بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مسخ | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب مسخ اثر صادق هدایت

بریده‌هایی از کتاب مسخ

انتشارات:طاقچه
امتیاز:
۳.۶از ۴۸۸ رأی
۳٫۶
(۴۸۸)
هنوز به‌خاطر می‌آورد که تصمیم نومیدانه هرگز ارزش تأمل متین و منطقی را ندارد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
تقریباً نه از سیب گندیده‌ای که در پشتش فرو رفته بود و نه از ورم اطراف آنکه رویش را غبار نرمی پوشانیده بود، درد نمی‌کشید. با شفقت حزن‌انگیزی دوباره به فکر خانواده‌اش افتاد. می‌بایستی که رفته باشد. خودش هم دانست و اگر این کار می‌شد عقیده‌ی خودش در این موضوع ثابت‌تر از عقیده‌ی خواهرش بود. او در این حالتِ تفکرْ آرام ماند تا لحظه‌ای که ساعت برج زنگ سه صبح را زد. جلوی پنجره، منظره خارج را، که شروع به روشن‌شدن کرده بود، دید. خواهی نخواهی سرش پایین افتاد و آخرین نفس با ناتوانی از بینی او خارج شد.
Sir.Alireza
در حقیقت، جسد گره‌گوار از نا رفته و خشکیده بود. حالا به‌خوبی دیده می‌شد که پاهایش قابلیت حمل جثه‌ی او را نداشتند و تماشای آن خوشایند نبود.
کاربر ۵۶۰۵۲۹۷
آرزوی دیدن مادرش طولی نکشید که برآورده شد. گره‌گوار در مدت روز، از لحاظ رعایت پدر و مادر، از رفتن جلوی پنجره چشم پوشید و گردش‌هایی که توی اتاق می‌کرد جبران قابل توجهی برایش نبود.
کاربر ۵۶۰۵۲۹۷
مبدل شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی، به شکل کمان، تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود جلوی چشمش پیچ و تاب می‌خورد. گره‌گوار فکر کرد: «چه به سرم آمده؟»
کاربر ۶۵۳۱۳۶
خشنوت شدید یگانه طرز رفتار پسندیده نسبت به اوست.
Shinigami
حالا خواهر و مادر، آشپزی را به گردن گرفته بودند و چندان باعث زحمت آن‌ها نبود؛ زیرا اشتها از این خانه رفته بود
Shinigami
مثل اینکه متوقع بود آرامش کامل، زندگی عادی را به او بازگرداند.
sabook
معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه، این زجر مسافرت، یعنی عوض‌کردن ترن‌ها، سوارشده به ترن‌های فرعی که ممکن است از دست برود، خوراکی‌های بدی که باید وقت و بی‌وقت خورد! هر لحظه دیدن قیافه‌های تازه مردمی که انسان دیگر نخواهد دید و محال است که با آن‌ها طرح دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار می‌کنم به درک می‌رفت!»
کرم کتاب
یک روز صبح، همین که گره‌گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به حشره‌‌ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی، به شکل کمان، تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود جلوی چشمش پیچ و تاب می‌خورد. گره‌گوار فکر کرد: «چه به سرم آمده؟»
کاربر ۲۳۰۱۳۱۷

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۷۱ صفحه

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۷۱ صفحه