بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی | صفحه ۱۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

بریده‌هایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

امتیاز:
۴.۰از ۱۲۳ رأی
۴٫۰
(۱۲۳)
برای همین بحث را پیچاندم و درست عینهو همان دختره‌ی عاشقی که چند شب پیش توی یک فیلم هندی دیده بودم به داریوش گفتم: «عشقم! مواظب خودت باش. فردا داداشم می‌خواد بیاد مغازه‌ات پدرت رو در بیاره! فرار کن! تا اون‌جایی که می‌تونی دور شو! من هم به‌زودی می‌آم! ما دوباره به هم می‌رسیم! دوباره ما می‌شیم!» و تلفن را قطع کردم. گوشی را که گذاشتم قلبم با ضرباهنگ ترانه‌ی امشو شوشه‌ی سَندی داشت می‌زد. باورم نمی‌شد به همین سرعت سرنوشت من و داریوش در هم آمیخته شده بود. آن شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. از طرفی ناراحت این بودم که آن پیراهن منجوق‌دار بنفشم توی چمدانی که مخصوص فرار آماده کرده بودم جا نمی‌شود، از طرفی دیگر یادم نمی‌آمد که دقیقاً برای شروع زندگی مشترک‌مان سر کدام چهارراه با داریوش قرار گذاشته‌ام.
سپیده
با شنیدن جمله‌ی من جست بلندی زد و گفت: «جان من! چیز خوفی داری دَم دست؟» حدود هفده دقیقه با فرزین برای طعمه‌گذاری تضمینی آن فلک‌زده‌ی پشت خط وقت صرف کردم و وقتی مطمئن شدم که دیگر معامله حسابی جوش خورده، پریدم توی اتاق و شماره‌ی داریوش را گرفتم. صدایم را نازک کردم و سعی کردم ته همه‌ی کلمه‌هایم را هم تا حد ممکن بکشم. - الو! آقاداریوش سلام. خودتونین؟ - بله بله! سلام. ببخشید شما؟ از شنیدن جمله‌اش لجم گرفت، ولی چون فرصت زیادی نداشتم سعی کردم دعواهای زناشویی‌مان را بگذارم برای بعد از عقد. برای همین قضیه را کش ندادم و گزینه‌ی مورد نظرم را یکهویی و شَپَلق گذاشتم روی میز. - ببخشین آقاداریوش، شما می‌گیرین؟ یا می‌برین؟ داریوش با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: «ساندویچ کالباسه مگه عزیزم؟ چی‌چی رو می‌گی شما قشنگِ من؟»
سپیده
به طوری‌که پوسیدگی دندان آسیاب بالایی و پُرشدگی عقل پایین سمت چپش را به‌وضوح دیدم. قضیه را خیلی جدی نگرفتم و صرفاً با ذکر جمله‌ی «ایش! پسره‌ی جلف دندون‌کرمو!» به مسیر خودم ادامه دادم. ولی همان شب، درحالی‌که توی فیس‌بوک با سمیرا داشتیم زیر آب نامزد یک متروهشتادی فرحناز را می‌زدیم و از بخت بی‌صاحاب خودمان گله می‌کردیم، فرزین را دیدم که کاغذ عطر به‌دست و در حالت حق به‌جانب بالای سر من وایستاده است. - بگو بینم این چی‌چیه؟ خیلی بو داره! با تمام احترامی که همیشه برای برادر بزرگ‌ترم قائل بودم، ولی در آن موقعیت نتوانستم خودم را کنترل کنم. ابروهایم را بالا انداختم و با لحن تحقیرآمیزی به او گفتم: «معلومه بو داره!‌ ای خنگ منبع دی‌اکسیدکربن خالص!» و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. عکس‌العمل من بدجوری لج فرزین را در آورد.
سپیده
داریوش خوش‌بوی من داریوش دو میدان بالاتر از خانه‌ی ما یک مغازه‌ی اسانس‌فروشی داشت. جنسش اصل بود. هر روز با وقار خاصی دَم در می‌ایستاد و کاغذهای باریک آغشته به اسانس‌های معتبر را در اختیار عابران می‌گذاشت. من عاشق بوهای متصاعدشده از اطراف مغازه‌ی داریوش بودم، ولی داداش فرزین معتقد بود که جنس‌های داریوش، آب قاطی‌شان دارند. البته فرزین چون فوتبال زیاد بازی می‌کرد و همیشه خودش و جوراب‌هایش اندازه‌ی سمور دو رنگ کانادایی بو داشتند، دیگر شامه‌اش نسبت به بوهای اطراف، کاملاً لمس شده بود و چیز خاصی را احساس نمی‌کرد. بعد از چند وقت و در یک روز خیلی داغ کلافه‌کننده‌ی تابستانی که داشتم از جلو مغازه رد می‌شدم، داریوش مثل همیشه چندتایی کاغذ بودار تقدیمم کرد و این‌بار لبخند عمیقی هم پشت‌بندش به رویم زد.
سپیده
ولی بعد از اینکه خبر نامزدی ایشان با دختر سوسن‌خانم را از مادرم شنیدم، دریچه‌های نیمه‌باز امیدم همه از دَم بسته شدند و به قول مامان فهمیدم که لقمه‌های چرب را نباید به بهانه‌های ظاهری، تحصیلی و فرهنگی، توی هوا معطل گذاشت. حالا و بعد از گذشت سالیان دراز، آقای لبن‌زاده هنوز هم توی محله‌ی ما و سر همان کوچه مغازه دارد، ولی آن‌طور که مامان می‌گفت بعد از عروسی هم دندان‌های مفقودشده‌اش را ایمپِلنت کرده و هم کله‌ی نیمه‌خالی را با متد جدید کاشت موی اف.آی.تی صفای مبسوطی داده است.
سپیده
بعد از قضیه‌ی کتک‌خوری فرید متلک‌انداز که در معیت خودتون انجام شد، شواهدی مِن‌باب رؤیت این انگل اجتماعی در اطراف منزل شما به‌دست اومد و بنا به گزارش‌های همون منابع مذکور، اخبار ضدونقیضی هم مِن‌باب حضور ایشون برای انجام عملیات خواستگاری تو همون روز جمعه دریافت شد. لذا بنده لازم دونستم که بدون فوت وقت و تحت عنوان زبونم‌لال خواستگار بالقوه‌ی شما، شخصاً به در منزل‌تون بیام و خانواده‌ی محترم رو از خطرات احتمالیِ تو راه آگاه کنم. که خداروشکر مطالب عنوان‌شده از پایه بی‌اساس بود و تو اون ساعت جز چندتا جنازه‌ی مگس، کس دیگه‌ای تو منزل‌تون حضور نداشت. البته خانم‌والده حتی بعد از توضیحات بنده قضیه رو زیاد جدی گرفتن و از من عاجزانه درخواست کردن که تا زدن پوز حاج‌خانم سوسن و تا اطلاع ثانوی تو نقش خودم باقی بمانم...!
سپیده
خانم‌جان هم که سکوت ما را نشانه‌ی رضایت برداشت کرده بود در صحنه‌ای مشابه با کارتونِ شیرشاه سیمین را روی دست‌هایش بالا گرفت و با غرشی هیجان‌انگیز که از اعماق وجودش بلند می‌شد گفت: «آقاپرویزخانِ من، وارث کل خاندان فخر ملکی!» بعد هم درحالی‌که سیمین را روی دستش می‌رقصاند شروع کرد به خواندن: «پسرپسر، قندوعسل! پسرپسر، کاکل به‌سر!» آن شب به هر حیلتی بود پرویزکچل را از آن وضع نابسامان خارج کردیم و به دستور بابافرامرز برای خانم‌جان هم توی اتاق یک جا انداختیم تا حواس‌مان همه‌جوره به او باشد. آخر شب، که مثل همیشه الکی خودم را به خواب زده بودم، شنیدم که بابا به مامان می‌گوید: «بیا! خوبت شد؟ همین رو می‌خواستی؟ اون‌قدر پسر نزاییدی و مامان رو توی استرس گذاشتی که دچار خودانقراض‌درمانی شده.»
سپیده
اما این دوران بارداری با آن دوتای بقیه خیلی فرق داشت. به دستور خانم‌جان‌عشرت، از همان روز اول یک تشک و سه مخده‌ی پَرِ قُو برای زیر سر و زیر بازوهای مامان‌زیبا تدارک دیده و تهیه شد. از ماه پنجم، مامان جز برای اجابت مزاج، تکان دیگری نمی‌خورد، چون خانم‌جان معتقد بود که بندناف است دیگر، ممکن است با پیچ مامان بپیچد و نوه‌جان را خفه کند. هرچند بابا فرامرز یک‌بار برای آن وضعیت مامان دلش سوخت و تأکید کرد: «بابا بند ناف عین سیم تلفن نیست که پیچش وا نشه، ول کن این بنده خدا رو»، ولی خانم‌جان درجا گوشش را پیچاند و با عصبانیت گفت: «بدبخت نیمه‌منقرض، خودت که نمی‌فهمی، لااقل بذار با درایت من این خطری که کل خاندان رو تهدید می‌کنه بی‌دردسر از سرمون بگذره.»
سپیده
شنیدن این جمله در آن شرایط ضربه‌ی مهلکی برای کل فامیل به‌حساب می‌آمد، زیرا به‌دلیل مشکلات موجود و نبود عنصر مذکر در خانواده، احتمال داشت به‌زودی نسل خاندان فخر ملکی عین دایناسورهای دوره‌ی ژوراسیک به‌کل و از دم منقرض و نابود شود، به‌همین‌دلیل این‌بار خانم‌جان بدون اینکه حتی یک ثانیه را از دست بدهد دنبال راه چاره برای شکستن طلسم مامان‌زیبا همه‌جا را زیر و رو کرد. چون نسخه‌های بانوصغری با مزاج مامان جور درنمی‌آمد، گزینه‌های درمان خوراکی پسرزایی به‌کل منتفی شد، ولی از نظر خانم‌جان هنوز دریچه‌هایی از امید برای رسیدن به نتیجه وجود داشت. این‌بار در وضعیتی که صدف هنوز یک سال‌ونیمش هم تمام نشده بود و با تضمین قطعیِ حبیب‌دعانویس، که روی دستش کسی بلند نمی‌شد و دعاهایش یوزپلنگ را سوسک می‌کرد، مامان برای تولید یک جنس نر برای بار سوم حامله شد.
سپیده
الحمدلله اتفاق بدی نیفتاد و این‌بار قبل از مراجعه‌ی مجدد پیش دکترصغری، خبرِ به‌زودی به‌دنیاآمدنم توی در و همسایه و کل فامیل پیچید. بعد از تولد من تا یک سال همه‌چیز عادی بود، ولی بعد از یک سال خانم‌جان دوباره شروع کرد به غصه‌خوردن و اظهار کرد که طبق شواهد موجود مامان تک‌زاست. این‌بار مامان نگذاشت کار به عرق شتر خسته برسد و بدون فوت وقت و با سرعت هرچه تمام‌تر حامله شد و درست نُه ماه بعد از پیام رعب‌انگیز خانم‌جان‌عشرت، صدف، خواهر کوچک‌تر من، به‌دنیا آمد. ورود صدف به‌عنوان دومین دختر زاییده‌شده از همان روز اول توی بیمارستان با حرف و حدیث همراه شد و خانم‌جان‌عشرت درحالی‌که با ناراحتی داشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد، در گوش بابا گفت که فکر کنم این زیبا طلسم شده و زبانم‌لال، انگاری دخترزاست.
سپیده
مامان‌زیبا از آن دخترهایی بود که چیزی تحت عنوان عقیده‌ی شخصی نداشت و تا بعد از ازدواج با بابا در حال ریسِت‌فَکتوری باقی مانده بود و یکی از دلایل موافقت بی‌چون‌وچرای آن زمانِ خانم‌جان هم با این وصلت، همین پِروگرام نبودن مامان برای کَل‌کَل‌های عروس و مادرشوهری به‌شمار می‌رفت. یک سال که از عروسی مامان‌این‌ها گذشت و خبری از بچه نشد، خانم‌جان مشکوک شد که نکند مامان نازاست. پس سریع دستش را گرفت و پیش صغری‌فال‌بین برد. بعد از کلی سؤال و جواب قرار شد شب به شب، مامان دو قاشق عرق شترِ خسته را با نصف لیوان شیر فیل تازه‌فارغ‌شده قاطی کند و با دَمی باقالی و سیرترشی بخورد، اما معجون مورد نظر جواب نداد و دو روز بعد از استفاده، کار مامان به شست‌وشوی معده کشید
سپیده
و بعد مثل کسی که یکهو به‌خودش آمده باشد فریاد کشید: «آخ پاااااام!» یادم است موقعی که داشت این دیالوگ را می‌گفت یک قورباغه هم روی سرش بود. آن شب مجبور شدیم آقامختاری را خبر کنیم که بیاید، چون طفلکی پای اشرف بدجور درد می‌کرد. فردا صبح خبر رسید که رفیق مصدوم، از دو جا پایش شکسته و دو ماهی باید در کانون گرم خانواده به‌صورت استراحت مطلق، روزهای زیبای تابستانش را بگذراند. هرچند بعد از آن شب ما دو تا هم به‌دلیل سوءاستفاده از اعتماد والدین و دیدن فیلم‌های نامناسب کتک مفصلی خوردیم، ولی همین‌که توانستیم این نارفیق دودره‌باز را از رفتن به اردوی کذایی مورد علاقه‌اش بازبداریم، خودش کلی جای خوشحالی داشت.
سپیده
هنوز جمله‌ی آخر از دهان اشرف خارج نشده بود که روناک، یا همان به‌اصطلاح روح روناک با ملحفه‌ی تترون مامانش، در را باز کرد و وارد شد. اشرف هم بالشت و تخمه و پوست و هرچه را دم دستش بود انداخت توی هوا و دوید سمت حیاط. ایوان کوتاه بود و پله‌ها بلند و وقت برای فرار از دست روح خبیث هم کم بود. اشرف از همان بالای پله‌ها جست زد و بعدش معلق خورد. آن‌هم نه یکی و دو تا و درنهایت، اشرف با سه دور معلقِ کامل، داخل حوض فرود آمد. اینجا بود که ما قسمت آخر نقشه‌مان را به‌انجام رساندیم و با سرعت و سراسیمه دوتایی به سمتش دویدیم و داد زدیم: «خدا مرگم بده اشرف! چی شدی؟ چرا وسط حوضی؟ چرا داری می‌لرزی؟» اشرف، که رنگش عین همان ملحفه‌ی تترون سفید شده بود، با چانه و صدایی لرزان گفت: «روح اومد! روووح!»
سپیده
چند وقت بعد، دایی گفت می‌خواهد برود خارج و باز هم درس بخواند. مامان‌جون‌زری این خبر را که شنید به دایی گفت اگر برود، شیرش را حلالش نمی‌کند، ـ مامان‌جون‌زری کلاً هروقت از هرجا کم می‌آورد از شیرش مایه می‌گذاشت ـ ولی دایی گفت تا جایی که می‌داند عین دو سال را به‌دلیل مشکلات آن‌زمان‌های مامان‌زری، شیر گاو خورده است و اگر قرار به طلبیدن حلالیت باشد، باید برود لبنیاتی سرِ کوچه‌ی قدیم‌شان، از گاو حسن‌آقاشیری حلالیت بطلبد.
zsmirghasmy
از طرفی این اواخر هم درس و مشق و مقالات جدید مهیج چنان در مغز و استخوان‌مان رسوخ کرده بود که اگر یکی می‌چایید، با قضیه در حد ادالت‌کولد و اکسپکتورانت برخورد نمی‌کردیم و همه‌اش روی لوزه‌های طرف دنبال میکروب ناشناسی، که سلامت بشریت را به خطر انداخته بود، می‌گشتیم. برای همین فامیل خیلی ما را تحویل نمی‌گرفتند و فقط در حد رفع و رجوع نیازهای تزریقاتی اعم از پنی‌سیلین و آمپول تقویتی با ما سلام‌وعلیک داشتند. تمام این‌ها بهانه‌ای شد که من و شهریار دریچه‌های داخلی پیشرفت‌مان را گِل گرفته و به‌صورت متمرکز به دریچه‌های با کیفیت آن‌ورِ آبی فکر کنیم.
zsmirghasmy
شهریار همیشه به من لطف داشت. صبح‌ها برایم لقمه‌ی نان‌پنیر و خیارگوجه می‌گرفت و می‌آورد. دَم ظهری سیب و نارنگی پرپر می‌کرد و عاشقانه توی دهانم می‌گذاشت. دم غروب‌ها هم می‌نشستیم با هم ساندویچ مرغ پخته و بروکلی گاز می‌زدیم و از آرزوهای دور و درازمان می‌گفتیم. اما بعد از مدتی که عشق‌های پر از چیپس و پفک و پیتزای رفقا را دیدم این سؤال برایم مطرح شد که این عشق ما اگر اهورایی‌ست پس چرا آن‌قدر کم کالری‌ست؟
zsmirghasmy
تا یک هفته خودم را به مریضی زدم و از خانه بیرون نرفتم، ولی چون خانه‌ی ما برای خودش یک‌پا کلینیک تخصصی به‌حساب می‌آمد، بعد از تشخیص سلامتی با کمک دکتر کیومرث و تجویز دو استامینوفن به‌دست دکتر کیهان و با چکاپ نهایی مامان‌روحی دوباره راهی دانشگاه شدم.
zsmirghasmy
اما زخمی که مامان از کیوان خورد چیزی نبود که با آشتی فراموش شود، برای همین عزمش را جزم کرد و چون کسی برای گیر دادن دم دستش نبود، با تمام قوا بند کرد به من. تاریخ این یکی را دقیق یادم نیست، یعنی درست از بیست‌ویک آبان آن سالی که دوم دبیرستان بودم با هفده کیلو کتاب انتشارات معدن‌چی آمد و کنارم نشست و به‌صورت رسمی عنوان کرد قرار است از حالا به بعد دورِهمی و باهم تست بزنیم و دقیقاً از همان روز، پشت کنکورِ من با همراهی شبانه‌روزی مامان‌روحی آغاز شد. البته تلاش‌های مامان در زمینه‌ی پرورش بنده صرفاً به مسائل تئوریک ختم نمی‌شد. تقریباً هفته‌ای یک‌بار به بهانه‌ی تقویت و خون‌رسانی به خانواده از آقاصفرعلی‌قصاب جگر و دل و قلوه می‌خرید. آن کتاب قطور کیومرث را هم می‌آورد و کلیه‌ی ماهیچه‌ها، عروق و رگ‌های گوسفند بیچاره را مطابق کتاب خیلی دکتری‌وار برایم تشریح می‌کرد. به شکلی که این اواخر قلب را همین‌طور بازنکرده که دستم می‌گرفتم، مظنّه‌ای، می‌توانستم درصد گرفتگی عروقش را تخمین بزنم
zsmirghasmy
آخر هفته‌ها کمی از خفقان اوضاع کم می‌شد. مامان‌روحی ظهرِ هر جمعه پنج ساندویچ سوسیس‌بندری با خیارشور و نوشابه مشکی بهمان می‌داد تا حال‌وهوای‌مان را عوض کند و فضای ساندویچی غلام‌سبیل را برای‌مان تداعی کند. در آن سال پرمشقّت، شرکت در سه مراسم عروسی، دو ختنه‌سوران و چهار تولد را از دست دادیم و نهایتاً یک ساعت بعد از کنکورِ کیوان و کیهان در حالت‌هایی شبیه به رابینسون کروزوئه از خانه نجات پیدا کردیم.
zsmirghasmy
کیهان و کیوان دوقلو بودند. هرچند ما توی خانه دیگر یاد گرفته بودیم که آن‌یکی کدام‌یکی است، ولی توی مدرسه همیشه معلم‌ها برای تشخیص به انگشت یکی‌شان نخ می‌بستند. توی یک کلاس درس می‌خواندند و وضعیت تحصیلی هردوِشان به‌صورت خیلی مبهمی خوب بود، یعنی یک وقت‌هایی کیوان شیمی‌اش را بیست می‌شد و کیهان از ترس نمره‌ی تَکَش تا دو روز در منزل آقاجان‌این‌ها پناه می‌گرفت. دو هفته بعدش این دفعه کیهان توی همان شیمی جایزه می‌گرفت و مامان تا دو ساعت دُور خانه با جارو دنبال کیوان می‌دوید که البته در این زمینه ما هیچ‌وقت نفهمیدیم دقیقاً کدام‌یکی جای کدام‌یکی دارد امتحان می‌دهد و بیست‌های واقعی درواقع از آنِ کیست؟
zsmirghasmy

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰
۳۰%
تومان