بریدههایی از کتاب بریت ماری اینجا بود
۴٫۰
(۷۲)
«لزومی نداره که عشق واسه هر کسی آتیشبازی و سمفونیِ ارکسترا باشه، به نظر من نمیشه اینجوری بهش نگاه کرد. واسه بعضی از ما، عشق میتونه چیزای دیگه باشه. چیزای حسکردنی!»
شب رو
عشق چه ارزشی دارد، وقتی کسی را ـ درست زمانیکه بیشتر از همیشه به تو نیاز دارد ـ رها کنی؟
شب رو
«ما میخوایم شما بدونین که بورگِ دیگهایام هست؛ جدا از اینایی که تمام روز توی پیتزافروشی میشینن و مشروب میخورن. ما هم هستیم، مایی که هنوز وا ندادهیم.»
شب رو
یک طراحی است؛ یک طراحی از مرکز تفریحی و پیتزافروشی و بچهها که دارند آن حوالی فوتبال بازی میکنند. بریتماری درست وسط تصویر است. همهچیز با مداد کشیده شده.
شب رو
سِوِن اصلاً طراح خوبی نیست، و اگر بریتماری طبیعتِ ایرادگیرتری داشت، ممکن بود تردیدهایی دربارهی اینکه آن خطوطِ مبهمِ کناری و سایههای بینظم چه حرفی در مورد طرز نگاه سِوِن به او داشت، به خود راه میداد. اما خب سِوِن بریتماری را دیده بود. سخت است که بشود خود را از لحاظ فکری، آمادهی این حقیقت کرد.
شب رو
خندهی سِوِن ناگهانی و عمیق است، مثل روشنکردنِ آتشی برای گرمکردنِ دستانت.
شب رو
نگهبانها اجازه نمیدهند بِن پدرش را ببیند، چون وقت ملاقات نیست، اما سِوِن با اصرار زیاد، آنها را راضی میکند که کاغذ را به پدر بِن بدهند. آنها کمی بعد با کاغذ امضاشده برمیگردند. پدرش کنار امضا نوشته: دوستت دارم.
شب رو
یک بار وقتی دیوید و پرنیلا نوجوان بودند، یک فنجان قهوهخوری به او هدیه دادند که رویش نوشته بود: «هر کسیکه با بیشترین اسباببازی بمیرد، برنده است.» آنها گفتند که این جمله "کنایهآمیز" است، اما انگار کِنت آنرا جدی گرفته بود.
شب رو
وِگا بشقابش را توی سینک میگذارد و طوری نگاه میکند که انگار منتظر است به او دیپلم افتخار بدهند. بعد او هم دواندوان میرود.
شب رو
«فکر نمیکنم تو از سرطان بترسی. نه؟»
سامی با لبخند میگوید: «چیزای بدتری هست که باید ازشون ترسید.»
شب رو
«اگه از موهات تعریف نمیکنه، پس لیاقتِ تو رو نداره!»
شب رو
سالها طول میکشد تا بتوانی کسی را بشناسی، گاهی یک عمر. این چیزیست که یک خانه را به "خانه" تبدیل میکند.
Tamim Nazari
همه وقتی کِنت را برای اولینبار میبینند، از او خوششان میآید. سالها طول میکشد تا نیمهی بدِ او را ببینی. برای بریتماری، قضیه برعکس است.
Tamim Nazari
چون زندگی مهمتر از این حرفهاست که کفشهایت چه شکلیاند. حتا مهمتر از اینکه چه کسی هستی. زندگی، باهمبودن است. بخشهایی از خودت، در دیگری. خاطرهها و دیوارها و قفسهها و کشوهایی با قسمتهای مخصوصِ قاشقچنگال؛ تا بدانی همهچیز کجاست. یک عمر انطباق برای رسیدن به یک نظم کامل. یک وجودِ سادهشده براساس دو شخصیت. یک عمر زندگیِ مشترک با چیزهایی که به آنها عادت میکنی. سیمان و سنگ، کنترلازراهدور و جدول کلمات، پیراهن و جوش شیرین، کابینتهای حمام و ریشتراشهای برقی توی کشوی سوم. کِنت برای تمام آن چیزها به او نیاز دارد. اگر او آنجا نباشد، هیچچیز آنطور که باید، پیش نمیرود.
Tamim Nazari
کِنت دستهگل را بهسمت او میگیرد.
«عزیزم... من... لعنت به این... متأسفم! من... اون... اون زن... قضیه هیچوقت جدی نبود. تموم شد رفت. تو تنها کسی هستی که من عاشقشم. لعنت به این.... عزیزم!»
بریتماری با نگرانی به عصایی نگاه میکند که کِنت برای سرِپانگهداشتنِ خودش از آن استفاده میکند.
Tamim Nazari
«فکر نمیکنم تو از سرطان بترسی. نه؟»
سامی با لبخند میگوید: «چیزای بدتری هست که باید ازشون ترسید.»
Tamim Nazari
پایرِت توضیح میدهد: «اونا وقتی سِوِن هست، تو پیتزا فروشی چیزی نمیخورن. وِگا گفته اونا اجازهی این کار رو ندارن.»
«ها، کاملاً قابلدرکه. چون میدونه حضور پلیس نگرانکنندهس.»
«نه، چون میدونه پلیس از اونا میترسه.»
اجتماعات، از این نظر، مثل مردماند. اگر سؤالات زیادی نپرسی و هیچ اثاث سنگینی را جابهجا نکنی، نیازی نیست به جنبههای بدشان توجه کنی.
Tamim Nazari
پسر خیلی ناگهانی از بریتماری میپرسد: «شوهرتو دوس داری؟» آنقدر ناگهانی که نزدیک است بریتماری گوشاش را قیچی کند.
بریتماری شانههای پسر را با پشت دست تمیز میکند و به جمجمهاش خیره میشود. میگوید: «آره.»
«پس چرا اینجا نیست؟»
«چون بعضیوقتا دوستداشتن کافی نیست.»
Tamim Nazari
"آدم عاشق فوتباله، چون این یه چیزِ غریزیه. اگر توپی توی خیابون قِل بخوره سمتت، بهش لگد میزنی. آدم عاشق فوتبال میشه، به همون دلیلی که عاشق یه نفر دیگه میشه. چون نمیدونه چطور ازش دوری کنه"
Tamim Nazari
آدم همیشه از دست کسی میرنجد که به او علاقهمند شده؛ درست وقتیکه هنوز به او عادت نکرده است.
Tamim Nazari
حجم
۵۳۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۵۳۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان