وقتی از گناهانم توبه کردم از اینکه با پدرانی که این دعاها را نوشتهاند و با همه کسانی که ایمان آوردهاند یکی شدهام از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. دیگر تفاسیری که خود از مذهب داشتم را رها کردم. اما وقتی جلوی آن درِ باشکوه و عظمت ایستادم و کشیش از من خواست تا به ایمانم اعتراف کنم و بگویم آنچه را از دستش گرفتهام جسم و خون مسیح است قلبم فشرده شد، به آن ایمان نداشتم.
Dexter
وقتی به مراسم کلیسا گوش فرا میدادم بر روی هر کلمه مکث میکردم و برای آن مفهومی مییافتم. زیباترین کلماتی که در این مراسم شنیدم اینها بود: «با هم متحد شوید و یکدیگر را دوست بدارید.» اما از درک کلمات بعدی عاجز بودم «ما به پدر، پسر و روحالقدس ایمان داریم.»
Dexter
تنها مشکل ما اسیر امیال و آرزوها شدن بود.
Dexter
از خود میپرسیدم: «پس در جستجوی چیستی؟» صدایی از درونم برخاست: «او همینجاست، بدون او زیستن میسر نیست. شناخت خداوند و زیستن یکی است. خداوند زندگی است. در جستجوی خدا باش و زندگی کن، بدون او زندگی معنا ندارد.» این بار همه چیز پیش چشمانم روشنتر از همیشه پدیدار شد، نوری که تا امروز هم از من جدا نشده است همه جا را فرا گرفت.
از خودکشی نجات یافتم. نمیتوانم بگویم چه تغییر و تحولی در درونم رخ داد.
Dexter
به خاطرم آمد فقط لحظاتی را زیستهام که به خداوند ایمان آوردهام. در آن لحظات نیز با خود میگفتم: برای زیستن باید به خدا ایمان بیاورم. اگر ایمانم را به او از دست بدهم یا فراموشش کنم میمیرم. این مرگ و زندگی دوباره چیست؟ برایم مثل روز روشن است که اگر به وجود خداوند ایمان نیاورده بودم مدتها پیش دست به خودکشی زده بودم. امید به یافتن او مرا زنده نگاه میداشت.
Dexter
اما فردی که صادقانه در جستجوی پاسخ این سؤال است که چرا باید زندگی کند؟ هرگز با پاسخهای علوم تجربی قانع نمیشود. چون دانشمندان این علوم معتقدند برای درک این چراها ابتدا باید پیچیدگیهای تعداد بیشمار ذرات فضا و زمان لایتناهی را مورد مطالعه قرار داد یا برای شناخت خود ابتدا باید زندگی کل بشریت را بررسی کرد که نه آغازی دارد و نه پایانی.
Dexter