یک زندگی سگی و یک خانه پر از دیوانه داریم. همیشه میان دو آتش به سر میبریم و راه گریز نداریم.
پویا پانا
میفهمید که در عین حال نمیشود اسم این وضع را زندگی گذاشت، بلکه چیزی باور نکردنی عجیب و پوچ است.
پویا پانا
اشخاصی را که به حقیقت اهمیت نمیدهند، دوست ندارم.
پویا پانا
هیچ جریانی را ندیدهام که به اندازهی مارکسیسم در خود پیچیده و کلافه شده و از حقایق دور افتاده باشد.
پویا پانا
که در زندگی «اشخاص ثروتمند» چیزهای بیفایده و مضر بسیار دیده میشود. انبوهی از اشیاء زائد، مبل، اتاق و ظرافت در احساسات، طرز بیان آن، از اندازه افزون است و بیمورد. بهتر آناست که اندکی آن را محدود کنند. اما باز هم کافی نیست، باید قدمهای جدیتری بردارند.
پویا پانا
گاهی چقدر انسان مایل است که تقلب و دو رویی بزرگوارانه، تاریکیهای ضخیم پرگویی بشری را ترک کند و در سکوت جالب طبیعت، در زندان بیسر و صدای یک کار مداوم و سمج، در بیخبری توصیفناپذیر یک خواب عمیق، در موسیقی واقعی و آرامش زبان دلها که روح سرشار و لب
پویا پانا
«اگر خوکی را سر میزت دعوت کنی، او پاهایش را در بشقاب میگذارد.»
پویا پانا
آن قزاقی که با آن پیرمرد بدبخت شوخی میکرد، نمونهای از هزاران پستی و رذالت خالص و ساده است. فلسفه در این مورد کاری نمیتواند بکند. باید با مشت ادبش کرد.
پویا پانا
ما اکنون در میان آشفتگی و هرج و مرج هستیم. هیچکس از این وضع چیزی نمیفهمد.
پویا پانا
او موی سفید دارد، اما چیزی در مغزش نیست.
پویا پانا