ریزش مو به کلهاش معمولاً از اتاق خارج نمیشد. موهای کیومرث از وسطهای سال دوم شروع به ریختن کردند و این اواخر بهازای پاس کردن هر دو واحد، اندازهی یک دوریالی به سطح کچلی موجودش اضافه میشد.
ツAlirezaツ
همینطور تعدادی دمپایی لاستیکی در رنگهای مختلف خریدم که مسئول بخش جانورکشی وقتی با دمپایی دنبال مارمولکهای روی دیوار میدود، حس زیبایی شناختیاش شکوفا شده، پس از دستگیری شکار، نگاه عمیق و مهربانانهتری به او کند و در صورت امکان جانور را به آغوش گرم خانوادهاش در بیرون ساختمان هدایت کند.
آلوین (هاجیك) ツ
فلسفهی مامان این بود که دختر دَم بخت عین شانهی تخممرغ است و اگر زود ردش نکنی یا تاریخمصرفش میگذرد یا فاسد میشود و روی دست میماند.
-Dny.͜.
ما همیشه جلسات خیلی مهممان را زیر پتوپلنگی برگزار میکردیم، چون هم فضا حالت آکوستیک داشت و صدایمان بهجایی نمیرسید و هم تاریکی جلسه، اهمیت و جایگاه آن را بهمراتب بالاترمیبرد. تنها مشکلش این بود که بعضی وقتها افراد حاضر در جلسه دچار کمبود اکسیژن میشدند که آن هم با کمی بادگیریهای منظم، از زیر اتاق جلسه حل میشد.
"Shfar"
شهریار همیشه به من لطف داشت. صبحها برایم لقمهی نانپنیر و خیارگوجه میگرفت و میآورد. دَم ظهری سیب و نارنگی پرپر میکرد و عاشقانه توی دهانم میگذاشت. دم غروبها هم مینشستیم با هم ساندویچ مرغ پخته و بروکلی گاز میزدیم و از آرزوهای دور و درازمان میگفتیم.
-Dny.͜.
حتی یادم است یکبار برای اینکه ثابت کنیم تا همیشه با همیم، با مخلوطی از چسبقطرهای و حرارتی خودمان را از بغل بههم چسباندیم که البته سر این مسئله هم کلی از خانواده کتک خوردیم و هم مجبور شدیم برای کنده شدنِ مجدد توی تشت آب جوش دو ساعتونیم یکوری خودمان را شناور کنیم.
Aysan
ما همیشه جلسات خیلی مهممان را زیر پتوپلنگی برگزار میکردیم، چون هم فضا حالت آکوستیک داشت و صدایمان بهجایی نمیرسید و هم تاریکی جلسه، اهمیت و جایگاه آن را بهمراتب بالاترمیبرد. تنها مشکلش این بود که بعضی وقتها افراد حاضر در جلسه دچار کمبود اکسیژن میشدند که آن هم با کمی بادگیریهای منظم، از زیر اتاق جلسه حل میشد.
میثم
نمیدانم مشکل از کجا بود که من هروقت میخواستم به چیزهای جدی گوش کنم، تمرکزم بیشتر به حواشی و اطراف میرفت؛ یعنی وقتی بعد از یک ساعتوربع، صحبت بابا تمام شد، من بهکل نفهمیدم چه شد. ولی با تمام وجودم متوجه شدم که سبیل بابا موقع حرفزدن یکوری میپرد بالا، دیگر اینکه مطمئن شدم این زیرپوش رکابی آبی اصلاً به او نمیآید و باید آن سفیده را بهجایش بپوشد. همینطور کلی حرص خوردم از آن تکه سبزیخوردنی که لای دندانش گیر کرده بود و دلم میخواست با شیرجه بروم توی لثهاش و درش بیاورم.
"Shfar"
فضای خوابگاه خیلی عجیبوغریبتر از آنی بود که من فکرش را میکردم. یک راهروِ طولانی که هر طرفش پر از در بود. هیجان عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. حداقل انتظار من از اتاق محل اقامتم یک چیزی توی مایههای مهمانخانهی پرقوی مشهد بود که هرسال تابستان دستهجمعی با کل فامیل، یک هفته در آنجا اقامت میکردیم. پنج تخت چوبی با ملافههای یاسی و سفید و یک پنجرهی بزرگ رو به خیابان.
به خودم گفتم آن تخت بغل پنجره را خودم برمیدارم. هر روز صبح پنجرهی کنار تخت را باز میکنم و صبحانهام را با صدای بال زدن گنجشکها و رو به آفتاب و آسمان آبی میل میکنم.
"Shfar"
در جلسات مدیریت بحران شنیده بودم هروقت فکر میکنید که بدترین اتفاق دنیا برای شما افتاده، همیشه فکر کنید که ممکن بود بدتر از این هم پیش بیایید
Aysan
مشکل اینجا بود که سطح شناخت من از هدف فقط این بود که با ح جیمی نوشته نمیشود و لاغیر.
آلوین (هاجیك) ツ
- خب عزیزم، حالا اولین تصمیممون اینه. اینکه قراره کجا بریم؟
- خشایار! چه حرفیه آخه! خارج بریم دیگه!
- خوشگلخانم من، منظورم اینه که کجای خارج؟ خارج کجا؟
- چِهمیدونم خب! هرجا! فقط خارجش خوب باشه! اصلاً خارجِ خوب چیچی داریم؟
سیّد جواد
در چهارسال دانشگاه، چهلوچهاربار تصمیم قطعیام را گرفتم و سیوهشتبار برای همیشه از خشایار خداحافظی کردم، ولی ته ماجرا و بعد از گرفتن لیسانسم در رشتهی جانورشناسی در گرایش گونههای نادر استوایی، و دقیقاً یک ساعتوربع بعد از جدایی آخرمان، در حالتی بسیار عاشقانه و مصممتر از همیشه تصمیم گرفتم که زنش بشوم.
سیّد جواد
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان