بریدههایی از کتاب دوازده ستون موفقیت
نویسنده:جیم ران، کریس وایدنر
مترجم:امیرحسن مکی
انتشارات:انتشارات نسل نواندیش
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۵از ۳۸ رأی
۴٫۵
(۳۸)
مایکل، نامه را در دامان گرفت، چشمانش را بست و سر خود را به عقب مایل کرد. در همین حال، قطرهای اشک از گونهاش سرازیر شد. پنج دقیقه در همین حالت به درسهایی اندیشید که چارلی در مدت آشناییشان به او آموخته بود. بهترین سالهای زندگیاش پیش روی او قرار داشت. مایکل جونز، دیگر مثل گذشته زندگی نخواهی کرد.
کمی بعد، خانم دیویس به دفتر بازگشت و کنار مایکل نشست. آنها حدود نیم ساعت دربارهی چارلی به گپ و گفتگو مشغول شدند و پس از آن، مایکل متوجه شد که باید راه بیفتد. او میخواست نزد اِمی برگردد و در کنار او باشد.
مایکل با خانم دیویس خداحافظی کرد و میدانست که شاید این آخرین باری باشد که او را میبیند. او در شگفت بود که چطور مردم از زندگی
احمد زرگانی
را به یادگار گذاشتم. حال نوبت توست تا میراث خود را به دیگران ببخشی. بخشنده باش. خودت را وقف خدمت به دیگران کن. برای کمک کردن و آموزش دادن به دیگران وقت بگذار. بردبار، بامحبت و وفادار باش.
دوست من، اینک زمان خداحافظی فرا رسیده است. خوشحالم که با تو آشنا شدم. تو جوانی مهربان و خوش قلب هستی. تو همیشه در دل من جا داری و امیدوارم که من هم بر دلت اثر گذاشته باشم تا بتوانی میراثی جاودان از خود بر جا بگذاری.
دوست تو
چارلی دیویس
احمد زرگانی
به شمار روی.
نگذار مانند دیگران زندگی حقیری داشته باشی. اگر دیگران بر سر مسائل پست و پیش پا افتاده مشاجره میکنند، اگر برای مسائل جزیی میگریند، و اگر سرنوشت خود را به دست کس دیگری میسپارند، تو اینگونه نباش.
به یادگار گذاشتن میراث مانند کاشتن دانهی یک درخت است. دانه رشد میکند، به درختی تنومند تبدیل میشود، به بار مینشیند و دانههایی در اختیار نسلهای بعدی قرار میدهد تا آنها نیز به نوبهی خود این دانهها را بکارند.
زندگی پیش روی توست مایکل، پس از تمام تواناییهایت برای ثمربخش کردن آن استفاده کن.
من با آموزش دادن زندگی بهتر به تو، میراث خود
احمد زرگانی
رؤیاهایشان را ندارند.
اما تو میتوانی متفاوت باشی. میتوانی زندگیات را طراحی کنی. بله، اگر زودتر شروع کرده بودی، بهتر بود- هر چه زودتر، بهتر- اما با این که چهل سال از عمرت گذشته، چهل سال ارزشمند را پیش رو داری. اگر زندگیات را طراحی کنی، میتوانی در سالهای باقیمانده از عمرت کارهای چشمگیری را به ثمر برسانی. برای این منظور، باید زندگیات را بر اساس ستونهای موفقیت طراحی کنی و این هدف را در نظر داشته باشی که میراثی از خودت برای آیندگان بر جا گذاری.
طوری زندگی کن تا از لحاظ معنوی، فکری، جسمی، مالی و روابط برای دیگران مفید باشی. طوری زندگی کن تا الگوی یک زندگی استثنایی
احمد زرگانی
بسیاری از مردم زندگی کوتاهشان را بیهوده تلف میکنند و روزهای آخر عمر، سنگینی بار ندامت و پشیمانی عذابشان میدهد. اما دیگر نمیتوانند به عقب برگردند و زندگیشان را از نو شروع کنند. در آن هنگام فقط یک آرزو دارند: آرزوی فرصتی بیشتر. آرزویی که هیچگاه برآورده نمیشود!
مایکل، همهی ما در زندگی دو راه پیش رو داریم: امرار معاش یا طراحی یک زندگی. بسیاری از مردم زندگی خود را صرف امرار معاش میکنند. بدون بصیرت و بی آنکه بدانند زندگی آنها به چه چیزی میتواند تبدیل شود، هر روز به سر کار میروند. و پیش از آن که خبردار شوند، زندگیشان به سر میرسد. و بعضی، به قدری ترسو هستند که رؤیاهایشان هیچ وقت محقق نمیشود؛ زیرا، شهامت خطر کردن و تعقیب
احمد زرگانی
مایکل، من به هیچ وجه مرد خود ساختهای نبودم و اعتقادی هم به این مطلب ندارم؛ زیرا، هر یک از ما دنباله رو راهی هستیم که گذشتگان ما برایمان مهیا کردهاند.
هدف من در زندگی همواره این بوده است که به گونهای زندگی کنم تا راه را برای آیندگان هموارتر سازم، به نحوی که آنها با کمک من بتوانند سریعتر به پیش روند.
وظیفهی من این بود که با آموزش ستونهای موفقیت به دیگران ـ و نیز زندگی مطابق با آنها ـ میراثی از خود به یادگار بگذارم. زندگی من اثباتی است بر صحت سخنانم. مایکل، ما باید مطابق با نظریههایی که بهطور عمیق باورشان داریم و به دیگران توصیهشان میکنیم، زندگی کنیم. به این ترتیب است که به نظریات خود اعتبار میبخشیم.
احمد زرگانی
پس آن همه ستونهای موفقیتی که به تو آموختم، یعنی همان ستونهایی که خوشبختی مرا در زندگی رقم زد، در این زندگی زودگذر چه فایدهای دارد؟ همهی آنها در این ستون آخر جمع بندی و کامل میشوند.
میراثی از خود به یادگار بگذار.
ما در این دنیا همچون نسیمی در گذریم. دمی میوزیم و میگذریم. هیچ کس نمیداند چقدر زندگی خواهد کرد.
مایکل، تو نمیتوانی مدت عمر خود را انتخاب کنی، اما میتوانی درست زندگی کردن را انتخاب کنی.
من معتقدم که ثمرهی زندگی هر کس، میراثی است که از خود برای آیندگان برجا میگذارد تا آنها بتوانند خط مشی او را دنبال کنند.
احمد زرگانی
مشخص میکند.
در این سال آخر، متوجه شدم که زندگی چقدر کوتاه است. گویا همین دیروز بود که در مدرسه با دوستانم بازی میکردم. گویا همین دیروز بود که با ساندرا ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم. راستی، مطمئنم که بالاخره ساندرا را دیدی. او زن محترم و بی نظیری است. خداوند موهبت بزرگی به من عطا کرد که او را شریک زندگی من قرار داد.
گویا از زمانی که کسب و کار خود را راه انداختم و در آن به موفقیت نایل شدم، یک روزی بیش نگذشته است. حتی پانزده سال پیش که خود را بازنشسته کردم، احساس میکردم که زمان زیادی را پیش رو دارم. اما این مدت هم مثل برق و باد گذشت. مایکل، بزرگترین شگفتی زندگی این است که به یک چشم بر هم زدن به پایان میرسد.
احمد زرگانی
سرطانی لاعلاج باشد.
مایکل نگاهی به دیوار انداخت و چشمش به لوحهای افتاد که چارلی به آن اشاره کرده بود:
«اشراف سالاری به طور فطری در میان همهی مردم وجود دارد، و اساس دستیابی به آن، استعداد و شرافت است.»
پس از مدتی، بالاخره مایکل پاکت نامه را گشود و مشغول خواندن نامه شد.
مایکل عزیز،
اگر این نامه را میخوانی به این معناست که من دیگر در این دنیا نیستم. دلم میخواست آخرین ستون موفقیت را خودم در کارگاه و در حال نوشیدن قهوه به تو بیاموزم، درست مثل آن وقتها. اما همین حقیقت که من اکنون نزد تو نیستم، اهمیت ویژهی آخرین ستون را به خوبی
احمد زرگانی
سپس پاکت را به مایکل تقدیم کرد و گفت: «بفرمایین بشینین. شما رو تنها میذارم تا راحت بتونین اونو بخونین. نوشیدنی میل دارین؟»
«نه. نه ممنون. چیزی میل ندارم.» مایکل این را گفت و روی صندلی نشست.
خانم دیویس در را آهسته پشت سر خود بست و مایکل را تنها گذاشت. مایکل نگاهی به پاکت نامه انداخت. نام او روی آن نوشته شده بود. صدای تیکتیک آهستهی ساعتی قدیمی، از آن ساعتها که در خانهی پدربزرگها میتوان یافت، از گوشهی اتاق به گوش میرسید. تیک، تیک، تیک. گذشت زمان. اکنون دلیل کاهش وزن چارلی، سرفههای شدید و ضعف او برایش آشکار شده بود. او احساس کرده بود چارلی مریض است، اما هیچ وقت فکر نمیکرد مبتلا به
احمد زرگانی
بکشن؟»
خانم دیویس لبخندی زد و گفت: «شاید باورتون نشه، چارلی سالهای سال با لباس رسمی و کراوات سر کار میرفت. اما این اواخر که از کار دست کشیده بود با باغبانی و این قبیل کارها سر خودش رو گرم میکرد و برای همین لباس کار میپوشید.»
سپس، خانم دیویس به آن سوی میز رفت، کشوی آن را باز کرد و پاکت نامهی سفیدی را از آن بیرون آورد: «او این رو برای شما گذاشته. آخه فکر نمیکرد عمرش به دنیا اونقدر باقی باشه تا خودش بتونه آخرین درس از «ستونهای موفقیت» خودش رو بهتون یاد بده. این درس، از همهشون مهمتره؛ چون، بقیهی ستونها رو به هم پیوند میده و اونا رو هدفمند میکنه.»
احمد زرگانی
خانم دیویس در کنار میز به نظارهی آن ایستادند.
خانم دیویس در حالی که تبسم مختصری بر چهره داشت پرسید: «به شما نگفت؛ گفت؟»
مایکل، لبخندی زد و گفت: «نه، نگفت.»
«نمیدونم چرا همیشه این کار رو میکرد؟ به نظرم معتقد بود که این طوری مردم بهتر به حرفهاش گوش میدن. این بازی رو دوست داشت.»
سپس دستش را روی شانهی مایکل گذاشت و گفت: «البته، نیت بدی نداشت.»
«بله، البته.»
تصویر آقای دیویس مقابل روی آنان قرار داشت: چارلی با لباس رسمی و کراوات.
مایکل پرسید: «چطور چارلی حاضر شد این همه مدت با کت و کراوات بشینه تا عکسش رو
احمد زرگانی
«خواهش میکنم بیایین داخل. باید یه امانتی رو به شما بدم.» مایکل به دنبال او وارد سرسرای بزرگی شد و سپس به طرف اتاقی رفتند که در سمت راست آن واقع شده بود.
«بفرمایین تو. اینجا دفتر کار شوهرم هستش.» به دنبال این حرف، خانم دیویس در زیبایی را گشود و چشم مایکل به مجللترین دفتر کاری افتاد که تا به حال دیده بود: دفتری به رنگ قهوهای تیره، با صندلیهای چرمی، که دور تا دور آن کتابخانه قرار گرفته بود و کارهای هنری نفیس و زیبایی روی دیوارهای آن به چشم میخورد.
اما آنچه بیش از همه باعث حیرت مایکل شد، تابلوی نقاشی بزرگی از آقای دیویس بود که پشت میز کارش روی دیوار نصب شده بود. مایکل و
احمد زرگانی
کوتاه ادامه داد: «اومدم چارلی رو ببینم. او اینجاست؟»
«مایکل، با کمال تأسف باید بگم که چارلی هفتهی گذشته از دنیا رفت. او مبتلا به سرطان بدخیم بود و در اثر همین بیماری هم درگذشت.»
مایکل از شنیدن این حرف یکّه خورد. او حدس زده بود که چارلی دچار مشکلی است، اما گمان میکرد مشکل او ناشی از ضعف پیری است: «اوه خدای من. من… من… خیلی متأسفم. خبر نداشتم. آخرین باری که دیدمش حدود سه ماه پیش بود.»
«بله، شش هفتهی آخر، بیماریاش ناگهان شدت گرفت.»
هر دوی آنها لحظاتی در سکوت در آستانهی در ایستادند. بالاخره خانم دیویس سکوت را شکست:
احمد زرگانی
درست جلوی پیاده رویی که به ساختمان منتهی میشد، پارک کرد. سپس از آن پیاده شد، به سمت ساختمان به راه افتاد و از پلههای آن بالا رفت. تا به حال هیچگاه به آستانهی ساختمان پا نگذاشته بود.
به محض این که به در رسید، خانمیسالخورده و با وقار آن را گشود. متانت و تشخّص از ظاهر و طرز لباس پوشیدن او به خوبی مشهود بود.
زن گفت: «عصر بهخیر. شما باید مایکل باشید.»
«بله. شما خانم دیویس هستین؟»
«بله.»
«خیلی خوشوقتم از این که بالاخره شما رو دیدم. تعریف شما و آقای دیویس رو خیلی از چارلی شنیده بودم.»
زن سکوت اختیار کرد و مایکل پس از وقفهای
احمد زرگانی
وقتی مایکل به دوازده ستون رسید با دروازهی بسته مواجه شد، پس دکمهی زنگ را فشار داد. پس از چندی، صدای مردی ناشناس از آیفون شنیده شد که میپرسید: «بله، بفرمایین؟»
«میخواستم چارلی رو ببینم. اسم من مایکل جونزه.»
صدا دوباره گفت: «خواهش میکنم یه لحظه صبر کنین.»
مایکل از خود پرسید که آیا این صدا متعلق به آقای دیویس است.
پس از گذشت زمانی حدود سی ثانیه، صدایی ناآشنا از پشت آیفون گفت: «بیزحمت بیایین داخل. خانم دیویس جلوی درِ ساختمان شما رو ملاقات خواهند کرد.»
«خیلی عجیبه!» دروازه باز شد و مایکل با ماشین به داخل رفت و پس از طی راه ماشین رو، آن را
احمد زرگانی
۱۲: میراثی از خود به یادگار بگذار
«طوری زندگی کن تا از لحاظ معنوی، فکری، جسمی، مالی و روابط برای دیگران مفید باشی. طوری زندگی کن تا الگوی یک زندگی استثنایی به شمار روی.»
از آخرین ملاقات مایکل و چارلی سه ماه و نیم میگذشت. پس از بازگشت از مأموریت ششهفتهای به قدری سر مایکل شلوغ بود که عمارت دوازده ستون را به کلی از یاد برده بود. بالاخره، یک روز به یاد آورد که باید آخرین ستون موفقیت را نیز فرا بگیرد، از این رو، برنامههایش را طوری ترتیب داد تا بتواند برای ملاقات چارلی از شهر خارج شود. از آنجا که میدانست چارلی همیشه دور و بر دوازده ستون میپلکد، تصمیم گرفت سر زده به سراغ او برود تا غافلگیرش کند.
احمد زرگانی
سرم خلوت شد، میام پیشت.»
«این کار رو بکن. آخریش خیلی مهمه.»
«پس در اینصورت به محض این که بتونم خودم رو میرسونم.»
«یادت نره.»
«میخوای کمکت کنم تا وسایل رو به کارگاه برگردونی؟»
«نه، تو برو به کارت برس. خودم میبرمشون.»
و سپس چارلی ابزار را برداشت و به سمت کارگاه به راه افتاد. مایکل از داخل ماشین لحظاتی پیرمرد را از نظر گذراند که با آن لباس کار سفید یکتکهای که همیشه به تن داشت، به آرامی و به زحمت دور میشد. وقتی چارلی وارد کارگاه شد، مایکل با ماشین دور زد و به طرف فروشگاه حرکت کرد.
احمد زرگانی
«خب، آقای چارلی، مثل همیشه مطالب زیادی رو یادم دادین که باید خوب روشون فکر کنم.»
چارلی گفت: «و مهمتر این که به کارشون بگیری.»
«بله، و به کارشون بگیرم. دیگه باید برم. من و اِمی امشب تنهاییم. بچهها تا فردا پیش مادرش هستن و ما هم قراره امشب اسپاگتی درست کنیم و پای فیلم بشینیم. میدونم که خوش میگذره.»
«بله، همین طوره. خوبه که بعضی وقتها دوتایی با هم خلوت کنین.»
«چارلی نمیدونم کی میتونم برای یاد گرفتن آخرین ستون موفقیت برگردم اینجا. راستش، از طرف شرکت باید به یه مأموریت شش هفتهای در جنوب غربی برم و وقتی برگردم کلی کار عقب افتاده هست که باید بهشون برسم. اما هر وقت
احمد زرگانی
کن، اون رو به همسرت انتقال بده، و روی برنامهای که داری، کار کن.»
«راحت به نظر میرسه.»
«اوه، دوست من راحت نیست! بههیچوجه راحت نیست.» چارلی همین طور که این را میگفت، پیچهای درپوش دستگاه دربازکن را سفت کرد و با لبخندی غرورآمیز ادامه داد: «البته به راحتی تعمیر کردن یک دروازه نیست!» سپس، با محلولی دستهایش را پاک کرد و آنها را با حولهای که همراه آورده بود، خشک کرد.
همچنان که چارلی ابزار را جمع میکرد، مایکل به یاد آورد که اِمی از او خواسته است تا هنگام بازگشت به خانه، از فروشگاه مقداری اسپاگتی و سُس برای شام تهیه کند. پس با این حساب باید زودتر راه میافتاد.
احمد زرگانی
حجم
۷۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۷۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۶۹,۹۰۰
۲۰,۹۷۰۷۰%
تومان