بریدههایی از کتاب جین ایر
۴٫۵
(۲۳)
عمارت تورنفیلد
تابستان سال ۱۸۳۳، هجدهساله بودم که دوشیزه تمپل لوود را ترک کرد. دیگر وقت آن رسیده بود که من نیز لوود را ترک کنم و قدمی به سمت زندگی واقعی بردارم؛ شاید به عنوان معلم سرخانه.
طولی نکشید که پاسخی برای آگهیام در روزنامه دریافت کردم. نامهای از طرف خانم فرفکس، از عمارت تورنفیلد، واقع در هفتاد مایلی لوود به دستم رسید که برای دختر کوچکی به معلم سرخانه نیاز داشت.
برای رسیدن به تورنفیلد سفری چند روزه پشت سر گذاشتم. پس از رسیدن به مقصد، مستخدمی خوشرو من را به سالن اصلی راهنمایی کرد. در سالن اصلی، مقابل شومینه زن میانسال و خوشلباسی نشسته بود که به نظرم خانم فرفکس آمد.
- شما باید دوشیزه ایر باشید! حتما خسته هستید. کمی کنار آتش بنشینید تا مستخدم برایتان غذا بیاورد.
خانم فرفکس جایاش را مقابل آتش به من داد و به گرمی از من پذیرایی کرد. غذایام که به پایان رسید، پرسیدم: «امشب دوشیزه فرفکس را ملاقات خواهم کرد؟»
خانم فرفکس با ملایمت لبخند زد و سرش را به مخالفت تکان داد.
:)
کنجکاو پرسیدم: «شما هم صدا را شنیدید؟»
خانم فرفکس نگاهم را با سردرگمی پاسخ داد و تقهای به در یکی از اتاقهای نزدیک زد. زنی مستخدم در را باز کرد. خانم فرفکس گفت: «گریس، لطفا سروصدا نکن.»
گریس نگاهی به خانم فرفکس انداخت، سری تکان داد و در اتاق را بست.
خانم فرفکس رو به من چرخید با لبخندی اطمینانبخش گفت: «گریس پول در این طبقه کار میکند، گاهی هم با خودش حرف میزند و میخندد. جای نگرانی نیست.»
:)
- نه... نه! من فقط بر امورات خانه نظارت میکنم. شاگرد شما دوشیزه آدل، دخترخواندهی آقای راچستر است. ادوارد راچستر ارباب و صاحب عمارت تورنفیلد است و دوشیزه آدل تحت سرپرستی اوست. اینجا عمارت محبوب ارباب نیست، بنابراین معمولا در سفر به سر میبرند یا در خانههای دیگرشان اقامت دارند. ایشان به ندرت اینجا سر میزنند.
خانم فرفکس که خستگی حاصل از سفر را در چهرهی من تشخیص داده بود، به همین توضیحات اکتفا کرد و اتاقم را نشانم داد. طولی نکشید که به خوابی آرام فرو رفتم.
صبح روز بعد با طلوع آفتاب برخاستم و کمی در باغ روبروی عمارت قدم زدم. تورنفیلد عمارت بسیار زیبایی بود. کمی که گذشت خانم فرفکس من را به میز صبحانه فراخواند.
پس از صبحانه با دوشیزه آدل به اتاق مطالعه رفتیم. او دخترکی حدودا هشتساله و زیبا بود که به زبان فرانسه با من صحبت میکرد. آدل پیش از مرگ مادرش، نزد او در پاریس زندگی میکرد.
بعداز ظهر آنروز خانم فرفکس من را در سرتاسر عمارت چرخاند و به طبقهی آخر عمارت راهنماییام کرد تا منظرهی زیبایی مراتع اطراف را نشانم دهد. در راه بازگشت از طبقهی آخر، از راهروی باریکی عبور میکردیم که صدایی شبیه به ناله به گوشم خورد.
:)
- مادر کمکم کنید! جین من را میزند!
جیغ و فریاد جان، خاله رید را به کتابخانه کشاند. او با خشونت من را از جان دور کرد و ضربهای محکم به گوشم نواخت. دلشکسته و هقهقکنان فریاد زدم: «جان کتاب را به زور از دستم گرفت و من را کتک زد! از او متنفرم! از همهتان متنفرم! میخواهم از گیتسهد بروم... برای همیشه!»
خاله رید با خشم و نفرت به من خیره شد و پاسخ داد: «کجا میخواهی بروی؟ تو نه پدرومادر داری و نه خانوادهای غیر از ما. اگر وصیت شوهر مرحومم نبود لحظهای در این عمارت نگهت نمیداشتم.»
او برای دقیقهای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد: «یکی از دوستان من آقای براکلهرست مدرسهای دارد که در آن از بچههای سرکشی مثل تو نگهداری میکند. تو را آنجا میفرستم تا هم به آرزویات برسی، هم کمی ادب شوی.»
آن شب را در تنهایی و ترس، در اتاق قدیمی داییام و روی تختی گذراندم که او آخرین نفسهایاش را بر آن کشیده بود.
:)
آغاز داستان من
دهساله بودم و نزد داییام و همسرش، خانم و آقای رید، در عمارت گیتسهد زندگی میکردم. داییام مرا بسیار دوست میداشت، اما همسر او و داییزادههایام، جان و الیزا، از حضور من در خانهشان خوشحال نبودند.
سال ۱۸۲۵ بود که داییام در اثر بیماری درگذشت و زندگی روی دشوارش را نشانم داد. سالها پیش پدر و مادرم را از دست داده بودم و حالا از حمایت تنها خویشاوندم نیز محروم مانده بودم.
روزی از روزهای بارانی ماه دسامبر، به کتابخانهی بزرگ عمارت پناه برده بودم تا تنهاییام را با یکی از کتابهای بیشمار کتابخانه پر کنم، اما صدای پسرداییام ذهنم را برآشفت. او فریادزنان من را صدا میزد: «جین! جین ایر؟ کجا قایم شدهای؟»
بیهوده کوشیدم خودم را در گوشهای از کتابخانه پنهان کنم، اما طولی نکشید که جان من را از مخفیگاهم بیرون کشید.
- کتاب من دست تو چهکار میکند؟ همین حالا پسش بده!
جان کتاب را از دستم بیرون کشید و آن را به سرم کوبید. با عصبانیت فریاد زدم، اما او من را به عقب هل داد و بار دیگر کتاب را محکم بر سرم کوبید. با این کارش طاقتم طاق شد؛ لگدی به سمتش پراندم و موهایاش را محکم کشیدم.
:)
ادوارد گفت: « من این دستهای کوچک را میشناسم! این صدا را میشناسم! جین، بلاخره آمدی؟»
در حالی که سعی میکردم جلوی لرزش صدایام را بگیرم گفتم: «بله، و اینبار ترکت نخواهم کرد.»
اندکی بعد از آن دیدار لذتبخش من و ادوارد ازدواج کردیم. چشمهای ادوارد نیز پس از درمان طولانی کمی بهبود یافت، به قدری که توانست چهرهی فرزند اولمان را ببیند.
:)
مرد برایام گفت که آقای راچستر در خانهای قدیمی در سیمایلی دهکده ساکن است. همانجا درشکهای گرفتم و به سمت ادوارد راه افتادم.
***
کمی مانده به خانه از درشکه پیاده شدم و باقی مسیر را پیاده طی کردم. میخواستم بر هیجان و اضطرابم چیره شوم. زنگ خانه را که نواختم، بلافاصله یکی از مستخدمین در را باز کرد.
- آه، دوشیزه ایر! بلاخره آمدید! آقای راچستر هر روز اسم شما را صدا میزند.
از یکی از اتاقها صدای زنگی برخاست. مستخدم گفت: «این صدای زنگ آقای راچستر است. باید برایاش شمع ببرم. با اینکه بیناییاش را از دست داده هر روز بعد از ظهر شمع روشن میکند.»
با بیتابی از مستخدم خواستم که شمع را به من بدهد.
در اتاق را که باز کردم، سگ سیاه از پیش پای آقای راچستر برخاست و جستوخیز کنان به سمت من دوید.
- چه کسی آنجاست؟
آهسته پاسخ دادم: «دیگر من را نمیشناسی ادوارد؟ سگت که خوب من را به یاد میآورد.»
و دستهای او را در دستم گرفتم.
:)
پایان قصهی من
دو روز بعد در نزدیکی عمارت تورنفیلد از درشکه پیاده شدم. هیجان و اشتیاق طاقت را از من ربوده بود، به همین خاطر دواندوان جاده را به سمت تورنفیلد پیش گرفتم، اما همینکه تورنفیلد مقابلم نمایان شد، از حرکت ایستادم. دیوارهای عمارت تا بالا از دود آتش سیاه شده و جابهجا ساختمان ریزش کرده بود. این صحنه به چشمم آشنا میآمد؛ پیشتر آن را در خواب دیده بودم. وحشتزده به ادوارد اندیشیدم؛ آیا از آتش در امان مانده بود؟
مسیرم را به طرف دهکدهی نزدیک به تورنفیلد تغییر دادم. آنجا میتوانستم در مورد اتفاقی که برای عمارت افتاده بود پرسوجو کنم.
در دهکده از اولین عابر راجع به تورنفیلد پرسیدم. مرد پاسخ داد: «سه ماه پیش، همسر دیوانهی آقای راچستر خانه را به آتش کشید.»
سراسیمه پرسیدم: «آقای راچستر در خانه بود؟»
- بله، او خواست جان همسرش را نجات دهد، اما زن دیوانه از پشتبام پایین پرید و در جا جان داد. آقای راچسترهم به شدت آسیب دید؛ یکی از دستهایاش در آتش سوخت و بیناییاش را از دست داد.
:)
بدین ترتیب شش ماه دیگر نیز سپری شد و در این مدت نه خبری از آقای راچستر شنیدم و نه نامهای از عمارت تورنفیلد به دستم رسید. روزی در دشت اطراف روستا قدم میزدم که صدایی به گوشم رسید.
- جین!... جین!
با اینکه هیچکس را در آن حوالی نمیدیدم اما صدا واضح و رسا به گوشم میرسید. کسی داشت اسمم را صدای میزد، کسی که صدایاش به گوشم آشنا بود؛ آقای راچستر!
بی اختیار فریاد زدم: « دارم میآیم، ادوارد! دارم میآیم!»
:)
فردای آن روز در نامهای به آقای بریگز اطلاع دادم که قصد دارم مبلغ ارثیهام به طور مساوی بین عموزادههایام تقسیم شود. سپس نامهای برای خانم فرفکس به عمارت تورنفیلد فرستادم، اما پاسخی از او به دستم نرسید.
:)
بی هیچ جوابی به او خیره شدم. جان ادامه داد: «خبری به من رسیده که باید آن را به جین ایر برسانم. جین ایر یکی از دانشآموزان مدرسهی لوود بود و چند سالی همانجا به عنوان معلم مشغول به کار شد. اما بعد به عنوان معلم سرخانه در عمارت تورنفیلد ساکن شد، عمارتی که به ادوارد راچستر تعلق دارد.»
سراسیمه پرسیدم: «راجع به آقای راچستر چیزی شنیدهاید؟ حالش خوب است؟»
جان پاسخ داد: «نمیدانم. نامه از وکیلی به نام آقای بریگز به دست من رسیده و میخواهد اگر چیزی راجع به جین ایر میدانم به او خبر بدهم.»
برای لحظهای نگاهم را به زمین دوختم، سپس آهسته به حرف آمدم: «اسم حقیقی من جین ایر است و در عمارت تورنفیلد به عنوان معلم سرخانه مشغول به کار بودم. اما چرا آقای بریگز این نامه را برای شما فرستاده؟ چرا دنبال من میگردد؟»
جان پاسخ داد: «عموی شما جان ایر به تازگی درگذشته و مبلغ بیستهزار پوند برای شما باقی گذاشته است. آقای بریگز این نامه را برای من فرستاده، چون نام خانوداگی مادر من هم ایر بود. شما عموزادهی ما هستید.»
:)
- من میتوانم معلمی این مدرسه را برعهده بگیرم.
جان با خوشحالی موافقت کرد و گفت که برای اقامت من خانهی کوچکی در نزدیکی مدرسه ساخته خواهد شد.
سه روز بعد نامهای به خانهی مور رسید که خانوادهی ریورز را از مرگ دایی بزرگشان مطلع میکرد.
دایانا برایام گفت: «بنا به وصیت دایی جان، تمام مایملکش باید به خواهرزادهی دیگرش برسد، ولی هیچکس او را نمیشناسد.»
***
طولی نکشید که به عنوان معلم در مدرسهی روستا مشغول به کار شدم و به این ترتیب چهار ماه گذشت. شاگردهایام سختکوش و با پشتکار بودند و میکوشیدم تمام ذهنم را روی آنها متمرکز کنم، با این حال چهرهی آقای راچستر از خاطرم پاک نمیشد.
روزی تازه از مدرسه به خانهام برگشته بودم که جان ریورز به دیدنم آمد. چهرهاش نگران بود و نامهای در دست داشت.
او مقابلم نشست و با چهرهای جدی گفت: «سه سوال از تو دارم و میخواهم حقیقت را بگویی. آیا جین الیوت نام حقیقی توست؟ آیا نام دیگری داری؟ و آیا شخصی به نام جین ایر را میشناسی؟»
:)
عاقبت رو به سنت جان گفتم: «دوست دارم کار کردن را از سر بگیرم. میتوانید کمکم کنید؟»
سنت جان پاسخ داد: «در نزدیکی اینجا دهکدهای وجود دارد که دختران جوانش خواندن و نوشتن نمیدانند. تصمیم داشتم به ساخت مدرسهای دردهکده کمک کنم، اما هنوز معلمی انتخاب نشده.»
:)
- اسم من جان ریورز است و این دو خواهرهایام مری و دایانا هستند. اسم شما چیست بانوی جوان؟
به سختی پاسخ دادم: «اسم من جین است... جین الیوت.»
و چشمهایام را بستم.
مری گفت: «باید خیلی خسته باشی. همین حالا به بستر برو.»
به سختی خودم را به تختخواب رساندم و بلافاصله به خواب رفتم. و اینگونه سه روز تمام را بیهوش در تختخوابی در خانهی مور سپری کردم.
***
مری و دایانا هر دو معلم سرخانه بودند و برای چند روز به خانه بازگشته بودند. برادرشان، سنت جان نیز در کلیسایی در نزدیکی خانهشان کشیش بود. خانوادهی ریورز به گرمی از من پذیرایی کردند و طولی نکشید که به دوستانی صمیمی بدل شدیم.
روزی همگی کنار آتش نشسته بودیم که سنت جان از من راجع به گذشتهام پرسید.
برایشان از مدرسهی لوود گفتم و دورانی که در آن زندگی میکردم، اما چیزی راجع به آقای راچستر و عمارت تورنفیلد به زبان نیاوردم.
:)
خانهی مور
فردای آن روز، خورشید به نیمهی آسمان رسیده بود که بیدار شدم و مسیرم را پیش گرفتم. چند مایلی پیش رفته بودم که باران تندی شروع به باریدن کرد و سرتاپایام خیس شد. خورشید باز در حال غروب بود و از خستگی و گرسنگی از پا درآمده بودم. مستأصل به دنبال جایی برای خواب میگشتم که چشمم به خانهای در کنار جاده افتاد. زیر باران سیلآسا خودم را به در خانه رساندم و در زدم، اما کسی پاسخ نداد.
زیر لب ناله کردم: «دیگر نمیتوانم. کاش همینجا بمیرم.»
صدای مردانه و جوانی از پشت سرم پاسخ داد: «هیچکس نباید پشت در خانهی مور چنین حرفی بزند.»
سپس در را باز کرد و من را به اتاق نشیمن گرمی هدایت کرد. قدردان خودم را کنار آتش رساندم تا کمی گرم شوم. دو دختر جوان و زیبا وارد نشیمن شدند و مرد رو به آنها گفت: «دایانا، برای این دختر پیچاره کمی غذا بیاور. و تو مری، لباس خشکی به او بده.»
سپس رو به من چرخید.
:)
میدانم هر دو غمگین خواهیم شد، اما ازدواج ما ممکن نیست. از خداوند میخواهم به هر دوی ما کمک کند.»
سپس بیتوجه به التماسهای ادوارد، برای آخرین بار او را بوسیدم و به اتاقم بازگشتم.
چند ساعت بعد، با احتیاط از پلهها پایین رفتم، از در پشتی خانه خارج شدم و در تاریک و روشن غروب عمارت تورنفیلد را ترک کردم. پس از مدتی پیادهروی، درشکهای مقابلم توقف کرد. تمام پولم را به درشکهچی دادم و عازم مقصدی نامعلوم شدم.
***
چند ساعتی از طلوع خورشید میگذشت و بیآنکه چمدان لباسهایام را به یاد داشته باشم از درشکه پیاده شدم. پیرامونم را دشتی نسبتا خشک و نا آشنا فرا گرفته بود. نه پولی همراه داشتم و نه غذایی، بنابراین چارهای جز ادامهی مسیر نبود. خورشید که پشت کوهها پنهان شد، خسته و گرسنه روی چمنزاری کمپشت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم.
:)
در این مدت با زنهای بسیاری ملاقات کردم، در فرانسه هم با خوانندهای پاریسی آشنا شدم و این آشنایی به تولد آدل ختم شد. آدل دختر واقعی من است، اما هیچوقت مادرش را دوست نداشتم. احساسات در من مرده بود و قلبم توانایی دوست داشتن کسی را نداشت، تا روزی که با تو آشنا شدم جین. خواهش میکنم ترکم نکن و کنارم بمان.»
پس از دقیقهای سکوت به سختی به حرف آمدم: «نه ادوارد، نمیتوانم کنارت بمانم.
:)
چند ساعت بعد خسته و تبزده از بستر برخاستم تا تلوتلوخوران از اتاق بیرون بروم، اما به محض اینکه در را باز کردم در آغوش آقای راچستر افتادم!
آقای راچستر من را در آغوش خود به طبقهی پایین برد. روی کاناپه نشستم و او نیز مقابلم نشست، سپس آهسته به حرف آمد: «جین، من را ببخش که باعث عذابت شدم. با هم از تورنفیلد میرویم و این کشور را ترک میکنیم. با هم زندگی تازهای میسازیم.»
پاسخ دادم: «نه ادوارد، این ممکن نیست. من نمیتوانم همسر تو باشم، نمیتوانم کنارت بمانم.»
آقای راچستر ملتمسانه گفت: «جین عزیزم، به من گوش کن. من به اصرار پدرم با برتا میسون زادواج کردم. او زنی دیوانه بود، با مردهای زیادی ملاقات میکرد و حتی چندین بار خواست من را بکشد. پیش از ازدواج هیچچیز راجع به بیماری او نمیدانستم. چهار سال از ازدوجمان که گذشت تحملم به پایان رسید. او را به تورنفیلد آوردم، گریس پول را به پرستاری از او مسئول کردم و خودم در سفر غرق شدم.
:)
نگاه زن که به آقای راچستر افتاد، دیوانهوار به طرفش دوید. گریس پول فریاد زد: «مراقب باشید قربان.»
زن با قدرت ضربهای به آقای راچستر زد و فریادی گوشخراش کشید، اما آقای راچستر مچ او را محکم گرفت و رو به ما چرخید.
- این زن، همسر دیوانهی من است. قصد داشتم او را فراموش کنم و با جین ایر، دختری که دوستش داشتم زندگی دوبارهای بسازم، اما در اشتباه بودم... سخت در اشتباه بودم...
او سرش را از ما برگرداند و با لحنی غمگین ادامه داد: «حالا از اینجا بروید... همهتان! باید همسر مجنونم را آرام کنم.»
***
به طبقهی اول که رسیدیم آقای بریگز رو به من چرخید و گفت: «خواهش میکنم تأسف من را بپذیرید دوشیزه ایر. عموی شما، آقای جان ایر پس از مطالعهی نامهای که برایاش فرستاده بودید با ریچارد میسون در مادیرا ملاقات کرد. او بسیار مریض است و نمیتواند به انگلستان سفر کند، به همین خاطر به من مأموریت داد که جلوی این ازدواج را بگیرم.»
بی هیچ پاسخی به اتاقم برگشتم، لباس عروسم را درآوردم و پیراهن تیره و سادهای به تن کردم. من جین ایر بودم و تا ابد جین ایر باقی میماندم. جین راچستری در کار نبود.
:)
آقای راچستر همهی ما را به طبقهی آخر هدایت کرد، قفل در یکی از اتاقها را باز کرد و به دنبال او قدم به اتاق کوچکی گذاشتیم. پیشتر متوجه آن اتاق شده بودم. آقای راچستر به انتهای اتاق رفت و در کوچکتری را با کلید گشود. در به اتاق بزرگی باز شد و گریس پول از پشت آن بیرون آمد. اما همین که قدم به اتاق گذاشتیم، چشممان به زنی بلندقد و درشت افتاد که موهای آشفته و تیرهاش صورتش را پوشانده بود. با یک نگاه چهرهی وحشتناک او را شناختم؛ همان زنی بود که دو شب پیش به اتاقم آمده بود.
:)
حجم
۳۲٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۰ صفحه
حجم
۳۲٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۰ صفحه
قیمت:
۱۱,۹۰۰
تومان