بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۷۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۷)
در خانۀ ما، همه عاشق احسان بودند؛ اما هرکس معیار جداگانه‌ای داشت. من با اینکه آتاری را خیلی دوست داشتم و به دایی‌اکبرم سپرده بودم برایم از جنوب یکی بیاورد، به بقیه گفته بودم فقط به احسان اجازه می‌دهم با آن بازی کند؛ چون او را هم به‌اندازۀ آتاری دوست داشتم. مامان، احسان و قابلمه‌های مسی‌ جهیزیه‌اش را به یک اندازه و هر دو را از آقاجان بیشتر دوست داشت. ملیحه، احسان را به‌اندازۀ خرید کفش و مانتو دوست داشت. آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت. اما وقتی حوصله نداشت یا یک مشتری توی مغازه بدحسابی کرده بود، همۀ ما و حتی احسان را از کنترلی که باتری‌اش تمام شده هم کمتر دوست داشت. بی‌بی، احسان را از همۀ ما، حتی از آقاجان و عمه‌بتول و عموهایم هم بیشتر، اما همه‌مان را از فتیر مَسکه کمتر دوست داشت. مریم، زن‌داداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از ته‌دیگِ سیب‌زمینی کمتر دوست داشت. البته او و بی‌بی همدیگر را به‌اندازۀ ته‌دیگِ سوختۀ کته دوست داشتند.
آنه شرلی
بخشی از بدهی آقاجان مال روغن زردی بود که چند ماه پیش آقابرات برایمان آورده بود. اولش فکر کرده بودیم تعارفی آورده و با کیف می‌خوردیم. هر چقدر مامان به آقاجان می‌گفت خوردن روغن زرد، زیاد هم خوب نیست، آقاجان به خرجش نمی‌رفت و ‌می‌گفت: «کبرا‌جان، وقتی نیمرو درست مُکنی روغنشِ زیاد بریز که تخم‌مرغ چزّ و چز کنه! مرحوم پدربزرگم روغن زرد مخورد و صد سالم عمر کرد.» چند هفته بعد، وقتی معلوم شد باید پول روغن‌ را به آقابرات بدهیم، با اینکه مامان با روغن کمی داشت نیمرو درست می‌کرد، آقاجان به او گفت: «چی خبره اون همه روغن! مخوای منِ به سکته بدی؟» - خودت از پدربزرگت مثال زدی و گفتی روغن زرد اشکال نداره که؟ - خا اگه اون مرحوم زیاد روغن زرد نمی‌خورد، صدوبیست سال عمر مِکرد و جوان‌مرگ نمشد!
آنه شرلی
آقاجان درحالی‌که سکه‌های پنج تومنی را از توی دخل جمع می‌کرد و در ظرف خالی‌شدۀ سوهان قم می‌گذاشت، بعد از شنیدن عذرخواهی‌ام با لبخند گفت: «من هر چی مِگم برای خودته؛ چون این دکان بعد از من، مال تو و محمده. البته محمد، چون زیادی اهل وجدان ‌مُجدانه و نِمِتانه دروغ بگه، نه اینجا به دردش مُخوره و نه خودش به درد اینجا مُخوره. ولی تو خصلتایی داری که با اینکه نِمِدانم از کی به ارث بردی، ولی برعکس من و محمد مِتانی موفق بشی. فقط یادت باشه برای اینکه تو بازار موفق بش
🌴⁦🌫️⁩ رایحه ⁦🌫️⁩🌴
اون که مگفت چون به فکر مایه، زمینِ برای آیندۀ ما گذاشته.... - اتفاقاً وقتیم که داشت مفروخت بازم به فکر شما بود؛ چون وقتی امضا مکرد مگفت دیگه همه‌تان برین به قَبِر....
Parvane
به‌جای نامه‌دادن و کارای بی‌حیایی، فعلاً باید فقط درس بخوانین؛ بعد که آدمی شدین، مثل آدم مرین خواستگاری؛ خر مشین و عروسی مکنین و مثل سگ کار مکنین پول زن و بچه‌تانِ دربیارین.
neda
آدم با تعلیم معلیم چیزی یاد نمگیره. اونا راننده رِ ترسو بار میارن و همه‌ش از حق تقدم مترساننش؛ ولی خدایی ببین ما وانتیا که خودمان رارَندگی یاد گرفتیم، مدانیم همیشه حق تقدم با راننده‌ایه که شجاع‌تره.... هر کی‌یم به شما بزنه مقصر خودشه.»
neda
بی‌بی برای اینکه به غلامعلی دلداری و قوت قلب دهد، ‌گفت: «پسرخاله‌جان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و بیکار مِشن، اولش مریض مِشن بعدش زمین‌گیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن چون زود ممیرن.»
Parvane
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کم‌کم خودش پیدا مِشه.» مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی‌آمد؛ ولی بچه‌هام که یکی‌یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.» آقاجان که جا خورده بود، بهت‌زده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگه‌یم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
Parvane
با خودم می‌گفتم آدم اگر تصدیق نداشته باشد و رانندگی بلد نباشد، یک کشتارگاه هم قربانی کند فایده ندارد.
Parvane
دایی، برای چی خون مِمالن به چراغای ماشین؟ - خا برای اینکه یک‌وقت تصادف نکنن. - خا پس چرا توی خود کارخانۀ ماشین‌سازی یک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغ ماشینای مردم خون بمالن؟! بخیلَن؟
Parvane
آدم موقع شکست دنبال حق نیست و همیشه از باخت زورش می‌آید.
Parvane
- آها همین... خداییش سخته؟ این منیژِ فرستادم روی پشت بام، انقدر خنگه که هر دفعه با همون آنتن می‌آمد لب گلخانه، باز برمگشت
..
در خیالات خودم تصور می‌کردم به‌محض گفتن حقیقت، قبل از بازشدن کمربند آقاجان و اصابت دستۀ هونگی که مامان پرت کرده است، از خانه در‌می‌روم و آن‌قدر می‌روم تا از یکی از شهرهای جنوب سر‌درآورم. در آنجا در یک لِنج قایم می‌شوم. کم‌کم در آن غربت به‌سختی زندگی می‌کنم و تبدیل به جاشوی کوچکی می‌شوم. با خودم فکر می‌کردم اگر این‌طوری شد، بعدها می‌توانند از زندگی من فیلم بسازند و اسمش را بگذارند «جاشو، غریبۀ‌ کوچک» . آقاجان و مامان که دیگر مثل غلامعلی پیر شده‌اند، با دیدن این مستند می‌فهمند من زنده‌ام و دوباره خوشحال می‌شوند و درحالی‌که آهنگ گل پامچال پخش می‌شود، به‌طرف آن دو می‌دوم. البته، متأسفانه واقعیت زندگی خیلی سخت‌تر از این تصور بود و ممکن بود پایانش هم به‌جای یک پایان شاد با آهنگ گل پامچال، با حلق‌آویزکردن من توسط آقاجان و آهنگ سربداران تمام شود.
کاربر ۱۱۹۸۲۳۵
«ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!» - آقای دکتر که به ملیحه عاشق شده که. - خا مگه من گفتم عاقله؟ حالا چی شده اینا رِ مپرسی؟ یک‌وقت با این سِنت خر نشده باشی! - خا شما گفتین الان سن خرِ دارم. - سن خر با سن خریت فرق مکنه. کو به چشمای من نگاه کن؟ درحالی‌که به چشم‌های آقاجان نگاه می‌کردم، برای اینکه شک نکند عاشق شده‌ام، فوراً قیافۀ صغراباجی را بدون دندان‌های مصنوعی‌اش تصور کردم و محض محکم کاری گفتم:
فرزانه
بی‌بی در حمایت از من گفت: «مگه چی شده به محسن؟ قربانش برم از همه بچه‌های نفهم بهتره.»
فرزانه
مرد غریبه از آن دور داد زد: «اکبر! چی شده که بچۀ مردمِ مزنی؟» - به این حیف نون گفتم بیاد کمک، نیامد؛ تازه، داره دست روی خواهرزاده‌مم بلند مکنه. مرد غریبه تا این حرف را شنید، آمد و سیلی محکمی به گامبوجان زد و با یک تغییر موضع فوری گفت: «چُمبه‌جان، مگه اونجا نگفتم دعوا نکنین؟ یک بار دیگه ببینم دست رو کوچیک‌تر از خودت بلند کردی، شکمبه‌تِ با کاه پر مکنم.» گامبوجان درحالی‌که صدایش درنمی‌آمد، می‌خواست برود؛ اما دایی دستش را گرفت
فرزانه
می‌خواستم از حالا آن‌قدر پول در بیاورم که در آینده، بدون چشم‌داشتی از خانوادۀ خود یا خانوادۀ همسر آینده‌ام، برای خوردن ساندویچ و نوشابه و سایر چیزهای خوشمزه، نیازمند پیداکردن پول از زیر فرش‌ خانۀ خودمان یا فروش یواشکی النگوی همسر آینده‌ام یا پیش‌فروش کلیۀ پدرزنم نباشم.
Zahra
وقتی وارد اتاق پرُو شدم کم مانده بود سکته کنم. دو تا مارمولک روی دیوار آنجا با هم خلوت کرده بودند و مثل خلافکارهایی که لو می‌روند، با روشن‌شدن چراغ در‌رفتند.
Friba
بی‌بی هم گفت: «ما قروتو مخوردیم چند تا بچه‌یم زاییدیم؛ یعنی این درسات از زاییدن بچه‌یم سخت‌تره؟»
Friba
بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بی‌بی بیشتر پرید.
mojtaba rabiei

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان