بریدههایی از کتاب توتالیتاریسم
۳٫۶
(۱۴۰)
آزادیهای دموکراتیک، باید برپایه برابری همه شهروندان در برابر قانون، استوار باشند. اما با اینهمه، این آزادیها تنها در جایی معنا و کارکرد ارگانیک پیدا میکنند که شهروندان آنجا، در گروههایی عضویت داشته و از جانب خود در این گروهها نماینده داشته باشند و یا در یک نوع سلسلهمراتب اجتماعی و سیاسی قرار داشته باشند. فروریختگی نظام طبقاتی یعنی نظام قشربندی اجتماعی و سیاسی دولتهای ملی اروپا، که بیگمان «یکی از رویدادهای مهیج در تاریخ اخیر آلمان» بود، برای پیدایش نازیسم بسیار مؤثر افتاد؛ درست همچنان که عدم وجود قشربندی اجتماعی در میان جمعیت اکثرا روستایی روسیه، این «مردم پراکنده و محروم از هرگونه آموزش سیاسی که تقریبا با هیچ ایدهای آشنایی نداشتند تا بر اثر آن به یک اقدام متعالی دست زنند»، برای بلشویکها در جهت واژگونی حکومت دموکراتیک کرنسکی بسیار مطلوب بود.
arash
یکی از ویژگیهای سر برکشیدن جنبش نازی در آلمان و جنبشهای کمونیستی در اروپا پس از ۱۹۳۰، این بود که آنها اعضایشان را از میان همین مردمِ آشکارا بیتفاوت پیدا میکردند، مردمی که احزاب دیگر به دلیل بیحسی یا خرفتی مفرطشان آنها را نادیده میگرفتند. پیامد این گونه عضوگیری آن بود که اکثریت اعضای این جنبشها را کسانی تشکیل میدادند که پیش از آن، هرگز در صحنه سیاسی حضور پیدا نکرده بودند. این وضع، به پیدایش روشهای کاملاً جدیدی در تبلیغات سیاسی و بیتفاوتی نسبت به استدلالهای مخالفان سیاسی جنبش کمک کرد. این جنبشها، نه تنها خودشان را بیرون و علیه هرگونه نظام حزبی قرار داده بودند، بلکه اعضایی نیز پیدا کرده بودند که هرگز به یک نظام حزبی دسترسی نیافته و «آلوده» آن نشده بودند. در نتیجه، آنها نیازی به رد استدلالهای مخالف، احساس نمیکردند و پیوسته روشهای منتهی به مرگ را بر ترغیب، ترجیح میدادند و بیشتر با زبان ارعاب سخن میگفتند تا بیان متقاعدکننده.
arash
تنها زمانی که خیل ِ عظیمی از جمعیتِ اضافی وجود داشته باشند و بتوان بدون رویارویی با پیامدهای وخیم کاهش جمعیت آنها را حدف کرد، فرمانروایی توتالیتر، به گونهای متمایز از یک جنبش توتالیتر، امکانپذیر میشود.
arash
نازیها در پایان جنگ، همه توان متمرکز سازمانی و پابرجایشان را در جهت نابودی هرچه بیشتر آلمان به کار برده بودند، تا پیشگوییشان، که آلمان در صورت شکست ویران خواهد شد، درست از کار درآید.
Andrey
توتالیتاریسم در رأس قدرت، همه استعدادهای ناب را بدون هیچ اعتنایی به هواداری آنها از جنبش، از سر کارها برمیدارد و به جای آنها عقلباختگان و بیخردانی را مینشاند که همان بیعقلی و عدم آفرینندگیشان، بهترین تضمین وفاداری آنهاست.
Andrey
دیالکتیک هگل ابزار خوبی برای همیشه بر حق بودن به دست میدهد، زیرا در این دیالکتیک، هر شکستی بهعنوان آغاز یک پیروزی تعبیر میشود. یکی از درخشانترین نمونههای این نوع مغلطه، پس از ۱۹۳۳ پیش آمده بود که کمونیستهای آلمان، مدت دو سال نمیپذیرفتند که پیروزی هیتلر برای حزب کمونیست آلمان، شکست محسوب میشود.
Ahmad
انزوا تنها قلمرو سیاسی زندگی را دربر میگیرد، حال آنکه تنهایی با کل زندگی انسان سروکار دارد. بیگمان، حکومت توتالیتر نیز مانند همه حکومتهای بیدادگر، نمیتوانست بدون نابودی قلمرو عمومی زندگی، یعنی بدون از بین بردن استعدادهای سیاسی انسانها از طریق منزوی کردن آنها، وجود داشته باشد. اما چیرگی توتالیتر بهعنوان یک صورت حکومتی، پدیدهای نو است، زیرا تنها به انزوای انسانها بسنده نمیکند، بلکه زندگی خصوصی آنها را نیز نابود میسازد. این گونه حکومت، خود را بر تنهایی و بر تجربه عدم تعلق انسان به جهان مبتنی میکند، تجربهای که یکی از تلخترین و ریشهایترین تجارب انسان بهشمار میآید.
تنهایی، بهعنوان زمینه عمومی ارعاب و گوهر حکومت توتالیتر و نیز زمینه نوعی ایدئولوژی یا منطقی که انسانها را برای ایفای نقش قربانی یا دژخیم آماده میسازد، با بیریشگی و زاید بودن انسانها بستگی نزدیک دارد. این بیریشگی و زاید بودن، داغی بر پیشانی تودهها از زمان انقلاب صنعتی بوده است که با پیدایش امپریالیسم در پایان سده گذشته و ازهم گسیختگی نهادهای سیاسی و سنتهای اجتماعی در زمانه ما، جنبهای حاد پیدا کرده است. بیریشه شدن، بهمعنای ازدستدادن هرگونه جایی در جهان است، جایی که از سوی دیگران به رسمیت شناخته و تضمین شده باشد؛ و زاید بودن بهمعنای ازدستدادن هرگونه تعلق به جهان است.
Ahmad
در انزوا، انسان بهعنوان یک انسان مبدع، با جهان تماس میگیرد و این انزوا تنها زمانی تحملناپذیر میشود که اساسیترین صورت آفرینش بشری، که همان استعداد افزودن یک چیز نو به جهان است، نابود شود. این اتفاق تنها در جهانی پیش میآید که ارزشهای اصلیِ آن را کار تعیین کند، یعنی در آنجا که هرگونه فعالیت بشری به فعالیت کاری تبدیل شده باشد. در چنین شرایطی، تنها کوشش کاری محض که همان کوشش برای زنده ماندن است، باقی میماند و رابطه انسان با جهان بهعنوان انسان مبدع، گسسته میشود. انسانی که دیگر بهعنوان انسانِ سازنده شناخته نشود، بلکه جانور کارورزی تلقی شود که «متابولیسم ضروری او باطبیعت» دیگر محلی از اعراب نداشته باشد؛[ چنین موجودی ]هم در قلمرو سیاسی جایی ندارد و هم از جهان اشیا رانده میشود. در این زمان است که انزوا به صورت تنهایی درمیآید. بیدادگریِ مبتنی بر انزوا، معمولاً استعدادهای مولد انسان را دست نخورده بهجای میگذارد؛ هرچند که بیدادگریِ حاکم بر «کار»، مانند فرمانروایی بیدادگرانه بر بردگان در عهد باستان، میتواند همانند فرمانروایی بر انسانهای منزوی و تنها باشد و رنگی از توتالیتاریسم به خود گیرد.
Ahmad
آنچه را که ما در پهنه سیاسی انزوا میخوانیم، در قلمرو روابط اجتماعی، تنهایی نامیده میشود. انزوا و تنهایی یکی نیستند. انسان میتواند منزویشود ــ یعنی در موقعیتی قرار گیرد که نتواند دست به عملی بزند، زیرا کسی نیست که با او عمل کند ــ بیآنکه دچار تنهایی شود. همچنین انسان میتواند تنها شود ــ یعنی در موقعیتی قرار گیرد که از هرگونه همنشینی با دیگران محروم ماند ــ بیآنکه در انزوا افتد. انزوا نوعی بنبست است. زمانی که عرصه سیاسی زندگی انسانها نابود میشود، انسانها به این بنبست کشیده میشوند، زیرا دیگر جایی ندارند که در آنجا برای تعقیب مصالح مشترکشان به اتفاق عمل کنند. با وجود این، انزوا گرچه ویرانگر قدرت و استعداد عمل انسانهاست، نهتنها همه فعالیتهای سازنده انسانها را دست نخورده بهجای میگذارد، بلکه برای اینگونه فعالیتها تا اندازهای لازم نیز است. انسان بهعنوان انسان سازنده، گرایش دارد که برای پرداختن به کارش انزوا گزیند، یعنی به گونه موقت قلمرو سیاست را رها کند. ساختن (یعنی ساختن چیزها) چه در زمینه صنعتگری و چه در زمینه هنر، با عمل و کار محض تمایز داردو همیشه با قدری انزوا از امور عمومی انجام میگیرد.
Ahmad
آمادهسازی انسانها برای ایفای نقش قربانی و دژخیم، زمانی کامل میشود که مردمان تماس با همنوعانشان و نیز تماس با واقعیت پیرامونشان را از دست داده باشند، زیرا همراه با از دست دادن این تماسها، انسان استعداد کسب تجربه و اندیشه را نیز از دست میدهد. بهترین فرمانبر فرمانروای توتالیتر، یک نازی و یک کمونیست معتقد نیست، بلکه کسی هست که برای او تفاوت میان واقعیت و افسانه (یعنی همان واقعیت تجربه) و تمایز میان راست و دروغ (یعنی همان معیارهای اندیشه)، دیگر وجود نداشته باشد.
Ahmad
سوم، از آنجا که ایدئولوژیها قدرت استحاله واقعیت را ندارند، میکوشند تا از طریق روشهای استدلالیِ ویژه، اندیشه را از قید تجربه آزاد کنند. تفکر ایدئولوژیک واقعیتها را در یک سیاق مطلقا منطقی سامان میدهد، سیاقی که از یک قضیه اصلیِ بدیهی و مسلم آغاز میکند و سپس همه چیزهای دیگر را از همان قضیه بدیهی استنتاج مینماید؛ یعنی درواقع، این سیاق با یک نوع سازگاری کار میکند که در هیچ کجای قلمرو واقعیت، وجود ندارد. این استنتاج، ممکن است منطقی یا دیالکتیکی عمل کند، اما در هر دو مورد، متضمن فرایند احتجاج همسازی است که چون بر وفق یک فرایند میاندیشد، میپندارد که میتواند حرکت فرایندهای فراانسانیِ طبیعی یا تاریخی را دریابد. در اینجا، دریافت امور از طریق تقلید منطقی یا دیالکتیکی ذهن از قوانین ظاهرا «علمیِ» جنبش، بهدست میآید و از طریق همین فرایند تقلید است که ذهن و جنبش باهم یکی میشوند. احتجاج ایدئولوژیک که همیشه یک نوع قیاس منطقی است، به دو عنصر ایدئولوژی بستگی دارد که پیش از این یادآور شدهایم ــ عنصر جنبش و عنصر استقلال از واقعیت و تجربه؛ نخست به خاطر آن که حرکت اندیشه ایدئولوژیک از تجربه برنمیخیزد، بلکه از خودش مایه میگیرد؛ دوم، به دلیل آنکه ایدئولوژی تنها یک چیز را از واقعیت تجربی میگیرد که آن را هم بهصورت قضیه اصلی و بدیهیاش درمیآورد
Ahmad
دوم اینکه، تفکر ایدئولوژیک با به خود بستن چنین ظرفیتی، خود را از هرگونه تجربهای مستقل میکند، زیرا دیگر لازم نمیبیند از هر پدیده تازهای چیزی بیاموزد، حتی اگر آن پدیده یک چیز گذرا باشد و دیگر تکرار نشود. بدینسان، تفکر ایدئولوژیک از واقعیتی که ما با حواس پنجگانهمان درمییابیم آزاد میشود و بر واقعیتِ «حقیقیتری» تأکید میکند که در پشت چیزهای قابل ادارک پنهان است. این واقعیتِ «حقیقیتر» که تنها با حس ششم میتوان از آن آگاه شد، از همان نقطهای که پنهان است، امور قابل ادراک را تحت تسلط خویش میگیرد. این حس ششم دقیقا با ایدئولوژی پرورانده میشود و آموزشهای ایدئولوژیک ویژهای که در مؤسسات آموزشی مخصوص تربیت «سربازان سیاسی» یا در Ordensburgen نازی یا مدارس کمینترن و کمینفورم القا میشوند، برای همین منظور ساخته و پرداخته شدهاند. تبلیغات جنبش توتالیتر نیز در جهت آزادسازی اندیشه از تجربه و واقعیت، کار میکند. این تبلیغات همیشه درصدد آن است که یک معنای اسرارآمیز را در هر رویداد عمومی و محسوس تزریق کند و در پشت هر عمل سیاسی عمومی، یک نیت سرّی را بیابد. جنبش توتالیتر بهمحض دستیابی به قدرت، درصدد تغییر واقعیت منطبق با داعیههای ایدئولوژیک برمیآید. از اینرو، مفهوم دشمنی جایش را به مفهوم توطئه میدهد
Ahmad
حقیقت این است که ماهیت راستین ایدئولوژیها تنها از طریق نقشی که در دستگاه چیرگی توتالیتر ایفا میکنند، آشکار میشود. از این دیدگاه، سه عنصر توتالیتر وجود دارند که ویژگی هر تفکر ایدئولوژیک را تشکیل میدهند:
نخست، داعیه تبیین جهانی ایدئولوژیها که نهتنها به تبیین آنچه که هست گرایش دارند، بلکه مدعیاند که آنچه را که در شرف شدن است و هر آنچه را که بر جهان گذشته و خواهد گذشت، نیز میتوانند تبیین کنند. این ایدئولوژیها در همه موارد تنها به عنصر حرکت و تاریخ بهمعنای مرسوم آن، علاقهمندند. ایدئولوژیها همیشه به تاریخ تمایل داشتهاند، حتی ایدئولوژی نژادپرستی که ظاهرا از قضیه طبیعت سرچشمه میگیرد ــ در اینجا نیز طبیعت تنها در خدمت توجیه امور تاریخی و استحاله آنها به امور طبیعی کار میکند ــ داعیه تبیین تام دارد و، وعده تبیین همه رویدادهای تاریخی را میدهد و مدعی تبیین کامل گذشته، دانش تام نسبت به زمان حال و پیشبینی موثق آینده میشود.
Ahmad
در ایدئولوژی، حرکت تاریخ و فرایند منطقی این مفهوم، وابسته به یکدیگر پنداشته میشوند، گویی هرچه پیش میآید، بر مبنای منطق یک «ایده» رخ میدهد. تنها حرکتِ ممکن در قلمرو منطق، فرایند قیاس از یک قضیه اصلی است. منطق دیالکتیک با فرایند گذار تِز از طریق آنتیتز به سنتز بهگونهای که خود، تِز حرکت دیالکتیکی بعدی شود، وقتی که مورد استفاده یک ایدئولوژی قرار میگیرد، با فرایند قیاس از یک قضیه، در اصل تفاوتی ندارد. در اینجا نیز نخستین تز، قضیه اصلی میشود و مزیت آن برای توجیه ایدئولوژیک در این است که این تدبیر دیالکتیکی، میتواند تناقضهای واقعی را بهعنوان مراحل یک حرکت یکسان و همساز توجیه کند.
به محض آن که منطق بهمثابه یک حرکت اندیشه ــ و نه بهعنوان نظارتکننده ضروری اندیشیدن ــ درمورد یک ایده بهکار بسته میشود، آن ایده بهصورت یک قضیه اصلی در میآید.
Ahmad
آزادی بهعنوان یک استعداد درونی انسان، برابر است با استعداد آغازگری
مجتبی
اگر توتالیتاریسم در ادعایش جدی باشد، باید کار را به جایی کشاند که یکبار برای همیشه، هرگونه عرصه وجود و فعالیتِ مستقل، از میان برداشته شود.
Andrey
ایدئولوژیها ــ ایسمهایی که برای ارضای هوادارنشان میتوانند هرچیز و هر رخدادی را با استنتاج منطقی از یک قضیه اصلی توجیه کنند ــ پدیدههایی بسیار تازهاند و قرنهای متمادی است که نقش ناچیزی در زندگی سیاسی داشتهاند. تنها با بصیرتِ پس از وقوع واقعه است که اکنون میتوانیم عناصر معینی را در این ایدئولوژیها کشف کنیم که برای فرمانروایی توتالیتر سخت سودمندند. پیش از هیتلر و استالین، استعدادهای سیاسی بالقوه و عظیم ایدئولوژیها کشف نشده بودند.
ایدئولوژیها بهخاطر خصلت علمیشان شناخته شدهاند: آنها رهیافت علمی را با نتایج ماهیتا فلسفی درهم میآمیزند و مدعی میشوند که یک فلسفه علمیاند. از واژه «ایدئولوژی» چنین برمیآید که یک ایده، میتواند موضوع یک علم شود، درست همچنان که حیوانات موضوع جانورشناسیاند و پسوند «Logy» در ایدئولوژی، دال بر چیزی جز همان «Logoi» یا شرح علمی ایده نیست. بدین تعبیر، یک ایدئولوژی باید هم یک علم دروغین و هم یک فلسفه دروغین باشد که باز، از مرزهای علم و از حدود فلسفه پا فراتر میگذارد.
Ahmad
دیرپاییهمیشه بهعنوان یکی از مطمئنترین معیارهای خوبی یک حکومت بهنظر میرسیده است. حتی برای منتسکیو هم برترین گواه بدی بیدادگری این بوده است که حکومتهای بیدادگر معمولاً از درون نابود شده و دچار فتور میگردند، حال آنکه همه حکومتهای دیگر بهواسطه مقتضیات بیرونی نابود میشوند. از اینرو، آنچه در تعریف حکومتها همیشه مورد نیاز است، همان است که منتسکیو «اصل عمل» خوانده است. این اصل که با تفاوت صورت حکومتها تفاوت مییابد، باید راهنمای حکومت و شهروندان در فعالیتهای عمومیشان باشد و در داوری همه اعمال عمومی بهعنوان یک معیار بهکار بسته شود و دیگر تنها به معیار منفی قانونمندی بسنده نشود. این اصلِ راهنما و معیار عمل بنا به تعریف منتسکیو، در یک حکومت پادشاهی، شرف و در حکومت جمهوری، فضیلت و در حکومت بیدادگری، هراس است.
Ahmad
ارعاب بهعنوان خدمتگزار گوشْبهفرمان جنبش طبیعی یا تاریخی، نهتنها باید هرگونه آزادی را در فرایند این جنبش از میان بردارد، بلکه سرچشمه آزادی را که از واقعیت زایش انسانها و پدیدار شدن آغازهای نوین برمیخیزد، نیز نابود کند. توتالیتاریسم با رشته آهنین ارعاب، تکثر انسانها را نابود میسازد و انسان واحدی که از این رهگذر پدید میآید، چنان وفادارانه عمل میکند که گویی خود بخشی از سیر تاریخ و طبیعت است. بدینسان، ارعاب توتالیتر، نهتنها نیروهای تاریخی یا طبیعی را آزاد میکند، بلکه چنان شتابی به آنها میدهد که حتی اگر بهحال خود واگذاشته میشدند، نمیتوانستند به چنین شتابی دستیابند. این قضیه عملاً بدینمعناست که ارعاب، محکومیتهای مرگی را که طبیعت برای نژادها یا افراد «ناشایسته برای زندگی کردن» و تاریخ برای «طبقات رو به مرگ» مقرر کرده است، بیدرنگ به اجرا میگذارد، بیآنکه صبر کند تا فرایندهای کندتر و ناکاراتر طبیعت یا تاریخ، خودْ این کارها را انجام دهند.
Ahmad
ارعاب، تحقق قانونِ جنبش است؛ و هدف اصلی آن، این است که کاری کند تا قوای طبیعت یا تاریخ بتوانند با لگدمال کردن انسانها آزادانه به پیش تازند، بیآنکه هرگونه عمل خودانگیخته انسانی از ترکتازی آنها جلوگیری کند. بدینسان، ارعاب بر آن است تا برای آزاد کردن قوای طبیعت یا تاریخ، انسانها را «بر سر جای خود بنشاند». این جنبش است که دشمنان بشریت را که ارعاب باید علیه آنها بهکار گرفته شود، مشخص میکند و به هیچ عمل آزادِ مخالفتآمیز یا هوادارانه اجازه نمیدهد که در امر نابودی «دشمنان عینیِ» تاریخ یا طبیعت و طبقه یا نژاد، مزاحمتی ایجاد کند. در اینجا، مفهومهای بیگناهی و گنهکاری بیمعنی میشوند. «گناهکار» کسی است که بر سر راه فرایند طبیعی یا تاریخی ایستاده است، همان فرایندی که حکمش را درباره «نژادهای پست»، افراد «ناشایسته برای زندگی کردن» یا «طبقات رو به زوال و تباهی گرفته» صادر میکند. ارعاب این حکم را اجرا میکند و در دادگاهش چه کشته و چه کشنده، از نظر ذهنی بیگناه هستند: کشتگان بیگناهند، زیرا عملی برخلاف رژیم انجام ندادهاند و کشندگان بیگناهند، زیرا تنها احکام مرگ صادره از یک دادگاه برتر را اجرا میکنند. فرمانروایان توتالیتر نیز نه خود را دادگستر میدانند و نه خردمند
Ahmad
حجم
۴۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۳۶۳ صفحه
حجم
۴۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۳۶۳ صفحه
قیمت:
۱۸۱,۵۰۰
۱۴۵,۲۰۰۲۰%
تومان