بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جین ایر | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب جین ایر اثر شارلوت برونته

بریده‌هایی از کتاب جین ایر

۴٫۵
(۲۳)
بی هیچ جوابی به او خیره شدم. جان ادامه داد: «خبری به من رسیده که باید آن را به جین ایر برسانم. جین ایر یکی از دانش‌آموزان مدرسه‌ی لوود بود و چند سالی همان‌جا به عنوان معلم مشغول به کار شد. اما بعد به عنوان معلم سرخانه در عمارت تورنفیلد ساکن شد، عمارتی که به ادوارد راچستر تعلق دارد.» سراسیمه پرسیدم: «راجع به آقای راچستر چیزی شنیده‌اید؟ حالش خوب است؟» جان پاسخ داد: «نمی‌دانم. نامه از وکیلی به نام آقای بریگز به دست من رسیده و می‌خواهد اگر چیزی راجع به جین ایر می‌دانم به او خبر بدهم.» برای لحظه‌ای نگاهم را به زمین دوختم، سپس آهسته به حرف آمدم: «اسم حقیقی من جین ایر است و در عمارت تورنفیلد به عنوان معلم سرخانه مشغول به کار بودم. اما چرا آقای بریگز این نامه را برای شما فرستاده؟ چرا دنبال من می‌گردد؟» جان پاسخ داد: «عموی شما جان ایر به تازگی درگذشته و مبلغ بیست‌هزار پوند برای شما باقی گذاشته است. آقای بریگز این نامه را برای من فرستاده، چون نام خانوداگی مادر من هم ایر بود. شما عموزاده‌ی ما هستید.»
:)
- من می‌توانم معلمی این مدرسه را برعهده بگیرم. جان با خوشحالی موافقت کرد و گفت که برای اقامت من خانه‌ی کوچکی در نزدیکی مدرسه ساخته خواهد شد. سه روز بعد نامه‌ای به خانه‌ی مور رسید که خانواده‌ی ریورز را از مرگ دایی بزرگشان مطلع می‌کرد. دایانا برای‌ام گفت: «بنا به وصیت دایی جان، تمام مایملکش باید به خواهرزاده‌ی دیگرش برسد، ولی هیچ‌کس او را نمی‌شناسد.» *** طولی نکشید که به عنوان معلم در مدرسه‌ی روستا مشغول به کار شدم و به این ترتیب چهار ماه گذشت. شاگردهای‌ام سخت‌کوش و با پشتکار بودند و می‌کوشیدم تمام ذهنم را روی آن‌ها متمرکز کنم، با این حال چهره‌ی آقای راچستر از خاطرم پاک نمی‌شد. روزی تازه از مدرسه به خانه‌ام برگشته بودم که جان ریورز به دیدنم آمد. چهره‌اش نگران بود و نامه‌ای در دست داشت. او مقابلم نشست و با چهره‌ای جدی گفت: «سه سوال از تو دارم و می‌خواهم حقیقت را بگویی. آیا جین الیوت نام حقیقی توست؟ آیا نام دیگری داری؟ و آیا شخصی به نام جین ایر را می‌شناسی؟»
:)
عاقبت رو به سنت جان گفتم: «دوست دارم کار کردن را از سر بگیرم. می‌توانید کمکم کنید؟» سنت جان پاسخ داد: «در نزدیکی این‌جا دهکده‌ای وجود دارد که دختران جوانش خواندن و نوشتن نمی‌دانند. تصمیم داشتم به ساخت مدرسه‌ای دردهکده کمک کنم، اما هنوز معلمی انتخاب نشده.»
:)
- اسم من جان ریورز است و این دو خواهرهای‌ام مری و دایانا هستند. اسم شما چیست بانوی جوان؟ به سختی پاسخ دادم: «اسم من جین است... جین الیوت.» و چشم‌های‌ام را بستم. مری گفت: «باید خیلی خسته باشی. همین حالا به بستر برو.» به سختی خودم را به تخت‌خواب رساندم و بلافاصله به خواب رفتم. و این‌گونه سه روز تمام را بی‌هوش در تخت‌خوابی در خانه‌ی مور سپری کردم. *** مری و دایانا هر دو معلم سرخانه بودند و برای چند روز به خانه بازگشته بودند. برادرشان، سنت جان نیز در کلیسایی در نزدیکی خانه‌شان کشیش بود. خانواده‌ی ریورز به گرمی از من پذیرایی کردند و طولی نکشید که به دوستانی صمیمی بدل شدیم. روزی همگی کنار آتش نشسته بودیم که سنت جان از من راجع به گذشته‌ام پرسید. برای‌شان از مدرسه‌ی لوود گفتم و دورانی که در آن زندگی می‌کردم، اما چیزی راجع به آقای راچستر و عمارت تورنفیلد به زبان نیاوردم.
:)
خانه‌ی مور فردای آن روز، خورشید به نیمه‌ی آسمان رسیده بود که بیدار شدم و مسیرم را پیش گرفتم. چند مایلی پیش رفته بودم که باران تندی شروع به باریدن کرد و سرتاپای‌ام خیس شد. خورشید باز در حال غروب بود و از خستگی و گرسنگی از پا درآمده بودم. مستأصل به دنبال جایی برای خواب می‌گشتم که چشمم به خانه‌ای در کنار جاده افتاد. زیر باران سیل‌آسا خودم را به در خانه رساندم و در زدم، اما کسی پاسخ نداد. زیر لب ناله کردم: «دیگر نمی‌توانم. کاش همین‌جا بمیرم.» صدای مردانه و جوانی از پشت سرم پاسخ داد: «هیچ‌کس نباید پشت در خانه‌ی مور چنین حرفی بزند.» سپس در را باز کرد و من را به اتاق نشیمن گرمی هدایت کرد. قدردان خودم را کنار آتش رساندم تا کمی گرم شوم. دو دختر جوان و زیبا وارد نشیمن شدند و مرد رو به آن‌ها گفت: «دایانا، برای این دختر پیچاره کمی غذا بیاور. و تو مری، لباس خشکی به او بده.» سپس رو به من چرخید.
:)
می‌دانم هر دو غمگین خواهیم شد، اما ازدواج ما ممکن نیست. از خداوند می‌خواهم به هر دوی ما کمک کند.» سپس بی‌توجه به التماس‌های ادوارد، برای آخرین بار او را بوسیدم و به اتاقم بازگشتم. چند ساعت بعد، با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم، از در پشتی خانه خارج شدم و در تاریک و روشن غروب عمارت تورنفیلد را ترک کردم. پس از مدتی پیاده‌روی، درشکه‌ای مقابلم توقف کرد. تمام پولم را به درشکه‌چی دادم و عازم مقصدی نامعلوم شدم. *** چند ساعتی از طلوع خورشید می‌گذشت و بی‌آن‌که چمدان لباس‌های‌ام را به یاد داشته باشم از درشکه پیاده شدم. پیرامونم را دشتی نسبتا خشک و نا آشنا فرا گرفته بود. نه پولی همراه داشتم و نه غذایی، بنابراین چاره‌ای جز ادامه‌ی مسیر نبود. خورشید که پشت کوه‌ها پنهان شد، خسته و گرسنه روی چمن‌زاری کم‌پشت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم.
:)
در این مدت با زن‌های بسیاری ملاقات کردم، در فرانسه هم با خواننده‌ای پاریسی آشنا شدم و این آشنایی به تولد آدل ختم شد. آدل دختر واقعی من است، اما هیچ‌وقت مادرش را دوست نداشتم. احساسات در من مرده بود و قلبم توانایی دوست داشتن کسی را نداشت، تا روزی که با تو آشنا شدم جین. خواهش می‌کنم ترکم نکن و کنارم بمان.» پس از دقیقه‌ای سکوت به سختی به حرف آمدم: «نه ادوارد، نمی‌توانم کنارت بمانم.
:)
چند ساعت بعد خسته و تب‌زده از بستر برخاستم تا تلوتلوخوران از اتاق بیرون بروم، اما به محض این‌که در را باز کردم در آغوش آقای راچستر افتادم! آقای راچستر من را در آغوش خود به طبقه‌ی پایین برد. روی کاناپه نشستم و او نیز مقابلم نشست، سپس آهسته به حرف آمد: «جین، من را ببخش که باعث عذابت شدم. با هم از تورنفیلد می‌رویم و این کشور را ترک می‌کنیم. با هم زندگی تازه‌ای می‌سازیم.» پاسخ دادم: «نه ادوارد، این ممکن نیست. من نمی‌توانم همسر تو باشم، نمی‌توانم کنارت بمانم.» آقای راچستر ملتمسانه گفت: «جین عزیزم، به من گوش کن. من به اصرار پدرم با برتا میسون زادواج کردم. او زنی دیوانه بود، با مردهای زیادی ملاقات می‌کرد و حتی چندین بار خواست من را بکشد. پیش از ازدواج هیچ‌چیز راجع به بیماری او نمی‌دانستم. چهار سال از ازدوجمان که گذشت تحملم به پایان رسید. او را به تورنفیلد آوردم، گریس پول را به پرستاری از او مسئول کردم و خودم در سفر غرق شدم.
:)
نگاه زن که به آقای راچستر افتاد، دیوانه‌وار به طرفش دوید. گریس پول فریاد زد: «مراقب باشید قربان.» زن با قدرت ضربه‌ای به آقای راچستر زد و فریادی گوش‌خراش کشید، اما آقای راچستر مچ او را محکم گرفت و رو به ما چرخید. - این زن، همسر دیوانه‌ی من است. قصد داشتم او را فراموش کنم و با جین ایر، دختری که دوستش داشتم زندگی دوباره‌ای بسازم، اما در اشتباه بودم... سخت در اشتباه بودم... او سرش را از ما برگرداند و با لحنی غمگین ادامه داد: «حالا از این‌جا بروید... همه‌تان! باید همسر مجنونم را آرام کنم.» *** به طبقه‌ی اول که رسیدیم آقای بریگز رو به من چرخید و گفت: «خواهش می‌کنم تأسف من را بپذیرید دوشیزه ایر. عموی شما، آقای جان ایر پس از مطالعه‌ی نامه‌ای که برای‌اش فرستاده بودید با ریچارد میسون در مادیرا ملاقات کرد. او بسیار مریض است و نمی‌تواند به انگلستان سفر کند، به همین خاطر به من مأموریت داد که جلوی این ازدواج را بگیرم.» بی هیچ پاسخی به اتاقم برگشتم، لباس عروسم را درآوردم و پیراهن تیره و ساده‌ای به تن کردم. من جین ایر بودم و تا ابد جین ایر باقی می‌ماندم. جین راچستری در کار نبود.
:)
آقای راچستر همه‌ی ما را به طبقه‌ی آخر هدایت کرد، قفل در یکی از اتاق‌ها را باز کرد و به دنبال او قدم به اتاق کوچکی گذاشتیم. پیش‌تر متوجه آن اتاق شده بودم. آقای راچستر به انتهای اتاق رفت و در کوچک‌تری را با کلید گشود. در به اتاق بزرگی باز شد و گریس پول از پشت آن بیرون آمد. اما همین که قدم به اتاق گذاشتیم، چشممان به زنی بلندقد و درشت افتاد که موهای آشفته و تیره‌اش صورتش را پوشانده بود. با یک نگاه چهره‌ی وحشتناک او را شناختم؛ همان زنی بود که دو شب پیش به اتاقم آمده بود.
:)

حجم

۳۲٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

حجم

۳۲٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

قیمت:
۱۱,۹۰۰
۵,۹۵۰
۵۰%
تومان