بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۷)
درحالیکه او را بالا و پایین میبرد، میخواست برایش شعر بخواند؛ اما چون اهل شعر و ترانه نبود، فقط همین به ذهنش رسید: «بهبه چه عالی، چار حرفِ والی، نوشته میشه، خوانده نمیشه.»
محمد
که محمد هم با عصبانیت وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با آقاجان گفت: «محسن! این چه حرفی بوده که به احسان گفتی؟»
آقاجان پرسید: «چی گفته؟»
- هیچی، عکسای عروسی ما رِ به احسان نشان داده، برداشته بهش گفته ببین شب عروسی مامان و بابات همه دعوت بودن به جز تو!
آقاجان چشمکی به محمد زد و با لبخند گفت: «خا مگفتی بوده؛ ولی تو عکسا نیفتاده!»
محمد بدون توجه به لبخند آقاجان، با جدیت ادامه داد: احسان چون دیده ما به مهسا توجه مکنیم، حسودیش مکنه و حالا به لطف این محسن بهانهشِ پیدا کرده. خلاصه همش گریه مکنه که چرا تو عروسیمان نبوده.
آقاجان باز هم با خنده گفت: «خا بهش مگفتی کجا بوده دَ!»
محمد
در این چند روزی که همه برای بردن مریم به زایشگاه در حالت آماده باش بودند، ارج و قرب پسرها در نظر بیبی از دستۀ هَوَنگ هم کمتر شده بود. بیبی برای همه از عزیزبودن دختر و اینکه برای پیامبر فرزند دختر چقدر عزیز بوده و اصلاً هیچ مردی به مقام و رتبۀ حضرت زهرا «س» نخواهد رسید و یک دختر بهتر از صد پسر است و... حرف میزد. حتی عمداً جلوی مریم هم جوری از این حرفها میزد که احساس میکردم اگر جنین پسر باشد، خودش توی رودرواسی قرار بگیرد و از شرمندگی بیبی، همان جا توی مسیر تغییر جنسیت بدهد تا دختر به دنیا بیاید.
محمد
- اِه، دایی چرا کچل کردی؟
دایی سرِ صبح میگفت که میخواهد شبیه «رامبو» شود؛ اما حالا با آن گوشهای از جمجمه درآمده، شبیه «دامبو» شده بود. با ناراحتی گفت: «هیچی! احساس کردم موهام مِریزه، رفتم زدم. خیلی بد شده؟»
برای اینکه ناراحت نشود، از دروغ گفتم: «نه، زیادم بد نشده... حالا مِذاشتی بعد از عروسی ملیحه.»
- تِف...! یادم نبود...! محسن راستشِ بگو... خداییش خیلی ضایع شده؟ خیلی بد شده، ها؟ باید راستشِ بگی وگرنه مِزنمت.
وقتی دیدم دایی خیلی اصرار میکند که حقیقت را بگویم هرچند ممکن است برایش تلخ باشد، بگویم، با خنده گفتم: «نه اتفاقاً خیلی هم خوب شده؛ یک کم شبیه جمشید آریا شدی. ازاینبهبعد بهجای زینال بندری باید بگن اکبر بجنوردی.»
دایی که از روحیۀ انتقادپذیری بالایی برخوردار بود و اصلاً زورش نمیآمد، دستم را تاب داد تا فرش را بوس کنم.
محمد
مامان تذکر داد خوردن چیزهای خیلی شیرین دیگر برای سن آنها خوب نیست و بیبی هم درحالیکه شیرینی برمیداشت تا با چای بخورد، بنا به قانون سوم بیبی نیوتن گفت «چشم عروسجان!»
محمد
تنها چیزی که تسکینم میداد، یادآوری لبخند آن دختر بود که به من به چشم یک قهرمان نگاه کرده بود. تنها چیزی که مزۀ آن لبخند را کمی از بین میبرد، یاد دریا خواهر امین بود. نمیدانستم آیا با یادآوری آن لبخند دارم به دریا خیانت میکنم یا نه. با خودم میگفتم حالا که دریا و خانوادهاش رفتهاند جنوب، دیگر امکان ندارد او را ببینم و خودم را با حرفی که آقاجان راجع به رفتن عمهبتول از بجنورد گفته بود گول میزدم که «از دل برود هر آنکه از بجنورد برود» . اما باز به این نتیجه میرسیدم که نباید فراموشش کنم. البته همینکه خودم را متقاعد میکردم، باز یاد لبخند آن دختر میافتادم. عاقبت به این نتیجه رسیدم بهجای این فکرها، باید هر دو را فراموش کنم و فعلاً مثل یک دانشآموز خوب، حسابی درس بخوانم و در کنکور موفق شوم و برای خودم کسی شوم و وضع و اوضاعم هم خوب شود تا در آینده بتوانم انشاءالله هر دو را بگیرم!
محمد
راجع به اینکه چقدر شلوار و پیراهن خردلیاش به او میآید، گفتم: «دایی همون لباساتِ جلوی تنهای غمگین بپوشی تمامهها؛ فوری یک شعر برات مِگه.»
دایی با مهربانی دستی به سرم کشید و درحالیکه بهخاطر این جمله دستم را تاب میداد، گفت: «خوب تَف مِدیا، ولی خر خودتی!»
محمد
محمد که به فکر فرو رفته بود، گفت: «من کار ندارم اینا چطورن و آیا برای ملیحه خوبن یا نه؛ ولی چون ملیحه بعداً درآمدش خیلی خوب مِشه، اگه الانا عروسی نکنه، هر چی مدرکش بره بالاتر، سختتر شوهر مکنه. بعضی مردا دوست ندارن زنشان از خودشان بالاتر باشه. البته بعضی مردایم هستن که روحیۀ مفتخوری دارن و ممکنه به طمع درآمد، برن زنِ پولدار بگیرن.»
نمیدانم چرا آقاجان و محمد ناخودآگاه به من نگاه کردند.
محمد
مامان به آقاجان گفت: «خانوادۀ بدی نبودن؛ ولی نمدانم به درد ملیحه مخورن یا نه.»
بیبی گفت: «برای چی به درد ملیحه نخورن؟ تازه سیمانم برای اکبرتان مادرزن خوبیهها!»
محمد
پرسید: «این توتش شیرینه یا خیلی شیرینه؟»
ترجمۀ این جمله برای آقاجان یعنی اینکه کمی توت مفتی بده بخورم. ترجمهاش برای داییاکبر هم این بود که «اگه دخترمِ مخوای برو یککم از اون توتای شیرین برام بنداز، کو ببینم بلدی؟»
محمد
نمیشد. از لحظهای که سیماخانم بحث رسمورسوم و جهیزیه را پیش کشید و گفت برای سودابه هم از الان جهیزیه کامل جمع کرده است، بیبی هم در یک حرکت بدون توپ سعی کرد از آب گلآلود، برای داییاکبر پری دریایی که نه؛ ولی پفکماهی بگیرد. برای همین وقتی سیماخانم گفت که سودابه بلد است پیانو بزند، بیبی هم فوری گفت: «اکبر مایم تیمپو مزنه که!»
محمد
«محسن، خداییش من صد سالم مجرد بمانم به کسی مثل این دختر چاقه نگاه هم نمکنم. یک شکم بزایه طول و عرضش با هم برابر مِشه.»
محمد
«محسن، خداییش من صد سالم مجرد بمانم به کسی مثل این دختر چاقه نگاه هم نمکنم. یک شکم بزایه طول و عرضش با هم برابر مِشه.»
محمد
مگفت پسرم متخصصه؛ ولی مامان جواب منفی داده بود.»
ملیحه سعی کرد به روی خودش نیاورَد. همچنان به کتابش نگاه میکرد. چشمهایش مثل مرغی که به مورچههای روی دیوار نگاه میکند، روی خطوط کتاب حرکت میکرد؛ اما مطمئن بودم حواسش با من است و میخواهد ادامه دهم. من هم سعی کردم به روی خودم نیاورَم و برای اینکه موضوع را طبیعی کنم، با سوت، آهنگ سریال لبۀ تاریکی را زدم. ملیحه طاقت نیاورد و گفت: «متخصص چی بود؟»
عمداً با خونسردی گفتم: «ها اون...؟ در اصل دو تا تخصص داشت؛ مثل اینکه درآمدشم خیلی خوب بود.»
- محسن! پرسیدم متخصص چی بود؟
- راستش تخصص اصلیش تو زدن سرویس موجیه. هر روز توی پارک شهر والیبال تیغی بازی مکنه و همه رِ چِرَی مکنه. یک تخصص دیگهشم توی لَنگ بازیه. ده تا لول پشت سر هم مِزَنه!
محمد
سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدرِ ناصرالدینشاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»
محمد
خدا را شکر که جوابمان منفی بوده است؛ وگرنه اگر خدای ناکرده قدرت فردا روز سر چیزی با ما حرفش میشد، کل اعضای خانوادهمان را مثل توپ به زمین میکوبید و مثل سرویسزدن، دهانمان را هم سرویس میکرد.
محمد
سالهای بعد از جنگ، سالهای سازندگی بود و آقاجواد، پدر سعید هم رانندۀ ادارۀ جهاد سازندگی بود و یکسره مأموریت میرفت. برای همین یک بار آقاجان راجع به آقاجواد به آقای اشرفی گفت: «به نظر من که این نشانِ سردار سازندگی رِ در اصل باید به جواد بدن چون هر سال، تعداد بچههاش مثل تورم افزایش پیدا مکنه!»
محمد
اینکه به من و بیبی چیزی نمیگفتند، یعنی اینکه ازنظر اعتبار از صفر پشتِ عدد هم کمتریم. درست است که جفتمان دهنلق بودیم؛ اما باز هم دلیل نمیشد چیزی به ما نگویند. حالا من که با پای خودم به دنیا آمده بودم، بیبی بندۀ خدا که زحمت کشیده بود و آقاجانِ به آن بزرگی را زاییده بود، چرا باید بیخبر میماند؟
محمد
وقتی میخواستیم بخاری را جابهجا کنیم، بهجای مشاهدۀ ترکیدگی لوله، چشمم به بوستری افتاد که معلوم بود تازه خریده. روی تلویزیون گذاشته بود تا بعداً به آنتن وصل کند.
پرسیدم: «آقابرات، این چیه؟»
آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر را برای یخچال خریده. حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کرهالاغ کدخدا اشتباه گرفته است، بخاری را زمین گذاشت و بهطرف یخچال رفت تا حتی نحوۀ کارش را هم نشان دهد.
محمد
در همان لحظه که مامان داشت غشغش به من میخندید، خیلی دلم میخواست فوراً جریان آن خانم مشتری را بگویم تا قیافۀ او هم شبیه خودم در لحظهای که ملیحه گفت: «بردم» شود.
محمد
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
تومان