بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۷۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۷)
می‌دانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است. تا همان لحظه فشار زیادی به آدم وارد می‌شد و موقع اعتراف هم انواع تنبیهِ فیزیکی و بدنی در دستور کار آقاجان قرار می‌گرفت؛ اما همه چیز همان جا تمام می‌شد و آدم خلاص می‌شد. اعتراف پیش مامان مثل سزارین بود. اولش کمی سروصدا می‌کرد که قابل تحمل بود. بعد هم نهایتاً یکی‌دو‌تا ضربه می‌زد؛ اما چون دلش نمی‌آمد، مثل ضربه‌های آقانعمت از آب درمی‌آمد. اما بعداً آن‌قدر به آدم سرکوفت می‌زد و موضوع را بارها و بارها جلوی همه یادآوری می‌کرد که جایش تا مدت‌ها درد می‌کرد و آدم ترجیح می‌داد دفعۀ بعد حتی اگر قرار باشد نوزاد ده کیلویی هم بزاید، برود سراغ آقاجان.
mojtaba rabiei
بیخود نیست که به ماه رمضان می‌گویند ماه میهمانی خدا؛ چون بی‌بی با اینکه بنا به گفتۀ خودش، به‌خاطر مریضی و سفارش دکتر نمی‌توانست همۀ ماه رمضان را روزه بگیرد، اما در روزهایی که روزه نمی‌گرفت، همۀ وعده‌های غذایی مهمان خدا بود؛ سحر، صبحانه، ناهار، افطار و شام. نماز را در بعضی نوبت‌ها قضا می‌خواند؛ اما در همۀ وعده‌ها قبل از نماز، غذا می‌خورد.
mojtaba rabiei
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
mojtaba rabiei
آن روز هم درحالی‌که در جمع علاف‌های کنجکاو داشتم به کار بیل‌مکانیکی نگاه می‌کردم، حمید را دیدم که یک لولۀ آب دو سه متری را عین آرپیجی روی دوشش گرفته و دارد به‌طرف خانه‌شان می‌رود. برایش دست تکان دادم؛ اما وقتی حمیدِ همیشه علاف، برایم دست تکان داد و گفت وقت ندارد، احساس پوچی کردم. با خودم گفتم: «یعنی وقتِ حمیدِ بیکار از من باارزش‌تر است؟»
گُلٰآبِتّـوݩ🌱
تعطیلاتِ عید مثل همیشه به‌سرعت حمام‌رفتن دمِ عیدِ آقاجان در چشم برهم‌زدنی تمام شد؛ برعکس روزهای مدرسه که مثل حمام‌رفتن بی‌بی طول می‌کشید.
گُلٰآبِتّـوݩ🌱
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
گُلٰآبِتّـوݩ🌱
آقاجان دوباره به محمد نگاه کرد. درحالی‌که چشمانش قرمز شده بودند، سعی کرد خودش را کنترل کند و با بغض گفت: «منم وقتی خبرتِ شنیدم، عمرمِ از دست دادم، موهای سیاهمِ از دست دادم، نور چشمامِ از دست دادم، سلامتیمِ از دست دادم. از همۀ اینا مهم‌تر، یک پا و بهترین لحظات جوانی پسرمِ از دست دادم. احسانت که بزرگ بشه، مفهمی چی مگم.»
نـارمیلـا
«قِزم‌جان، راست مِگه دیگه! چی همش مِگی درس دارم...، درس دارم...! همۀ نُخسه‌ها که شبیه همن، بیشتر مریضیایم که با چای نبات و آبلیمو خوب مشن.... نِگا، حالا تو خودت دکتری بهتر مِدانی، ولی مردا که حالشان بد مِشه یعنی غذا زیاد خوردن. زنایم حالشان بد بشه که یعنی حتماً خوش‌خبریه. هر کی‌یم آمد مطبت و مریضیشِ بلد نبودی، فقط تو نُخسه‌اش به‌جای آمپول، قرص جوشان بنویس خودش خوشحال مِشه، مِره به بقیه مِگه این ملیحه چی خوب دکتریه! خا؟»
atoosa
آقاجان قبل از اینکه روزه‌اش را باز کند، نماز خواند. ما هم صبر کردیم تا نمازش تمام شود و بیاید تا چای سوم را با هم بخوریم! همه به هم قبول باشه، گفتیم.
Friba
آقاجان به ما نزدیک شد و گفت: «شما دو تا حواستان باشه مثل اینکه مهمان چترباز زیاد آمده. خودمانیا فعلاً شام نخورن. به اون اکبرم که فعلاً داره برای خودش و قدرت ته‌دیگ ورمداره، همینِ بگین.» - باشه. با این جملۀ آقاجان، رنگ سعید پرید. انگار می‌خواست چیزی بگوید؛ اما رویش نمی‌شد.
Azar
مدیر مدرسه‌مان اعظم‌خانم را خواسته بود و با نشان‌دادن ورقه‌های سعید، گفته بود اگر او درس نخوانَد، یکسره مردود خواهد شد. سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لوله‌های آب، جِرم می‌گویند.»
haji
من داشتم به همه چای تعارف می‌کردم و محمد که نمی‌خواست راجع به اعلام نامزدی خانم کریمی‌نژاد نظر صریحی بدهد، برای منحرف‌کردن ماجرا مرا به دوستانش معرفی کرد و گفت: «این آقامحسن که معلومه تابه‌حال به کسی چای تعارف نکرده و نصفش تو سینی ریخته، برادرمه. با اینکه نوجوانه، خیلی فهمیده‌یه.» خانم کریمی‌نژاد درحالی‌که داشت چند یادداشت دیگر راجع به کارهایی که باید انجام شود از توی کلاسور درمی‌آورد، از شوهرش پرسید: «هم‌سنِ جواد فروغیه دیگه، نه؟» این جملۀ معنادار یعنی که در دید آنها اگر من نوجوان فهمیده‌ای هستم، پس جواد فروغی چیست
مروارید ابراهیمیان
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
کاربر ۱۱۲۷۴۳۳
«یک چیز مگم ولی خا فقط بین خودمان باشه. من مگم برای اینکه از این نظرم از اونا عقب نیفتیم، به حاج‌کمال بگیم یک ‌کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطره‌ش جزو شهیدا باشن تا دروغ‌بودنش در نشه. مثلاً بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط باید یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.» همه هاج‌وواج به آقای اشرفی نگاه کردند.
f.tehrani1990
بلافاصله جملۀ آقای دکتر را تجزیه و تحلیل کرد: - پسرجان خدا رِ شکر که همه چیز ختم به خیر شد. همون روز توی ساندویچی بهت نگفتم توکلت به خدا باشه؟ آقاجان با تعجب به بی‌بی و دکتر نگاه کرد و پرسید: «شما با هم رفتین ساندویچی؟» آقای دکتر برای اینکه موضوع را عوض کند، بلافاصله طبق درس شمارۀ دوی بازار گفت: «ما؟ نه... ماشالا بزنم به تخته بی‌بی امشب از همه قشنگ‌تر شده بود. دیگه کم‌کم وقتشه که... چیزه... وقتشه که یک سفر زیارتی ببریمش!» آقاجان که خودش استاد همۀ درس‌های بازار بود، به آقای دکتر نگاه کرد و آقای دکتر بلافاصله جمله‌اش را اصلاح کرد: «با اجازه شما دیگه وقتشه که برم بخوابم.»
محمد
خم شدم استخوان را به سگ بدهم. ناگهان احساس کردم گردنم دارد کشیده می‌شود. حیوانِ زبان نفهم و زمان نفهم، در بدترین زمان ممکن، تهِ کراوات را با دندان‌هایش گرفت و ‌کشید. هر چقدر استخوان‌ها را به او نشان دادم، هرچه به خانۀ آقای اشرفی اشاره کردم و گفتم: «الان بابایی میاد!» گوش حیوان بدهکار نبود. اصلاً رویم نمی‌شد به افسانه و مادرش نگاه کنم؛ اما صدای خندۀ نخودی هر دو را می‌شنیدم. در همان حالی که ته کراواتم لای دندان‌های سگ گیر کرده بود و به‌خاطر کشیده‌شدن کراوات، گردنم خم شده بود و نمی‌توانستم
محمد
در را که باز کردم، احسان و محمد به جمع ما ملحق شدند. آقاجان نیم‌نگاه معناداری به محمد انداخت که چرا این‌قدر دیر کرده است؛ اما محمد به روی خودش نیاورد. احسان از همان دمِ در جوری به شیما نگاه کرد که گفتم الان است که ماشین کمیته بیاید و او را کچل کند.
محمد
وقتی دید ادیبانه حرف‌زدنش این دفعه جواب نمی‌دهد، بلافاصله خودش شد و در یک حرکت سریع و انتقام‌جویانه کلاهِ دایی را از سرش برداشت. شیما با دیدن کلۀ دایی گفت: «مامان، همون آقاخروسه موهای این عمو رو کنده؟» این‌دفعه من غش‌غش زدم زیر خنده. دایی که زورش آمده بود، کلاه من را هم برداشت و به من گفت: «نخند کاشیای توالت معلوم شدن!»
محمد
آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جمله‌اش این‌طوری از آب درآمد: - عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه! با گفتن این جمله، من و آقاآرش به‌زور خودمان را کنترل کردیم، مامان و ملیحه از خجالت بخار که نه، مستقیماً تصعید شدند و رنگ آقاحشمت و حمیراخانم برای یک لحظه پرید؛ چون تصور کردند آقاجان مُچشان را گرفته است. آقاجان که حواسش نبود چه چیزی گفته، به صحبتش ادامه داد و ماجرای اینکه چطور یک روز توی مغازه کمرش گرفته را تعریف کرد و گفت: «... بعد، بنده در حضور مشتری مخواستم کیسۀ برنجِ بلند کنم که دیدم در کمال ناباروری....»
محمد
وقتی مامان آمد به شیما گفت: «دخترجان، زنگ زدم برات یک هم‌بازی خوب بیارن.» شیما با خوشحالی گفت: «آخ‌جون حیوون؟» شهره‌خانم از مامان عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشین، شیما عاشق حیووناس. اینجام که نشستیم، از وقتی صدای مرغ و خروسا رو شنیده براشون بی‌تابی می‌کنه و یواشکی به من گفت بپرسم شما تو خونه‌تون حیوونم دارین؟» احساس کردم الان است که آقاجان برای خنداندن مهمان‌ها و گرفتن تخفیف بیشتر بگوید «بله تو خانه یک حیوان داریم اسمش محسنه!»
محمد

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان