بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اعتراف | صفحه ۱۱ | طاقچه
کتاب اعتراف اثر لئو تولستوی

بریده‌هایی از کتاب اعتراف

۴٫۲
(۱۱۱)
باید به این نتیجه‌ی قطعی برسم که همه چیز قابل توجیه نیست و به این یقین برسم که دلیل توجیه‌ناپذیری برخی از پدیده‌ها از خطای عقل ناقص من نیست. آن‌ها درست هستند و من درک نمی‌کنم چون ذهن و خرد من دارای محدودیت‌هایی است که قادر به درک همه‌ی جهان نیست. من وادار به پذیرش مذهب نشده‌ام و می‌دانم که توجیه‌ناپذیری برخی از نظرات مذهبی لازم و ضروری است.
zohreh
من حقیقت غیرعادی دانش مذهبی را می‌شناسم پس نباید برای همه چیز توضیح بخواهم. خوب می‌دانم که توضیح و یافتن اصل و منشأ چیزها باید مانند یک راز ابدی پنهان بماند.
zohreh
مرا با اعتقادات ارتدوکس غسل تعمید و پرورش دادند. در کودکی و نوجوانی با این اصول آموزش دیدم. اما در هیجده سالگی وقتی پس از دو سال از دانشگاه بیرون آمدم دیگر هیچ اعتقادی به آموخته‌هایم نداشتم.
zohreh
حقیقت بی‌معنا بودن زندگی بود.
نگار
حالا، هر وقت که به آن دوران و شرایط روانی افرادی که اطرافم را گرفته بودند فکر می‌کنم (اتفاقاً این روزها هزاران نفر از این‌گونه افراد وجود دارند) دچار احساس ناگوار و تمسخرآمیزی می‌شوم، تجربه‌ی ‌آن سالها گویی تجربه‌ای است که از زندگی در دیوانه‌خانه به دست آورده‌ام.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
روزی داستان زندگیم را در آن ده سال جوانی که بسیار عبرت‌آموز و تأثرآور است برایتان خواهم گفت. فکر می‌کنم حتماً بسیاری از مردم چنین دورانی را تجربه کرده‌اند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
پس از پایان دعا کردن و هنگامی‌که برای استراحت آماده می‌شدم برادرم پرسید: «هنوز هم دعا می‌کنی؟» هیچ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. اما از همان روز دعا و کلیسا رفتن را کنار گذاشتم.» پس از آن ماجرا آقای «س» به مدت سی سال به کلیسا نرفت، دیگر دعا نخواند و در مراسم مذهبی شرکت نکرد. البته دلیل بازگشت او از اعتقاداتش این نبود که افکار برادرش را پذیرفته و در آن سهیم شده یا موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل کرده است، بلکه گفته‌ی برادرش چون ضربه‌ی کوچکی بر دیواری که خود در حال فروپاشی بود، عمل کرد. سخنان برادرش به او نشان می‌دهد که قلبش از مدت‌ها پیش تهی از ایمان واقعی بوده و دعا و عبادتش عملی بیهوده است. وقتی پوچی و بیهودگی عمل خود را دریافت دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. این اتفاق برای بسیاری از مردم افتاده و می‌افتد
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
امروزه نیز مانند گذشته، افرادی که ادعا می‌کنند پایبند کیش ارتدوکس هستند معمولاً آدم‌های کوته‌فکر، خشن و بی‌بند‌و‌باری هستند که می‌خواهند خود را مهم جلوه دهند. در حالی‌که در میان افرادی که ادعا می‌کنند پایبند اعتقادات مذهبی نیستند صداقت، هوش، درستی، خوش‌اخلاقی و پایبندی به اخلاقیات بیشتر دیده می‌شود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
وقتی در مورد خاطرات مختلف خود قضاوت می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که هرگز به آن‌چه آموخته بودم جداً اعتقاد نداشتم بلکه به آن‌چه بزرگ‌ترهایم گفته بودند اعتماد کرده بودم، اما این اعتماد هم خیلی سست و بی‌ثبات بود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
امروزه نیز چون زمان‌های گذشته، مذهبی که به زور آموخته شده در طول زندگی به تدریج ضعیف می‌شود و فرد از اصولی که در کودکی فرا گرفته جدا شده و در مقابل آن قرار می‌گیرد، به تدریج این اعتقادات بدون بر جای گذاشتن هیچ نشانه‌ای از زندگی فرد بیرون می‌رود.
انسیه پارسازاده
ساحل خدا بود، جهت اصلی آداب و سنن مذهبی بود و پاروها سمبل آزادی و رهایی که مرا به سمت ساحل می‌بردند تا به خدا نزدیک شوم. به این ترتیب نیروی زندگی در درونم جان گرفت و من یک بار دیگر زندگی کردم.
مبین
تنها حاصل علم انسان رسیدن به پوچی زندگی است.
مبین
همه این اتفاقات هنگامی رخ داد که از هر نظر خوشبخت به نظر می‌رسیدم. هنوز پنجاه سالم نشده بود، همسری مهربان و دوست‌داشتنی و بچه‌های خوبی داشتم. مالک ملکی بودم که بدون تلاش من توسعه می‌یافت. بیش از پیش مورد احترام دوستان و اقوام بودم. حتی مورد تحسین بیگانگان نیز بودم و بدون این‌که خود را فریب دهم می‌توانستم خودم را فرد مشهوری بدانم. علاوه بر این، از نظر ذهنی یا جسمی بیمار نبودم، بلکه نسبت به همسالانم از قدرت جسمانی و فکری بهتری برخوردار بودم. از نظر جسمی چنان قوی بودم که با کشاورزان در مزرعه کار می‌کردم و از نظر ذهنی نیز قادر بودم هشت تا ده ساعت بدون وقفه و احساس خستگی کار کنم. در چنین شرایطی به جایی رسیده بودم که دیگر قادر به ادامه زندگی نبودم.
مبین
خودکشی چنان جذاب و فریبنده بود که مجبور می‌شدم خود را فریب دهم و شتاب‌زده اقدام نکنم. نمی‌خواستم عجله کنم، چون باید به پاسخ نهایی دست می‌یافتم. با خود می‌گفتم اگر نتوانم حقیقت را بیابم فرصت خودکشی دارم. این بیماری درست هنگامی به سراغ من آمده بود که مرد خوشبختی بودم. طنابی را که در اتاقی بود که هر شب تنها لباس‌هایم را در آن عوض می‌کردم برداشتم تا مبادا خود را میان چارچوب جارختی حلق‌آویز کنم. همچنین تفنگ شکاری را از جلوی چشمانم پنهان کردم تا چنین آسان به زندگی خود پایان ندهم.
مبین
سؤال‌های بسیار ساده، بچگانه و حتی احمقانه به نظر می‌رسید. اما وقتی تلاش کردم به آن‌ها پاسخ دهم معتقد شدم که نه تنها بچگانه و احمقانه نیستند بلکه جدی‌ترین و عمیق‌ترین پرسش‌های زندگی می‌باشند.
مبین
وقتی مشغول کار در مزرعه می‌شدم ناگهان سؤالی در ذهنم پدید می‌آمد: «بسیار خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون می‌رفت، اما بعد از آن دیگر نمی‌دانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامی‌که می‌خواستم به پسرم آموزش دهم از خود می‌پرسیدم: «چرا؟» وقتی به رعایایی فکر می‌کردم که به سعادت و خوشبختی رسیده بودند فوراً این سؤال در ذهنم نقش می‌بست که «به من چه ارتباطی دارد؟» . هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم می‌اندیشیدم با خود می‌گفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروف‌تر از تمام شاعران دنیا شده‌ای، چه فایده؟» و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمی‌یافتم.
محمدجواد
هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم می‌اندیشیدم با خود می‌گفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروف‌تر از تمام شاعران دنیا شده‌ای، چه فایده؟» و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمی‌یافتم.
sajjadquote
اتفاق دیگری که موجب شد تعصب من نسبت به پیشرفت و کمال کاهش یابد مرگ برادرم بود. او جوانی باهوش، مهربان و جدی بود که در جوانی بیمار شد، بیش از یک سال از این بیماری عذاب کشید و سرانجام با رنج و درد مُرد بدون این‌که بداند یا بفهمد که چرا زندگی کرده یا حتی چرا می‌میرد. هیچ نظریه‌ای نمی‌تواند به این پرسش‌ها پاسخ دهد، هیچ‌کس به هنگام مرگ آرام و پر عذابش پاسخی برای او و من نداشت.
sajjadquote
از این پرسش در رنج بودم که برای داشتن زندگی بهتر چگونه باید زیست و هنوز هم معنای واقعی پاسخ را نمی‌فهمیدم. «سازگاری با پیشرفت» . درست مانند انسانی صحبت می‌کردم که بر قایقی سوار است و در میان باد و امواج سرگردان است و این پرسش حیاتی را بر زبان می‌آورد «به کجا می‌رویم؟» و پاسخی ندارد جز این‌که «به هر کجا که باد و امواج بخواهند.»
sajjadquote
جلادی را تصور کنید که همه عمر خود را صرف شکنجه و سر بریدن کرده یا مست و دیوانه‌ای که تمام زندگی خود را در اتاقی تاریک به سر برده است. او از آن اتاق متنفر است اما فکر می‌کند اگر خارج شود می‌میرد، این‌ها اگر از خود بپرسند «زندگی چیست؟» بدیهی است که پاسخ می‌دهند «بزرگ‌ترین بدبختی» پاسخ آن فرد درست است اما فقط در ارتباط با خودش.
Anonymous

حجم

۷۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۷۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان