بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جین ایر | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جین ایر

بریده‌هایی از کتاب جین ایر

۴٫۵
(۲۳)
آتش شبی از شب‌های ماه نوامبر، بی‌آن‌که خواب به چشمم بیاید در تخت‌خوابم غلت می‌زدم که صدایی از پشت در اتاق به گوشم خورد. آهسته پرسیدم: «کی آن‌جاست؟» اما به جای پاسخ قهقه‌ای عجیب از پشت در به گوشم خورد. از تخت بیرون آمدم و گوشم را به در فشردم. صدای پای کسی را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌رفت و بعد صدای بسته شدن دری به گوشم رسید. صدای خنده‌ای را به یاد آوردم که با خانم فرفکس در طبقه‌ی آخر شنیده بودیم. حتما این صدا هم متعلق به گریس پول بود، اما چرا نیمه‌شب داشت در راهروها پرسه می‌زد؟ تصمیم گرفتم خانم فرفکس را از ماجرا مطلع کنم. از اتاق که بیرون رفتم، بلافاصله متوجه دودی شدم که از اتاق آقای راچستر بیرون می‌آمد. به سمت اتاق دویدم. پرده‌های دور تخت در آتش می‌سوخت و آقای راچستر میان آتش و دود بی‌هوش افتاده بود. سراسیمه پارچ آب کنار تخت را روی آتش پاشیدم و محکم آقای راچستر را تکان دادم. چشم‌های‌اش آهسته باز شد و ناگهان بیدار و هشیار روی تخت نشست.
:)
از جا برخاستم و گفتم: «دیروقت است. باید آدل را به تختش ببرم.» آقای راچستر پرسید: «از من می‌ترسید دوشیزه ایر؟» پاسخ دادم: «این‌طور نیست، اما حرف‌های شما به گوشم عجیب می‌آید و برای‌ام قابل درک نیست.» آقای راچستر لبخند زد. - شما هنوز خیلی جوان هستید. آدل را به بستر ببرید، صحبت‌های‌مان را فردا ادامه می‌دهیم. *** پس از آن شب، آقای راچستر چندین بار من را فراخواند و با هم گفت‌وگو کردیم. او مردی باهوش و با تجربه بود و از هم‌صحبتی با او لذت می‌بردم. اما اندوهی در صدای‌اش بود که آن را درک نمی‌کردم. او صاحب و ارباب عمارت زیبای تورنفیلد بود و با این حال به آن نفرت می‌ورزید؛ نفرتی شدید که دلیلش برای‌ام ناشناخته بود.
:)
پس از آن به مدت چند روز آقای راچستر را ندیدم، تا که عاقبت شبی آقای راچستر یکی از خدمتکاران را سراغم فرستاد تا در سالن اصلی به او بپیوندم. بی هیچ کلامی کنار آتش مقابل او نشستم. آقای راچستر مدتی موشکافانه به من خیره شد، سپس گفت: «دوشیزه ایر، نگاه شما به من عجیب است. به نظرتان مرد خوش‌قیافه‌ای می‌آیم؟» - خیر قربان. - مهربان چطور؟ به نظرتان من مرد مهربانی هستم؟ باز پاسخ دادم: «به نظرم این‌طور نمی‌آید قربان. شما به ندرت لبخندی بر لب می‌آورید.» آقای راچستر نگاهش را به من دوخت. - حق با شماست. من زندگی سختی داشته‌ام؛ با آدم‌های بدی ملاقات کرده‌ام، خودم هم چندان انسان بی‌گناهی به حساب نمی‌آیم. عمارت تورنفیلد به من تعلق دارد، اما از آن منتفرم.
:)
- اهل کجا هستید؟ - من از مدرسه‌ی لوود آمده‌ام. پدر و مادر یا خانه‌ای ندارم و به مدت هشت سال در لوود زندگی کرده‌ام. آقای راچستر سر تا پای‌ام را برانداز کرد و گفت: «هشت سال! اما شما خیلی جوان هستید.» پاسخ دادم: «من هجده سال دارم.» خانم فرفکس رو به آقای راچستر گفت: «دوشیزه ایر معلم بسیار خوبی هستند.» آقای راچستر برای اولین بار لبخند زد.
:)
لبخند زدم. پس بلاخره ارباب تورنفیلد به خانه بازگشته است. با این حال آن شب دیگر آقای راچستر را ندیدم. *** فردای آن روز آقای راچستر یکی از مستخدم‌ها را سراغ من فرستاد. لباس مرتبی پوشیدم، موهای‌ام را به دقت شانه زدم و به سالن اصلی رفتم. آقای راچستر بر صندلی بزرگی نشسته بود و پای راستش را روی چارپایه‌ی کوچکی دراز کرده بود. دو طرف او نیز خانم فرفکس و آدل نشسته بودند. خانم فرفکس رو به آقای راچستر گفت: «ایشان دوشیزه ایر هستند.» آقای راچستر بی‌لبخند یا هیچ نشانی از آشنایی به صندلی کوچکی روبروی آتش اشاره کرد و من نشستم.
:)
رو به او گفتم: «همین حالا کسی را از عمارت تورنفیلد برای کمک می‌آورم.» مرد پرسید: «در عمارت تورنفیلد زندگی می‌کنید؟» پاسخ دادم: «در تورنفیلد معلم سرخانه هستم.» مرد دستش را روی شانه‌ی من گذاشت و به زحمت خودش را از اسب بالا کشید. سپس رو به من گفت: «هر چه سریع‌تر به خانه برگردید. از کمکتان متشکرم.» مسیرم را به سمت دهکده پیش گرفتم تا نامه‌ام را پست کنم. به تورنفیلد که بازگشتم، هوا تقریبا تاریک شده بود و چراغ‌های بزرگ خانه در تاریکی می‌درخشید. قدم به داخل خانه گذاشتم و همان‌لحظه سگی بزرگ و سیاه به سمتم دوید؛ آن سگ را پیش‌تر دیده بودم. از یکی از خدمتکاران راجع به سگ پرسیدم. او پاسخ داد: «این سگ متعلق به آقای راچستر است. ایشان به خانه برگشته‌اند، اما در راه اسبشان روی یخ لغزیده و پای‌شان آسیب دیده.»
:)
آقای راچستر سه ماه از اقامتم در عمارت تورنفیلد می‌گذشت و هنوز با ارباب عمارت ملاقات نکرده بودم. بعدازظهری از روزهای ماه ژانویه به سمت دهکده‌ای در نزدیکی تورنفیلد راه افتادم تا نامه‌ای پست کنم. هوا صاف و آفتابی، اما کمی سرد بود، به همین خاطر گام‌های‌ام را به تندی برمی‌داشتم. ناگهان سگی بزرگ و سیاه‌رنگ دوان‌دوان از کنارم گذشت و پشت سرش سواری بر اسب مشکی به سرعت تاخت. بی‌توجه به راهم ادامه دادم، اما لحظه‌ای بعد صدای فریادی من را از حرکت باز داشت. اسب بر سطح یخی سریده و سوارش را زمین زده بود. سگ با خشونت پارس می‌کرد و دور مرد می‌چرخید. سراسیمه به سمت مرد دویدم. - کاری از دست من برمی‌آید قربان؟ مرد که از درد به خود می‌پیچید پاسخ داد: «فکر می‌کنم پای‌ام شکسته.» او مردی حدودا سی‌وپنج ساله و نه چندان خوش‌چهره بود، اما صورتی مستحکم و نگاهی جدی داشت.
:)
ساختمان لوود بسیار کهنه و قدیمی بود و آقای براکل‌هرست، علی‌رغم ثروتش، کم‌ترین امکانات را از دانش‌آموزان دریغ می‌کرد. نه از لباس گرم خبری بود و نه غذای کافی؛ و به این خاطر بود که با از راه رسیدن بهار، انواع بیماری‌های واگیردار بین دانش‌آموزان شایع شد و بسیاری را به خانه‌های‌شان برگرداند؛ سفری که بازگشت نداشت. در اولین بهار اقامت من در لوود، وضعیت چنان وخیم شد که معلم‌ها کلاس درس را تعطیل کردند و به پرستاری تمام‌وقت از دانش‌آموزان بیمار مشغول شدند. سال بعد مدرسه‌ی لوود به ساختمانی جدید منتقل شد که نسبت به ساختمان سرد و نمور پیشین پیشرفت بزرگی به حساب می‌آمد و با بهبود شرایط، زندگی برای معلم‌ها و دانش‌آموزان لوود آسان‌تر شد. طی شش سالی که به عنوان دانش‌آموز و دو سالی که به عنوان معلم در لوود اقامت داشتم، نه یک‌بار به گیتس‌هد بازگشتم و نه حتی نامه‌ای از خانواده‌ی رید دریافت کردم.
:)
سپس دو دختر سال‌بالایی را با دست فراخواند. - شما دوتا. یک صندلی بیاورید تا جین ایر روی آن بایستد. سپس رو به صف دانش‌آموزان و معلمین ایستاد و گفت: «همه‌تان به جین ایر نگاه کنید! این دختر بدرفتار، شرور و دروغ‌گوست باید تقاص گناهانش را پس بدهد. هیچ‌کس حق ندارد با جین ایر هم‌کلام شود؛ نه دوشیزه تمپل، نه معلم‌ها و نه هیچ‌یک از شما دخترها!» *** آن بعدازظهر به مدت دو ساعت با چشم‌های گریان روی صندلی ایستادم. از این‌که مقابل تمام دانش‌آموزان تحقیر شده بودم دلم شکسته بود و بیش از آن، بابت تهمت‌های آقای براکل‌هرست، آن هم مقابل دوشیزه تمپل خشمگین بودم. اما همان شب پس از این‌که تنبیهم به پایان رسید، دوشیزه تمپل من رابه اتاق خود برد و با محبت و توجهی که نشانم داد، ثابت کرد که تهمت‌های آقای براکل‌هرست تأثیری روی او نگذاشته است.
:)
ساکت و مطیع پشت سر معلم راه افتادیم به کلاس درس بزرگی وارد شدیم. مدرسه شامل هشتاد دانش‌آموز و چهار کلاس بود که همگی در یک کلاس بسیار بزرگ برگزار می‌شد. دختراهای بزرگ‌تر کلاس چهارم بودند، اما من میان کلاس‌اولی‌ها نشستم. چهار معلم وارد کلاس شدند و درس خسته‌کننده بلافاصله شروع شد. چهارساعت بعد خسته و کسل از درس برای استراحتی کوتاه به هوای سرد بیرون قدم گذاشتیم، اما طولی نکشید که زنگ درس باز نواخته شد و به کلاس بازگشتیم. سه هفته از آغاز زندگی من در مدرسه می‌گذشت که سرپرست مدرسه دوشیزه تمپل، به همراه آقای براکل‌هرست به مدرسه آمدند. در سالن اصلی، وقتی همگی به احترامشان ایستادیم، من سعی کردم پشت یکی از دخترهای سال‌بالا پنهان شوم تا از چشم آقای براکل‌هرست دور بمانم. آقای براکل‌هرست دور سالن چرخی زد و چهره‌ی ساکت تک‌به‌تکمان را از نظر گذراند. چیزی نمانده بود بی‌آن‌که متوجه من شود از کنارمان عبور کند، اما همان لحظه کتابم از دستم به زمین افتاد و توجه او را جلب کرد. آقای براکل‌هرست مقابلم ایستاد و گفت: «آه، دخترک تازه‌وارد! بیا این‌جا جین ایر.»
:)
مدرسه‌ی لوود شبی از شب‌های سرد ژانویه به مدرسه‌ی لوود رسیدم. خدمتکاری که به استقبالم آمده بود، من را به اتاق بزرگی هدایت کرد که چندین تخت در آن قرار داشت و روی هر تخت دختری به سن‌وسال من خوابیده بود. به سرعت لباس خواب به تن کردم و طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم. هنوز سپیده نزده بود که با صدای زنگ بلندی از خواب برخاستم و در تاریک و روشن اتاق، به دخترانی چشم دوختم که سراسیمه لباس می‌پوشیدند و دست و صورت خود را با آب یخ‌زده شست‌وشو می‌دادند. پیراهنی قهوه‌ای و یک جفت کفش سنگین و زشت کنار تختم قرار داشت. سراسیمه دست‌وصورتم را شستم، لباس تازه‌ام را پوشیدم و به دسته‌ی دخترها پیوستم. از آخرین وعده‌ی غذایی‌ام مدت زیادی می‌گذشت و به شدت گرسنه بود. صف دخترها من را به سالن غذاخوری بزرگی هدایت کرد و آن‌جا با غذای بدبو و بدطعمی به سختی شکمم را سیر کردم. یکی از دخترها گفت: «باز هم غذا را سوزانده‌اند...» اما صدای‌اش میان فریاد یکی از معلم‌ها گم شد. - همه‌گی برپا! ساکت باشید!
:)
چند روز بعد آقای براکل‌هرست به عمارت گیتس‌هد رسید. او مردی بلندقامت و سیه‌چرده بود، با نگاهی تیره و چهره‌ای خشن. او با خشونت به چشم‌های‌ام خیره شد و گفت: «جین ایر، خداوند بچه‌های سرکش و گستاخ را دوست ندارد و آن‌ها را به جهنم می‌فرستد.» نگاهم را با جسارت به او دوختم و پاسخ دادم: «پس خداوند جان رید را هم به جهنم می‌فرستد، چون کتکم می‌زند و سرم فریاد می‌کشد.» - تو نباید دروغ بگویی جین ایر. خداوند دروغ‌گوها را دوست ندارد. تو را با خود به مدرسه‌ی لوود می‌برم تا آن‌جا ادب و تربیت یادت بدهند. - لطفا من را با خود ببرید. من می‌خواهم برای همیشه از گیتس‌هد بروم. قول می‌دهم که در مدرسه خوش‌رفتار باشم و سخت تلاش کنم. *** دو هفته بعد به تنهایی گیتس‌هد را ترک کردم و به سمت مدرسه‌ی لوود راه افتادم.
:)

حجم

۳۲٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

حجم

۳۲٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

قیمت:
۱۱,۹۰۰
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد