بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۳
(۱۱۲)
به این شوخی مسخره پایان میدهند. از هر وسیلهای که در دسترس باشد استفاده میکنند، خود را حلقآویز یا در آب غرق میکنند، خنجری در قلب خود فرو میکنند یا خود را زیر قطار میاندازند. بسیاری از افراد متعلق به گروه ما هستند که دست به چنین اقداماتی میزنند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
سلیمان میگوید: «همه چیز در دنیا، خرد و نادانی، فقر و ثروت، شادی و غم، پوچ و بیهوده است. انسان میمیرد و دیگر چیزی از او باقی نمیماند. این مسخره است.»
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
شوپنهاور معتقد است: «زندگی آنقدر رنجآور است که از ابتدا نباید به وجود میآمد. تنها راه آرامش انتقال از هستی به نیستی و عدم است.»
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
فیلسوف در مورد هستی انسان، روح یا ارادهی درون او همیشه یک نظریه داشته است. او میگوید اصل این است که من هستم و وجود دارم. اما از علت و چگونگی آن چیزی نمیداند، اگر متفکر متعهدی باشد که اصلاً به این سؤال پاسخ نمیدهد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
فصل پنجم
چندین بار به خود گفتم: «شاید مطلبی را نادیده گرفتهام یا چیزی را نفهمیدهام. نمیشود که همهی آدمها چنین ناامید باشند.» و در جستجوی پاسخی برای سؤالاتم به همه علومی که بشر به آن نیاز دارد متوسل شدم. مدتها با خستگی تمام به جستجو پرداختم. جستجوی من فقط از روی کنجکاوی و سرسری نبود. روز و شب با رنج و عذاب فراوان به طور مداوم تحقیق میکردم، حال مردی در حال احتضار را داشتم که به دنبال راهی برای زنده ماندن است. اما تلاشش بیحاصل است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
مدتها فکر میکردم موفقیت و تحسین دیگران میتواند راه گریزی باشد، اما در حقیقت مرگ نزدیک میشود و من، آثارم و تمام خاطرات مربوط به من را از میان میبرد. به زودی دریافتم که این افکار هم چیزی جز توهم نیست.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اگر دوستشان دارم نباید حقیقت را پنهان کنم. هر گامی که به سوی آگاهی و دانش برمیدارند به این حقیقت نزدیکتر میشوند و حقیقت هم یعنی مرگ.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم چون میدانستم حقیقت چیست. حقیقت بیمعنا بودن زندگی بود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اتفاق دیگری که موجب شد تعصب من نسبت به پیشرفت و کمال کاهش یابد مرگ برادرم بود. او جوانی باهوش، مهربان و جدی بود که در جوانی بیمار شد، بیش از یک سال از این بیماری عذاب کشید و سرانجام با رنج و درد مُرد بدون اینکه بداند یا بفهمد که چرا زندگی کرده یا حتی چرا میمیرد. هیچ نظریهای نمیتواند به این پرسشها پاسخ دهد، هیچکس به هنگام مرگ آرام و پر عذابش پاسخی برای او و من نداشت.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
همزمان صحبت میکردیم و به حرفهای یکدیگر گوش نمیدادیم. یکدیگر را مورد تحسین و تمجید قرار میدادیم تا خودمان مورد تحسین آنها قرار بگیریم و لحظهای دیگر چنان بر یکدیگر خشم میگرفتیم که گویا همه در تیمارستان زندگی میکنیم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
حالا، هر وقت که به آن دوران و شرایط روانی افرادی که اطرافم را گرفته بودند فکر میکنم (اتفاقاً این روزها هزاران نفر از اینگونه افراد وجود دارند) دچار احساس ناگوار و تمسخرآمیزی میشوم، تجربهی آن سالها گویی تجربهای است که از زندگی در دیوانهخانه به دست آوردهام.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
روزی داستان زندگیم را در آن ده سال جوانی که بسیار عبرتآموز و تأثرآور است برایتان خواهم گفت. فکر میکنم حتماً بسیاری از مردم چنین دورانی را تجربه کردهاند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
به علت مطالعه و تعمق زیاد در کودکی خیلی زودتر ایمان خود را از دست دادم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
پس از پایان دعا کردن و هنگامیکه برای استراحت آماده میشدم برادرم پرسید: «هنوز هم دعا میکنی؟» هیچ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. اما از همان روز دعا و کلیسا رفتن را کنار گذاشتم.» پس از آن ماجرا آقای «س» به مدت سی سال به کلیسا نرفت، دیگر دعا نخواند و در مراسم مذهبی شرکت نکرد. البته دلیل بازگشت او از اعتقاداتش این نبود که افکار برادرش را پذیرفته و در آن سهیم شده یا موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل کرده است، بلکه گفتهی برادرش چون ضربهی کوچکی بر دیواری که خود در حال فروپاشی بود، عمل کرد. سخنان برادرش به او نشان میدهد که قلبش از مدتها پیش تهی از ایمان واقعی بوده و دعا و عبادتش عملی بیهوده است. وقتی پوچی و بیهودگی عمل خود را دریافت دیگر نمیتوانست ادامه دهد.
این اتفاق برای بسیاری از مردم افتاده و میافتد
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
امروزه نیز مانند گذشته، افرادی که ادعا میکنند پایبند کیش ارتدوکس هستند معمولاً آدمهای کوتهفکر، خشن و بیبندوباری هستند که میخواهند خود را مهم جلوه دهند. در حالیکه در میان افرادی که ادعا میکنند پایبند اعتقادات مذهبی نیستند صداقت، هوش، درستی، خوشاخلاقی و پایبندی به اخلاقیات بیشتر دیده میشود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
وقتی در مورد خاطرات مختلف خود قضاوت میکردم به این نتیجه میرسیدم که هرگز به آنچه آموخته بودم جداً اعتقاد نداشتم بلکه به آنچه بزرگترهایم گفته بودند اعتماد کرده بودم، اما این اعتماد هم خیلی سست و بیثبات بود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
امروزه نیز چون زمانهای گذشته، مذهبی که به زور آموخته شده در طول زندگی به تدریج ضعیف میشود و فرد از اصولی که در کودکی فرا گرفته جدا شده و در مقابل آن قرار میگیرد، به تدریج این اعتقادات بدون بر جای گذاشتن هیچ نشانهای از زندگی فرد بیرون میرود.
انسیه پارسازاده
ساحل خدا بود، جهت اصلی آداب و سنن مذهبی بود و پاروها سمبل آزادی و رهایی که مرا به سمت ساحل میبردند تا به خدا نزدیک شوم. به این ترتیب نیروی زندگی در درونم جان گرفت و من یک بار دیگر زندگی کردم.
مبین
تنها حاصل علم انسان رسیدن به پوچی زندگی است.
مبین
همه این اتفاقات هنگامی رخ داد که از هر نظر خوشبخت به نظر میرسیدم. هنوز پنجاه سالم نشده بود، همسری مهربان و دوستداشتنی و بچههای خوبی داشتم. مالک ملکی بودم که بدون تلاش من توسعه مییافت. بیش از پیش مورد احترام دوستان و اقوام بودم. حتی مورد تحسین بیگانگان نیز بودم و بدون اینکه خود را فریب دهم میتوانستم خودم را فرد مشهوری بدانم. علاوه بر این، از نظر ذهنی یا جسمی بیمار نبودم، بلکه نسبت به همسالانم از قدرت جسمانی و فکری بهتری برخوردار بودم. از نظر جسمی چنان قوی بودم که با کشاورزان در مزرعه کار میکردم و از نظر ذهنی نیز قادر بودم هشت تا ده ساعت بدون وقفه و احساس خستگی کار کنم. در چنین شرایطی به جایی رسیده بودم که دیگر قادر به ادامه زندگی نبودم.
مبین
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان