بریدههایی از کتاب فهم فلسفه: فلسفه در قرون وسطی و دوران تجدد
۴٫۶
(۷)
لاک بهخاطر این گفتهاش که ذهن لوحِ نانوشته است، معروف است. او میگفت چیزی در ذهن نیست مگر آنچه از حواس ما میآید. برای مثال وقتی ما از کلماتی مثل خدا، ابدیت یا «جوهر فلسفی» حرف میزنیم، واقعاً نمیدانیم در مورد چه چیز حرف میزنیم، چون هیچ کس خدا، ابدیت یا جوهر را تجربه نکرده است.
علی نوری
بنابراین در زندگی به حال ما سودمندتر است که تا جای ممکن هوش و عقل خود را کامل کنیم، و بالاترین خوشبختی و سعادت انسان در همین است
علی نوری
ما وقتی به ذهن آزاد میرسیم که یاد بگیریم هوا و هوس خود را با عقل کنترل کنیم.
این ارادۀ معطوف به آزادی دیگر وسوسهای نیست که در پی ارضاء باشد، بلکه مَنِش است – آگاهی ذهن که تبدیل به چیزی غیر از هوس آنی شده است.
Farshad
واژۀ پروتستان به معنی «اعتراض کردن» است.
خیلی از مسیحیان که از فساد کشیشان به تنگ آمده بودند اصلاحات پیشنهاد شده از جانب لوتر را با آغوش باز پذیرفتند. هنگامی که لوتر کلیسا را ترک کرد، هزاران راهب و کشیش و راهبه صومعهها و دیرهای خود را ترک گفتند تا به جنبش اصلاحات بپیوندند. طبقات حاکمه در سرتاسر اروپا نیز علاقه داشتند که از نفوذ پاپ بر رعایای خود بکاهند یا آن را از میان ببرند. افکار لوتر به سرعت مخصوصاً در آلمان و اسکاندیناوی ریشه گرفت.
جنبش اصلاحات پروتستان تأثیری عمیق بر فلسفه و مخصوصاً اخلاقیات گذاشت. فیلسوفان، دیگر اعتقادی به این نداشتند که بایدها و نبایدهای اخلاقی متّکی به مرجعیت کشیشان یا احکام جزمی کلیساست. جنبش اصلاحات در عوض مردم را برانگیخت تا به منظور یافتن پاسخ برای فضیلت اخلاقی به درون خود نگاه کنند.
Farshad
به تدریج، درست همانطور که فلسفۀ یونانی از اسطورههای کهن منشعب شده بود، طبقۀ متوسط دوره رنسانس از اربابان فئودال و قدرت کلیسای کاتولیک جدا شد. در طی دوران رنسانس مقامات دولتی و کلیسا محاکمهها را برگزار میکردند، بدعتگذاران را میسوزاندند، جادوگری را محکوم میکردند و دست به جنگهای خونین مذهبی میزدند. هرچند چنین اعمال خشونتباری نتوانست جلوی تفکر فلسفی و علمی جدید را در باب طبیعت انسانها و جهان بگیرد.
Farshad
دوران رنسانس
اواخر قرن چهاردهم آغاز رنسانس بود، واژهای فرانسوی به معنای «نوزایی» یا «تولد دوباره»، دورانی بسیار غنی از نظر پیشرفت فرهنگی و شیوۀ جدیدِ نگرش به طبیعت انسان. این جنبش در شمال ایتالیا آغاز شد و در طول قرنهای پانزدهم و شانزدهم به سرعت رو به شمال گسترش یافت. رنسانس که در سرتاسر قرن هفدهم نیز دوام داشت، نوزایی در طرز فکر بود، طرز فکری که انسان را موجودی شریف و ارزشمند میدید و نه موجودی صرفاً گناهکار. مفهوم نوزایی در فرهنگ و هنر روزگار باستان نیز تجلی پیدا کرده بود. شخص آرمانی در این عصر، انسان رنسانس بود، انسانی سرآمد بهصورتِ عام، در زندگی و همچنین هنرها، ادبیات و علوم.
Farshad
مسیحیان اولیه ایمان را بسیار مهمتر از عقل یا منطق میانگاشتند و به همین دلیل فلسفه مورد سوءظن آنان قرار داشت. نه مسیح و نه هیچیک از شاگردانش فیلسوفان روشمندی نبودند. درواقع پولس به مؤمنان هشدار میداد که «با خبر باشید که کسی شما ار نرباید به فلسفه و مکر باطل.»
Farshad
چون مونادها هیچ «روزن» ی ندارند، در معرض تأثیر دیگر مونادها نیستند و تنها از خدا تأثیر میپذیرند که تمام مونادها را با هم کاملاً هماهنگ میکند. خدا هر موناد را میآفریند تا هماهنگی ازلیاش را تحقق ببخشد که به این معنی است که جهان نظامی بهسامان و هماهنگ است. لایبنیتس گفت جهان «ساعتِ خداست» و کاملاً دقیق کار میکند. او مونادها را با «دستههای مختلف موزیسینها و کر» مقایسه کرد که «هر یک نُت خود را با هماهنگی کامل مینوازند».
محمد طاهر پسران افشاریان
به هیچ طریقی ... نمیتوان توضیح داد که یک موناد چگونه در وجود درونی خود به دست موجودی دیگر دچار دگرگونی یا تغییر میشود، زیرا ... مونادها هیچ روزنی ندارند که چیزی بتواند وارد یا خارج شود....
تغییرات طبیعی مونادها از اصلی درونی نشأت میگیرد، زیرا علّت بیرونی نمیتواند بر وجود درونی آنها اثر بگذارد.۱۸
محمد طاهر پسران افشاریان
موناد نقطهای است لایتجزا که مستقل از دیگر مونادهاست. هر مونادی در درون خود اصلی درونی دارد که علت تغییر آن است. هیچ اثر علت و معلولی خارجی مابین مونادها وجود ندارد.
محمد طاهر پسران افشاریان
لایبنیتس عقایدِ دکارت و اسپینوزا، هر دو را در مورد جوهر رد میکرد. بنا به اعتقاد لایبنیتس، وقتی دکارت بین ذهن و جسم بهعنوان دو جوهر جداگانه تمایز گذاشت، در توضیح این مسئله با مشکل مواجه شد که چگونه این دو جوهر بر هم اثر میگذارند. اسپینوزا کوشید مسئله را با گفتن اینکه فقط یک جوهر وجود دارد که دارای صفاتِ ذهن و جسم است، حل کند. لایبنیتس هیچکدام از این دو پاسخ را متقاعدکننده ندید.
محمد طاهر پسران افشاریان
محصولِ عشقِ عنانگسیخته فردِ عنانگسیخته است و محصول افراد عنانگسیخته جامعۀ عنانگسیخته.
Mitra
شما از قصد ما برای خلاص شدن از شر مالکیت خصوصی وحشت کردهاید. اما در جامعۀ فعلی شما، مالکیت خصوصی هماکنون نُه-دهمِ جمعیت جامعه را نادیده گرفته است؛ از اینکه ما میخواهیم مالکیت خصوصی را لغو کنیم به هراس میافتید. ولی در جامعۀ کنونی شما، مالکیت خصوصی برای نه دهم اعضای جامعه لغو شده است. این مالکیت همانا در سایه آن موجود است که برای نه دهم دیگر موجود نیست. بنابراین شما ما را سرزنش میکنید که میخواهیم مالکیتی را ملغی سازیم که محرومیت اکثریت مطلق جامعه از مالکیت، شرط ضروری وجود آن است.
جویا
کارِ بیگانه شده به تملک، مالکیت خصوصی و نابهنجاری بشر میانجامد. ثروتمندان ثروتمندتر میشوند و فقرا فقیرتر. بهرهکشی در چنین شکلی مارکس را خشمگین میکرد.
جویا
هگل میگفت که روحِ مطلق طبیعت را بیرون از خود بهوجود آورده و بعد این امر موجب نوعی رابطۀ تز/آنتیتز میان انسان و طبیعت شده است. مارکس از خود بیگانگی را به شکلی متفاوت میدید. در نظر او از خود بیگانگی جداییِ کارگران منفرد از فرآوردۀ کار و تلاش خود است. در اوایلِ تاریخِ نوعِ انسان، وقتی بشر در قبیلهها زندگی میکرد، همه در تولید نیازهای جامعۀ اشتراکی مشارکت داشتند. هیچگونه جدایی میان فرد و فرآوردۀ کارش وجود نداشت.
مارکس گفت سرمایهداری ستمگرترین نظامهاست. در جامعۀ سرمایهداری کارگران بردگانِ طبقۀ اجتماعی دیگری هستند و کار و زندگانی خود را به سرمایهدار واگذار میکنند. در مقابل دستمزدهای اندکی میگیرند. این وضع کارگران را از انسانیت عاری و آنان را به حیوانات بارکش تبدیل میکند. برای مثال در اوایل انقلاب صنعتی هیچگونه همبستگی میان کارگران وجود نداشت. کارگران ممکن بود ۱۲ ساعت در روز در کارخانهای که به شدت سرد بود کار کنند. آنها برای به دست آوردن کار با هم در رقابت بودند. چنین رقابتی نه تنها کارگران را نسبت به فرآوردهای که تولید میکردند و نسبت به کارفرما، بلکه نسبت به هم نیز بیگانه میکرد.
جویا
بنا به نظر مارکس انسان حیوان اجتماعی است با نیازهای مادی، و او این نیازها را با «ابزار تولید» برطرف میکند. تولید کالاهایی مثل لباس، کامپیوتر، تلوزیون و محصولات غذایی، نوعِ زندگی سیاسی و اجتماعی و مذهبی هر جامعهای را در تاریخ معین میکند. چون نیازهای هر جامعهای متفاوت است، مردم در این جوامع به گونهای متفاوت میاندیشند. یک پنبهکار نیازهای تولیدی متفاوتی از یک صاحب هتل دارد، پس هر یک از آنها مطابق نیازهای خود خواهند اندیشید. تولیدِ اقتصادی افکار ما را شکل میدهد.
به نظر مارکس، ساختار اقتصادی نگرش هر انسانی را در جامعه زیر سلطۀ خود دارد. ما ممکن است خیال کنیم که افکار ما اقتصاد را کنترل میکند، اما در واقع تولید اقتصادی است که افکار و عقاید ما را شکل میدهد.
جویا
در هر دورۀ تاریخی، شیوۀ غالب تولید و مبادلۀ اقتصادی و سازمان اجتماعی که لزوماً از آن نشأت میگیرد، شالودهای را شکل میدهد که تاریخ سیاسی و فکری آن دوره بر آن بنا شده است و فقط بر مبنای آن قابل توضیح است؛ و در نتیجه، تمام تاریخ بشر ... تاریخ نبردهای طبقاتی بوده است که میان استثمارگران و استثمار شوندگان، طبقات حاکم و ستمدیدگان در جریان است؛ و تاریخ این نبردهای طبقاتی مجموعهای از تحولات را شکل میدهد که در آن دولت به جایی رسیده است که در هر یک از اعصار تاریخ شیوۀ مسلط تولید و مبادلۀ اقتصادی و آن نظام اجتماعی که ناگزیر از این شیوه ناشی میگردد زیربنایی است که بر روی آن تاریخ سیاسی آن عصر و تاریخ تکامل فکری آن بنا شده و تنها بهوسیله آن زیربنا میتوان این تاریخ را توجیه کرد؛ و بنابراین سراسر تاریخ بشریت ... تاریخ مبارزۀ طبقاتی و پیکاری بین استثمار کننده و استثمار شونده و طبقات حاکم و محکوم بوده است و تاریخ این مبارزۀ طبقاتی، ضمن تکامل خود اکنون به مرحلهای رسیده است که در آن طبقه استثمار شونده و محکوم، یعنی پرولتاریا، نمیتواند از سلطه طبقه استثمار کننده و حاکم، یعنی بورژوازی، رهایی یابد، مگر آنکه در عین حال و برای همیشه تمام جامعه را از هر گونه استثمار و ستم و تقسیمات طبقاتی و مبارزه طبقاتی نجات بخشد.
جویا
هگل میگفت که روح مطلق نیروی محرک جهان است. مارکس دقیقاً دیدگاه مخالف را برگزید و ادعا کرد که نیروی محرک جهان اقتصاد است نه روح. در نظر مارکس عوامل مادّی در جامعه، مثل اقتصاد و تولید، شیوۀ افکار و رفتار ما را تعیین میکند.
مارکس با استفاده از روشِ تز، آنتیتز و سنتزِ هگل قائل به «پنج دورۀ تاریخی» شد: (۱) جامعۀ اشتراکی اولیه؛ (۲) بردهداری؛ (۳) فئودالیسم یا زمینداری (۴) کاپیتالیسم یا سرمایهداری (۵) سوسیالیسم یا کمونیسم. کشمکش میان بورژوازی یا طبقۀ حاکم، و پرولتاریا یا طبقۀ ستمکشِ کارگر، تضاد میان حاکمان و استثمار شدگان را پدید میآورد. مارکس میگفت شالودۀ هر دورۀ تاریخی، ساختار اقتصادی (تولید) آن دوره است.
جویا
پس از خواندن یکی از مقالههای فیلسوف و مردمشناس آلمانی، لودویگ فویرباخ فلسفۀ مارکس به ماتریالیسم گرایید. فویرباخ میگفت که تاریخ نتیجۀ اوضاع و احوال اقتصادی است که بر اذهان و اعمال مردم تأثیر میگذارد و نه تلاش روح مطلق برای تحقق خودش. این دیدگاه مارکس را به هیجان آورد، چون اندیشه و رفتار انسان را توضیح میداد. موجودات انسانی محصول آفرینش خدا نبودند – خدا محصول آفرینش انسان بود. مارکس با این عقاید جدید، دیدگاه دیالکتیکی هگل نسبت به تاریخ و دیدگاه فویرباخ نسبت به نظم مادّی را با هم ترکیب کرد.
جویا
مارکس در مقام ماتریالیستی که میگفت ماده واقعیت است، با هگل همعقیده بود که فرآیند دیالکتیکی در طبیعت و در تاریخ رخ میدهد. اما با ایدئالیسم هگل که دیالکتیک را فرآیند روح مطلق میدانست، مخالف بود. مارکس گفت که هرم هگل وارونه است و او میخواهد آن را بر روی «قاعدۀ مادّی» آن قرار دهد.
جویا
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۳۲,۵۰۰
تومان