بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۳
(۱۱۲)
خودکشی چنان جذاب و فریبنده بود که مجبور میشدم خود را فریب دهم و شتابزده اقدام نکنم. نمیخواستم عجله کنم، چون باید به پاسخ نهایی دست مییافتم. با خود میگفتم اگر نتوانم حقیقت را بیابم فرصت خودکشی دارم. این بیماری درست هنگامی به سراغ من آمده بود که مرد خوشبختی بودم. طنابی را که در اتاقی بود که هر شب تنها لباسهایم را در آن عوض میکردم برداشتم تا مبادا خود را میان چارچوب جارختی حلقآویز کنم. همچنین تفنگ شکاری را از جلوی چشمانم پنهان کردم تا چنین آسان به زندگی خود پایان ندهم.
مبین
سؤالهای بسیار ساده، بچگانه و حتی احمقانه به نظر میرسید. اما وقتی تلاش کردم به آنها پاسخ دهم معتقد شدم که نه تنها بچگانه و احمقانه نیستند بلکه جدیترین و عمیقترین پرسشهای زندگی میباشند.
مبین
با خود میگفتم: اساس ایمان معنا دادن به زندگی است که با مرگ از میان نمیرود. ایمان باید پاسخی برای مرگ و تفاوت بین تزار که در میان جلال و شکوه زندگی مرد و مرگ بردهی زار و نزار که از سختی کار جان داد و آن کودک بیگناه و پیرمرد دانشمند و پیرزن کمعقل و آن زن جوان سعادتمند و مرد جوان اسیر شهوت داشته باشد
محمدجواد
شیفته این مردم شدم. هرچه با زندگی و مرگ این افراد آشناتر میشدم بیشتر دوستشان داشتم و زیستن برایم آسانتر میشد. دو سال مانند آنان زیستم و تغییرات بسیاری در درونم رخ داد، آماده زیستن شدم و دستاوردهای آن دوران برای همیشه در وجود ریشه دواند. دریافتم که در میان آن گروه فرهیخته نمیتوانم به معنای واقعی زندگی دست یابم.
به این نتیجه رسیدم که کارها و زحمات این کارگران نشانگر راه راستین زیستن است. مفهوم زندگی این افراد حقیقتی بود که من پذیرفتم.
محمدجواد
برای رسیدن به پاسخ باید سؤال را به گونهای دیگر و به این شکل مطرح میکردم: «رابطه گذرا با لایتناهی چیست؟» دیگر برایم مهم نبود که پاسخ ایمان و مذهب به این سؤال پایه علمی نداشته باشد. دستکم پاسخی برای رابطه بین محدود و بیکران مییافتم. وقتی میپرسیدم «چرا زندگی میکنم؟» مذهب پاسخ میداد: «بر طبق قوانین و اراده خداوند.» و وقتی حاصل زندگیام را میخواستم پاسخ ایمان این بود: «عذاب یا سعادت و رستگاری ابدی.» وقتی میپرسیدم «آنچه پس از مرگ باقی میماند؟» پاسخ میشنیدم: «یگانگی لایتناهی، بهشت خداوند.»
محمدجواد
این علوم پرسش ما را کاملاً نادیده میگیرند و آگاهان آن میگویند: «در مورد آنکه تو چه هستی و چرا زندگی میکنی پاسخی نداریم و خود را درگیر چنین مسائلی نمیکنیم.» و برخی میگویند: «اگر میخواهی در مورد قوانین حاکم بر نور، ترکیبات شیمیایی، تکامل موجودات مختلف، جسم بشر و اشکال آن، ارتباط بین مقدار و کمیت، یا قوانین حاکم بر ذهن خود بدانی میتوانیم پاسخه
محمدجواد
وقتی مشغول کار در مزرعه میشدم ناگهان سؤالی در ذهنم پدید میآمد: «بسیار خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون میرفت، اما بعد از آن دیگر نمیدانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامیکه میخواستم به پسرم آموزش دهم از خود میپرسیدم: «چرا؟» وقتی به رعایایی فکر میکردم که به سعادت و خوشبختی رسیده بودند فوراً این سؤال در ذهنم نقش میبست که «به من چه ارتباطی دارد؟» . هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم میاندیشیدم با خود میگفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروفتر از تمام شاعران دنیا شدهای، چه فایده؟»
و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمییافتم.
محمدجواد
هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم میاندیشیدم با خود میگفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروفتر از تمام شاعران دنیا شدهای، چه فایده؟»
و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمییافتم.
sajjadquote
اتفاق دیگری که موجب شد تعصب من نسبت به پیشرفت و کمال کاهش یابد مرگ برادرم بود. او جوانی باهوش، مهربان و جدی بود که در جوانی بیمار شد، بیش از یک سال از این بیماری عذاب کشید و سرانجام با رنج و درد مُرد بدون اینکه بداند یا بفهمد که چرا زندگی کرده یا حتی چرا میمیرد. هیچ نظریهای نمیتواند به این پرسشها پاسخ دهد، هیچکس به هنگام مرگ آرام و پر عذابش پاسخی برای او و من نداشت.
sajjadquote
از این پرسش در رنج بودم که برای داشتن زندگی بهتر چگونه باید زیست و هنوز هم معنای واقعی پاسخ را نمیفهمیدم. «سازگاری با پیشرفت» . درست مانند انسانی صحبت میکردم که بر قایقی سوار است و در میان باد و امواج سرگردان است و این پرسش حیاتی را بر زبان میآورد «به کجا میرویم؟» و پاسخی ندارد جز اینکه «به هر کجا که باد و امواج بخواهند.»
sajjadquote
جلادی را تصور کنید که همه عمر خود را صرف شکنجه و سر بریدن کرده یا مست و دیوانهای که تمام زندگی خود را در اتاقی تاریک به سر برده است. او از آن اتاق متنفر است اما فکر میکند اگر خارج شود میمیرد، اینها اگر از خود بپرسند «زندگی چیست؟» بدیهی است که پاسخ میدهند «بزرگترین بدبختی» پاسخ آن فرد درست است اما فقط در ارتباط با خودش.
Anonymous
سقراط در بستر مرگ میگوید: «هر چقدر از زندگی دورتر شویم به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما که عاشقانه در جستجوی حقیقتیم چرا برای زندگی و زنده ماندن تلاش میکنیم؟ میخواهیم از قید جسم و رنجهای جسمانی رها شویم، پس چرا هنگام فرا رسیدن مرگ شاد نیستیم؟»
Anonymous
تنها حاصل علم انسان رسیدن به پوچی زندگی است.
Anonymous
دقیقاً همین است، هیچ چیز جالب و بامزهای وجود ندارد. زندگی سراسر خشونت و حماقت است.
Anonymous
تنها هنگامی میتوانید به زندگی ادامه دهید که سرمست از زندگی باشید. اما وقتی به خود آمدید، خواهید دید که زندگی فریبی بیش نبوده، یک فریب احمقانه!
Anonymous
خودم نمیدانستم چه میخواهم. از زندگی وحشت داشتم، با آن میجنگیدم، اما هنوز امیدوار بودم.
Anonymous
حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم چون میدانستم حقیقت چیست. حقیقت بیمعنا بودن زندگی بود.
Anonymous
یکدیگر را مورد تحسین و تمجید قرار میدادیم تا خودمان مورد تحسین آنها قرار بگیریم
Anonymous
این حقیقت را در کتاب مقدس یافتم: کسانیکه اعمال و رفتارشان شرورانه است به سوی تاریکی میروند. فرد بدکار از روشنایی میترسد چون اعمالش در روشنایی پدیدار میشود.
ددد
سرانجام به این نتیجه رسیدم که ایمان فقط اعتقاد به ناشناختهها و نادیدهها و ارتباط انسان با خدا نیست بلکه درک مفهوم واقعی زندگی است و نتیجه آن این است که فرد با داشتن آن خودکشی نمیکند بلکه میتواند به زندگی خویش ادامه دهد. در حقیقت ایمان نیرو و توان زندگی است. اگر کسی بخواهد زندگی کند باید به چیزی ایمان بیاورد. بدون ایمان نمیتوان زیست. بدون ایمان به این باور خواهیم رسید که زندگی پوچ است و با مرگ پایان میپذیرد.
کاربر ۱۸۴۵۸۶۶
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان