بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۳
(۱۱۲)
آیا ما که میدانیم باید خودکشی کنیم اما دست به این کار نمیزنیم آدمهای ضعیف و بیثباتی هستیم؟
kiarash.kp
. در حالیکه در میان افرادی که ادعا میکنند پایبند اعتقادات مذهبی نیستند صداقت، هوش، درستی، خوشاخلاقی و پایبندی به اخلاقیات بیشتر دیده میشود. اصول مذهبی در مدرسه تدریس میشود، دانشآموزان را به کلیسا میفرستند و کارکنان رسمی باید در مراسم مذهبی شرکت کنند.
kiarash.kp
از صمیم قلب آرزو میکردم آدم خوبی باشم، اما جوان بودم. احساساتی و تنها. به تنهایی در جستجوی نیکی بودم. هر بار تلاش میکردم درونیترین آرزوهایم را به نمایش بگذارم ـ آرزوی اینکه از نظر اخلاقی خوب باشم ـ مورد تحقیر و تمسخر قرار میگرفتم. اما هرگاه تسلیم آرزوهای پست و حقیر میشدم مورد تشویق و تحسین واقع میشدم. صفاتی چون بلندپروازی، قدرتطلبی، خودپسندی، غرور، خشم و انتقام مورد تأیید و احترام دیگران بود. هرگاه تسلیم این عواطف مخرب میشدم شبیه بزرگتران میشدم و احساس میکردم آنها نیز از من راضی و خشنود هستند.
ZeusTheReader
مردم عادی سادهدل و زحمتکش نیز چنیناند، آنها طبق اراده خدایشان عمل میکنند و هرگز او را سرزنش نمیکنند و گله و شکایتی ندارند. اما ما مردم عاقل و دانا، از موهبتهای او بهره میگیریم، اما به خواست او عمل نمیکنیم، در عوض دور هم جمع میشویم و از خود میپرسیم چرا باید آن دستگیره را بالا و پایین ببریم. از آنجایی که تنها به عقل و خرد خود متکی هستیم میپرسیم آیا اربابمان وجود دارد یا اعمالش بخردانه است؟ فقط باید بگویم که ما به درد هیچ کاری نمیخوریم و همهی این گفتگوها راهی است برای فرار از خودمان.
1984
سومین راه گریز از این افکار، نابودی قدرت و نیرو است چون میدانند زندگی بیهوده و سراسر رنج است. پایان راهی است که برخی از افراد قوی و ثابتقدم میروند. آنها میدانند چگونه گرفتار این نمایش خیمهشب بازی شدهاند، بنابراین مرگ را بر زندگی ترجیح میدهند، بهترین راه یعنی مرگ را انتخاب میکنند و به این شوخی مسخره پایان میدهند. از هر وسیلهای که در دسترس باشد استفاده میکنند، خود را حلقآویز یا در آب غرق میکنند، خنجری در قلب خود فرو میکنند یا خود را زیر قطار میاندازند. بسیاری از افراد متعلق به گروه ما هستند که دست به چنین اقداماتی میزنند. این افراد از همان آغاز زندگی یعنی هنگامیکه سرشار از قدرت و نیروی زندگی هستند و گرفتار عادات پست بشری میشوند خودکشی میکنند. به نظر من آنان بهترین راه گریز را یافته بودند و میخواستم پیرو راه آنان باشم.
1984
سؤالی که در سن پنجاه سالگی مرا به مرز خودکشی کشانده بود سادهترین پرسش است که در روح و جان هر انسانی از یک کودک نادان تا پیرمرد عاقل نهفته است. بدون این سؤال زندگی غیرممکن است، این را به تجربه دریافته بودم. سؤال این است: آنچه که امروز یا فردا انجام میدهم چه نتیجهای دارد؟ حاصل عمر من چیست؟
1984
دو قطره شهدی که نگاه مرا از حقیقت ظالمانه باز میدارد عشق به خانواده و نوشتن است که من آن را هنر مینامم، اما این شهد هم دیگر برایم شیرینی گذشته را ندارد.
با خود گفتم: «خانواده...» اما خانواده، همسر و فرزندانم هم از نوع بشر هستند. آنها نیز شرایط مرا دارند. آنها نیز باید با دروغ زندگی کنند یا با حقیقت وحشتناک زندگی روبهرو شوند. آنها برای چه زندگی میکنند؟ چرا باید آنها را دوست داشته باشم و حمایتشان کنم؟ چرا باید بچهها را بزرگ کنم و مراقبشان باشم؟ برای اینکه مانند من به ناامیدی مطلق برسند یا چون افراد ابله و کودن به زندگی ادامه دهند! اگر دوستشان دارم نباید حقیقت را پنهان کنم.
1984
زندگی برایم نفرتانگیز شده بود. نیرویی غلبهناپذیر مرا به جستجوی معنای حقیقت وامیداشت. نمیتوانم بگویم قصد خودکشی داشتم اما نیرویی که باعث میشد دل از زندگی برکنم قویتر و کاملتر از تمایل به زنده ماندن بود. نیرویی شبیه به تلاش من برای ادامه زندگی بود اما در مسیر مخالف حرکت میکرد. من با تمام توانم علیه زندگی مبارزه میکردم. حال به جایی رسیده بودم که فکر خودکشی به همان اندازه طبیعی بود که در گذشته اندیشه پیشرفت در زندگی فکرم را مشغول میکرد.
1984
اگر جادوگری میآمد و میگفت میتواند تمام آرزوهایم را برآورده سازد نمیدانستم چه بگویم و چه بخواهم. اگر در لحظات سرخوشیام هنوز طبق عادت گذشته آرزویی میکردم در لحظاتی که جدی میشدم خوب میدانستم که توهمی بیش نبوده و در حقیقت هیچ آرزویی ندارم. حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم چون میدانستم حقیقت چیست. حقیقت بیمعنا بودن زندگی بود.
زندگی میکردم و راه میرفتم، اما انگار به لبهی پرتگاهی رسیده بودم که از آن بالا میتوانستم به خوبی ببینم که پیش رویم چیزی جز ویرانی و مرگ نیست.
1984
مرا با اعتقادات ارتدوکس غسل تعمید و پرورش دادند. در کودکی و نوجوانی با این اصول آموزش دیدم. اما در هیجده سالگی وقتی پس از دو سال از دانشگاه بیرون آمدم دیگر هیچ اعتقادی به آموختههایم نداشتم.
وقتی در مورد خاطرات مختلف خود قضاوت میکردم به این نتیجه میرسیدم که هرگز به آنچه آموخته بودم جداً اعتقاد نداشتم بلکه به آنچه بزرگترهایم گفته بودند اعتماد کرده بودم، اما این اعتماد هم خیلی سست و بیثبات بود.
1984
هنوز پنجاه سالم نشده بود، همسری مهربان و دوستداشتنی و بچههای خوبی داشتم. مالک ملکی بودم که بدون تلاش من توسعه مییافت. بیش از پیش مورد احترام دوستان و اقوام بودم. حتی مورد تحسین بیگانگان نیز بودم و بدون اینکه خود را فریب دهم میتوانستم خودم را فرد مشهوری بدانم. علاوه بر این، از نظر ذهنی یا جسمی بیمار نبودم، بلکه نسبت به همسالانم از قدرت جسمانی و فکری بهتری برخوردار بودم. از نظر جسمی چنان قوی بودم که با کشاورزان در مزرعه کار میکردم و از نظر ذهنی نیز قادر بودم هشت تا ده ساعت بدون وقفه و احساس خستگی کار کنم. در چنین شرایطی به جایی رسیده بودم که دیگر قادر به ادامه زندگی نبودم. اما از آنجایی که از مرگ میترسیدم خود را فریب میدادم و مشغول میکردم تا به فکر خودکشی نیفتم.
amir pouryani
جدیترین و عمیقترین پرسشهای زندگی میباشند. از طرف دیگر هرچه بیشتر میجستم کمتر مییافتم. قبل از اینکه به پسرم آموزش دهم یا کتاب بنویسم باید علت انجام کارم را میفهمیدم. در غیر این صورت قادر به انجام آن کار نبودم. وقتی مشغول کار در مزرعه میشدم ناگهان سؤالی در ذهنم پدید میآمد: «بسیار خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون میرفت، اما بعد از آن دیگر نمیدانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامیکه میخواستم به پسرم آموزش دهم از خود میپرسیدم: «چرا؟»
amir pouryani
برای رسیدن به حقیقت ایمان جدایی از دیگران معنا ندارد، باید با کسانی که مخالف ما هستند نیز با عشق و آرامش رفتار کنیم
میشه گفت کتابخوان
تنها حاصل علم انسان رسیدن به پوچی زندگی است.
میشه گفت کتابخوان
تنها هنگامی میتوانید به زندگی ادامه دهید که سرمست از زندگی باشید. اما وقتی به خود آمدید، خواهید دید که زندگی فریبی بیش نبوده، یک فریب احمقانه!
میشه گفت کتابخوان
دینی که برای کسب مال دنیا باشد ایمان نیست
میشه گفت کتابخوان
امروزه نیز چون زمانهای گذشته، مذهبی که به زور آموخته شده در طول زندگی به تدریج ضعیف میشود و فرد از اصولی که در کودکی فرا گرفته جدا شده و در مقابل آن قرار میگیرد، به تدریج این اعتقادات بدون بر جای گذاشتن هیچ نشانهای از زندگی فرد بیرون میرود.
میشه گفت کتابخوان
خوب میدانستم که علوم منطقی و استدلالی مرا به نتیجه نمیرساند. اما ایمان و مذهب هم منطق را نفی میکرد و نفی علم سختتر از نفی زندگی بود.
فائزه🌱
معنای زندگی چیست؟ بیمعناست. یا حاصل زیستنم چیست؟ هیچ. هستی چیزها و هستی خود من چیست؟ هستی تو.
فائزه🌱
همهی رشتههای علمی را بررسی کردم و نه تنها به نتیجه نرسیدم بلکه دریافتم که همهی کسانی که به تحقیقات علمی پرداختهاند نیز چیزی نیافتهاند و همهی آنها چون من در این ورطه ناامیدی سرگردان ماندهاند. تنها حاصل علم انسان رسیدن به پوچی زندگی است.
فائزه🌱
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان