بریدههایی از کتاب جین ایر
۴٫۵
(۲۳)
مرد که با قدمهای سریع به سمت محراب میآمد پاسخ داد: «آقای راچستر متأهل است. او قبلا ازدواج کرده است.»
آقای راچستر رو به مرد چرخید و با عصبانیت پرسید: «شما که هستید؟ در مورد من چه میدانید؟»
- اسم من بریگز است قربان. من وکیل هستم و چیزهای زیادی راجه به شما میدانم؛ برای مثال میدانم که شما پانزده سال پیش در وست ایندیز ازدواج کردهاید و همسرتان برتا میسون، هماکنون در عمارت تورنفیلد اقامت دارد.
برای لحظهای سکوت بر کلیسا حاکم شد. آقای راچستر که رنگ به چهره نداشت، سرش را پایین انداخت. سپس پس از مدتی که به نظر یک قرن رسید، سکوت را شکست: «این حرف حقیقت دارد. همسر من در عمارت تورنفیلد ساکن است. همهتان همراهم بیایید! همهتان بیایید و خانم راچستر را ببینید! بیایید و با همسر مجنون من آشنا شوید!»
همگی در سکوت به سمت تورنفیلد راه افتادیم. آدل و خانم فرفکس با لبخند به اسقبالمان آمدند، اما با تماشای چهرهی اندوهگین آقای راچستر لبخند بر لبهایشان خشکید.
- هیچ جشنی در کار نیست. ما ازدواج نکردهایم.
:)
همسر آقای راچستر
عاقبت روز ازدواجمان فرا رسید. بنا بود در کلیسایی در نزدیکی تورنفیلد ازدواج کنیم و همان روز به مقصد لندن عازم سفر شویم.
صبح زود از خواب برخاستم و لباس عروس به تن کردم. ادوارد کنار در عمارت منتظرم ایستاده بود. ساعت هشت صبح به کلیسا رسیدیم. حضور دو مرد در گوشهای تاریک نظرم را جلب کرد، اما بیتوجه شانه به شانهی ادوارد در محراب ایستادم.
کشیش سخنرانی خود را آغاز کرد تا عاقبت به آن سوال مهم رسید.
- آیا کسی به ازدواج این دو شخص معترض است؟
برای لحظهای سکوت در کلیسا حاکم شد، اما یکی از آن دو مرد ایستاد و با صدایی رسا گفت: «مشکلی وجود دارد! این دو نفر نباید ازدواج کنند.»
آقای راچستر سرش را رو به کشیش خم کرد و آهسته گفت: «هیچ مشکلی وجود ندارد. خواهش میکنم ادامه دهید.»
کشیش سرش را تکان داد و پاسخ داد: «متاسفانه نمیتوانم مراسم ازدواج را ادامه دهم.»
سپس رو به مرد با صدای بلند پرسید: «قربان، چه مشکلی وجود دارد؟»
:)
وحشتزده از خواب پریدم و بلافاصله متوجه حضور کسی در اتاقم شدم. زنی بلندقد با موهای تیره، شمعی در دست داشت و به من خیره شده بود. در صورت وحشتناکش خشم و نفرت موج میزد. او تور عروسم را بر سرش گذاشت و در آینه به خود خیره شد، سپس تور را از روی سرش برداشت، آن را به دو نیم کرد و زمین انداخت. زن رو به من چرخید، شمع را به صورت من نزدیک کرد و خندهای دیوانهوار سرداد.
فردای آن روز ادوارد از سفر بازگشت و بلافاصله متوجه پریشانی حال من شد.
- چه اتفاقی افتاده جین؟ چرا رنگ به چهره نداری؟
ماجرای شب پیش را برای ادوارد تعریف کردم، اما او تصویر آن زن در اتاقم را به حساب کابوسی گذاشت که آن شب دیده بودم و با لحنی تسلیبخش گفت: «آن زن نمیتواند به تو آسیبی برساند جین. امشب را در اتاق آدل سپری کن، مطمئن باش که دیگر کابوسی نخواهی دید.»
:)
چهار هفته به سرعت سپری شد و در این مدت ادوارد من را با هدیههای گوناگون غافلگیر کرده بود. دو روز پیش از ازدوجمان او به سفری کوتاه رفته بود که اتفاق عجیبی رخ داد.
شب در خواب دیدم که عمارت تورنفیلد آتش گرفته و آسمان از سقف آن پیداست.
:)
آقای راچستر نگاهش را به من دوخت و ملتمسانه گفت: «اینجا بمان جین. در تورنفیلد بمان.»
- من نباید در تورنفیلد بمانم... شما با دوشیزه اینگرام ازدواج خواهید کرد. من نه زیبا هستم و نه ثروتمند، اما قلبی دارم که خالصانه عاشق شماست.
آقای راچستر لبخندی زد و پاسخ داد: «جین، من قصد ندارم با دوشیزه اینگرام ازدواج کنم. درست است؛ او ثرتمند و زیباست و تو دختر فقیری هستی، اما من میخواهم با تو ازدواج کنم.»
او لحظهای سکوت کرد و به من خیره شد، سپس گفت: «جین، با من ازدواج میکنی؟»
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که به سختی از حنجرهام خارج میشد پرسیدم: «شما به من علاقه دارید؟»
- بله.
- پس با شما ازدواج خواهم کرد.
***
آن شب مشتاق و هیجانزده به اتاقم بازگشتم. ادوارد تاریخ ازدواجمان را برای یک ماه بعد تعیین کرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتم در نامهای این خبر مسرتبخش را به عمویام جان رید اطلاع دهم.
:)
در باغ
ماه ژوئن فرا رسید و هوا رو به گرمی گذاشت. روزی در باغ گردش میکردم که در راه به آقای راچستر برخوردم و او خواست که به من پیوندند. در هوای گرم و دلانگیز قدم میزدیم که آقای راچستر پرسید: «اینجا را دوست داری جین؟»
پاسخ دادم: «بله قربان.»
آقای راچستر گفت: «قصد دارم به زودی آدل را به مدرسه بفرستم، بنابراین دیگر به معلم سرخانه نیازی نخواهیم داشت. پس از ترک آدل، تو از تورنفیلد میروی؟»
سراسیمه پاسخ دادم: «بروم؟ از تورنفیلد برم؟»
- جین عزیزم...
آقای راچستر ناگهان ایستاد و برای دقیقهای در سکوت به من خیره شد، سپس گفت: «من به زودی ازدواج خواهم کرد.»
چیزی در دلم فروریخت. برای لحظهای سخن گفتن برایام دشوار بود، اما به سختی بغضم را فرو دادم: «پس من باید از اینجا بروم قربان. باید تورنفیلد را برای همیشه ترک کنم... باید شما را برای همیشه ترک کنم.»
- هرگز فراموشت نخواهم کرد جین... تو چه؟ تو من را به یاد خواهی داشت؟
- فراموشتان نمیکنم قربان. همیشه شما را به یاد خواهم داشت.
:)
خواندن نامه را که به پایان رساندم خانم رید گفت: «من از تو متنفر بودم جین. نفرت چشمهایام را کور کرده بود و دلم نمیخواست مایملک عموی ثروتمندت را به ارث ببری. به همین خاطر برایاش نوشتم که تو در مدرسهی لوود مردهای. من را ببخش.»
خانم رید همان شب درگذشت.
***
به عمارت تورنفیلد که بازگشتم، آقای راچستر مقابل در از من استقبال کرد.
- به خانهی من خوش آمدی جین. اینجا دیگر خانهی خودت محسوب میشود.
- متشکرم قربان. خوشحالم که به اینحا برگشتهام.
پس از بازگشتم به تورنفیلد، به ندرت بازدیدکنندهای به آقای راچستر سر میزد، به همین خاطر صحبتهای ما هرروز ادامه داشت و با گذر زمان احساسات من به او شدید و شدیدتر میشد.
:)
- تو جین ایر هستی؟
پاسخ دادم: «بله خانم رید، من جین ایر هستم.»
خانم رید گفت: «در میزتحریرم نامهای است که به تو تعلق دارد. از الیزا بخواه که آن را به تو بدهد.»
الیزا که نامه را به دستم داد، زنداییام با صدایی که به سختی شنیده میشد ادامه داد: «این نامه سه سال پیش از مادیرا رسیده. خواهش میکنم بخوانش.»
«بانوی محترم
من عموی جین ایر هستم و از آنجایی که فرزندی ندارم، او را به عنوان وارث خود انتخاب کردهام. خواهش میکنم که او را نزد من بفرستید.
جان ایر.»
:)
روز بعد در کمال تعجب نامهای از گیتسهد به دستم رسید. نامه از طرف دخترداییام الیزا رید بود.
« جین ایر عزیز؛
برادرم جان در اثر حادثه درگذشته است و مادرم در بستری بیماری است. آرزوی اوست که پیش از مرگ با تو ملاقات کند. خواهش میکنم هرچه سریعتر خودت را به گیتسهد برسان.
دختردایی تو، الیزا رید.»
بیدرنگ عازم گیتسهد شدم. خانم رید به بیماری سختی دچار بود و حتی توان سخن گفتن نداشت، اما به اصرار الیزا بازگشتم را به عمارت تورنفیلد به تأخیر انداختم. عاقبت پس از سه هفته اقامت در گیتسهد، خانم رید من را به بسترش فراخواند. زنداییام بسیار ضعیف و رنجور بود و صدایاش به سختی به گوشم میرسید.
- تو جین ایر هستی؟
:)
آقای راچستر پاسخ داد: «خیالت راحت باشد، از او مراقبت خواهم کرد.»
کالسکه که از ما دور شد، آقای راچستر گفت: «جین، بیا کمی در باغ قدم بزنیم.»
آسمان رو به روشنی میرفت، صدای آواز پرندگان همهجا را پر کرده بود و بوی گلهای باغ مشاممان را نوازش میداد.
- شب عجیبی بود جین. باید خیلی ترسیده باشی.
- فقط از این میترسم گریس پول به شما آسیبی برساند.
- من از او خیلی قویترم جین.
او رو به من چرخید و به مدت چند ثانیه خیره نگاهم کرد، سپس با لحن عجیبی پرسید: «جین، تو خودت را دوست من میدانی؟»
پاسخ دادم: «بله قربان. و تا ابد دوست شما باقی خواهم ماند.»
- از تو ممنونم دوست عزیزم.
آقای راچستر نگاهش را به دوردستها دوخت و ادامه داد: «من در گذشته اشتباهات زیادی مرتکب شدهام، اما حالا دلم میخواهد زندگی آرام و شادی داشته باشم. به نظر تو این حق من نیست، مگر نه جین؟»
:)
سراسیمه به سمت طبقهی پایین دویدم و در پشتی را باز کردم. مستخدم و کالسکهای پشت در منتظر ایستاده بود. دکتر، میسون را به زحمت سوار کالسکه کرد، آقای راچستر هم از خانه بیرون آمد و کنار من ایستاد.
چند ثانیه بعد چهرهی رنگپریدهی میسون از پنجرهی کالسکه نمایان شد و ملتمسانه به آقای راچستر گفت: «خواهش میکنم کمکش کن راچستر. با او مهربان باش.»
:)
از پلهها بالا رفتیم، آقای راچستر یکی از درها را باز کرد و وارد اتاق شدیم. آقای میسون غرق در خون روی صندلی اتاق افتاده بود. ناگهان صدای خندهی دیوانهواری از پشت در به گوشم رسید. حتما این هم کار آن مستخدم دیوانه، گریس پول بود.
آقای راچستر به آهستگی گفت: «میروم تا برایت دکتر بیاورم میسون.»
سپس رو به من چرخید و ادامه داد: «جین، همینجا پیش میسون بمان و زخم دستش را شستوشو بده، اما با او هیچ حرفی نزن.»
دو ساعت گذشت و در این فاصله من بی هیچ کلامی زخم دست آقای میسون را شستوشو دادم. عاقبت آقای راچستر به همراه دکتر از راه رسید. میسون رو به آقای راچستر گفت: «فقط میخواستم ببینمش، اما دستم را گاز گرفت. میخواستم کمکش کنم.»
آقای راچستر با خشونت پاسخ داد: «ساکت باش ریچارد! چیزی نگو!»
دکتر دست میسون را پانسمان کرد و آقای راچستر کت او را روی شانهاش انداخت، سپس رو به من چرخید و گفت: «جین، به طبقهی پایین برو و قفل در پشتی را باز کن. بجنب! ما هم دنبال تو میآییم.»
:)
شب وحشتناک
چند ساعت بیشتر نگذشته بود که با صدای جیغ وحشتزدهای از خواب پریدم. مهتاب نقرهای اتاقم را کاملا روشن کرده بود. چند لحظه بعد کسی فریاد زد.
- کمک! کمک! راچستر، کمکم کن!
با عجله لباس پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. مهمانها نگران و پریشان به راهرو میآمدند و میپرسیدند:
- چه اتفاقی افتاده؟
- کسی صدمه دیده؟
- آقای راچستر کجاست؟
همان لحظه آقای راچستر از پلهها پایین آمد و پاسخ داد: «من اینجا هستم.»
دوشیزه اینگرام نگران پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
- چیزی نیست، نگران نباشید. یکی از خدمتکارها کابوس دیده. به بستر برگردید.
به اتاقم برگشتم، اما نگران و مضطرب روی تختم نشستم. از فرط اضطراب نمیتوانستم به خواب بروم. طولی نکشید که کسی در زد. آقای راچستر پشت در بود.
- جین، آهسته دنبالم بیا.
:)
- قربان یکی دیگر از مهمانهایتان از راه رسیدهاند. خودشان را آقای میسون معرفی کردهاند و از وست ایندیز به اینجا آمدهاند.
ناگهان رنگ از چهرهی آقای راچستر پرید. او دست من را محکم گرفت و زیر لب گفت: «میسون... از وست ایندیز... میسون...»
پرسیدم: «قربان، حالتان خوب است؟»
- جین، دوست کوچک من... شگفتزده شدهام، همین. لطفا برایام یک گیلاس شراب بیاور.
با نهایت سرعت لیوان نوشیدنی را به دست آقای راچستر رساندم.
او پرسید: «مهمانهایام در چه حالند؟»
پاسخ دادم: «در اتاق غذاخوری در حال صرف شام هستند. آقای میسون هم با یکی از مهمانهایتان گپ میزند.»
آقای راچستر نفس عمیقی کشید و گفت: «روزی میرسد که همهشان از من متنفر شوند.»
سپس رو به من چرخید.
- میسون را به کتابخانه بفرست. آنجا منتظرش خواهم بود.
پیغام آقای راچستر را به آقای میسون رساندم، سپس به اتاقم برگشتم و به بستر رفتم. طولی نکشید که صدای خوشوبش آقای راچستر و آقای میسون از راهرو به گوشم رسید و کمی بعد به خواب رفتم.
:)
مهمانها به مدت دو هفته در عمارت تورنفیلد ماندند و هر شب، من به همراه آدل به مهمانخانه میرفتم و بیآنکه کسی به ما توجهی نشان دهد، آنجا را ترک میکردم. در تمام این مدت آقای راچستر و دوشیزه اینگرام با هم وقت میگذراندند.
یک شب مقابل در عمارت به آقای راچستر برخوردم.
:)
او با تمام مهمانها و حتی آدل، خوش و بش میکرد و میخندید، اما نسبت به من بیتوجه بود. نیم ساعت بعد آقای راچستر نیز به جمع مهمانان ملحق شد، اما او نیز من را نادیده گرفت.
دوشیزه اینگرام به آدل اشاره کرد و پرسید: «آقای راچستر چرا این دخترک را به مدرسه نمیفرستید؟»
آقای راچستر پاسخ داد: «او معلم سرخانه دارد و در خانه آموزش میبیند.»
دوشیزه اینگرام گفت: «آه، آن بانوی کوچکی که کنار پنجره نشسته معلم سرخانهی آدل است؟ من معلم سرخانههای بسیاری داشتم، همهشان زشت و احمق بودند و ازشان بیزار بودم.»
سعی کردم بیآنکه کسی متوجه شود نشیمن را ترک کنم، اما پیش از آنکه به راهپله برسم با صدای آقای راچستر ایستادم. او پرسید: «جین، اتفاقی افتاده است؟»
پاسخ دادم: «نه قربان. فقط احساس خستگی میکنم و میخواهم به اتاقم برگردم. شب خوش.»
- هم خستهای و هم اندوهگین. چشمهایات از اشک میدرخشد. امشب میتوانی به اتاقت برگردی، اما فردا شب باز هم به جمع ما بپیوند. فراموش نکن جینِ عزی... فراموش نکن جین.
:)
مهمانان عمارت تورنفیلد
دو هفته بعد خانم فرفکس اعلام کرد که نامهای از آقای راچستر به دستش رسیده است.
- ارباب روز پنجشنبه بازمیگردند و مهمانان زیادی همراه خود میآورند.
پنجشنبه سریعتر از انتظار از راه رسید. همگی در اتاق آدل بودیم که خانم فرفکس از پنجره کالسکههای مهمانان را دید. سه کالسکهی بزرگ از دروازهی عمارت وارد شدند و دو سوار مقابل آنها روبروی ساختمان ایستادند. یکی از سوارها آقای راچستر و دیگری بانویی زیبا بود که متین و موقر بر اسب سفیدش نشسته بود.
آن روز، علیرغم اشتیاق آدل، فرصت ملاقات با مهمانان برای ما بوجود نیامد، با این حال روز بعد خانم فرفکس از جانب آقای راچستر به اتاق مطالعه آمد و از ما خواست که شبهنگام به جمع مهمانان بپیوندیم.
شب که فرا رسید، به آدل لباس آراستهای پوشاندم هر دو به اتاق نشیمن رفتیم. طولی نکشید که دوستان آقای راچستر نیز به اتاق مطالعه آمدند و میان آنها، آدل به سمت بانویی قد بلند و زیبا با موهای تیره دوید. دوشیزه اینگرام به آدل لبخند زد و گفت: «چه دوشیزهی زیبایی.»
:)
- آقای راچستر قصد دارند با دوشیزه بلانش ازدواج کنند؟
خانم فرفکس لبخندی زد و سری تکان داد.
- چه کسی میداند؟!
با احساس سنگینی عجیبی در قلبم به اتاقم برگشتم و مقابل آینه، به خودم خیره شدم. من زیبا نبودم و پدرومادری نداشتم. معلم سرخانهی فقیری مثل من نباید فکر و خیالی به ذهنش راه بدهد. سرم را تکان دادم. باید آقای راچستر را از ذهنم بیرون میکردم.
:)
فردای آن روز آقای راچستر کسی را سراغ من نفرستاد.
عصرهنگام با خانم فرفکس مشغول نوشیدن چای بودیم که گفت: «هوا برای سفر مناسب است. آقای راچستر سفر خوبی پیش رو خواهد داشت.»
متعجب پرسیدم: «آقای راچستر به سفر رفتهاند؟»
خانم فرفکس پاسخ داد: «ایشان برای چند هفته نزد دوستانشان در اینگرام پارک رفتهاند. تعداد زیادی از دوستانشان آنجا هستند.»
کنجکاوی امانم نداد و پرسیدم: «آیا میان دوستانشان بانوان جوان هم وجود دارند؟»
- آقای راچستر با بانوان جوان زیادی دوست هستند. دوشیزه بلانش اینگرام هم آنجا حضور خواهد داشت. او بانوی جوان و بسیار زیبایی است و مدت زیادی است که با ارباب در ارتباط است.
:)
- چه شده جین؟
نفسنفسزنان پاسخ دادم: «آتش! تختتان آتش گرفته بود! جین پول میخواست شما را بکشد!»
آقای راچستر به سرعت برخاست و باقیماندهی آتش را با پا خاموش کرد. سپس رو به من چرخید و گفت: «پنجره را بازکن و همینجا بمان.»
پس از مدتی نسبتا طولانی آقای راچستر به اتاق برگشت. چهرهاش از قبل آرامتر به نظر میرسید.
- نگران نباش جین. گریس پول امشب به کسی آسیب نمیرساند.
نفس راحتی کشیدم، ایستادم و گفتم: «بسیار خوب. شب خوش قربان.»
اما پیش از آنکه بتوانم از اتاق بیرون بروم آقای راچستر دستم را گرفت و با لحنی آرام و مهربان گفت: «ممنونم جین. تو امشب جان من را نجات دادی.»
سراسیمه دستم را از دست او بیرون کشیدم، شببخیر گفتم و به اتاقم بازگشتم.
با این که بسیار خسته بودم اما خواب به چشمانم نمیآمد. حوادث آن شب از ذهنم پاک نمیشد، به خصوص چهرهی آقای راچستر وقتی دستم را گرفته بود. برای مدتی طولانی به آقای راچستر فکر کردم تا عاقبت به خواب رفتم.
:)
حجم
۳۲٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۰ صفحه
حجم
۳۲٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۰ صفحه
قیمت:
۱۱,۹۰۰
تومان